خبرنگار فرهنگسرای تخصصی امام مهدی(عج) در ماه ضیافت الهی در جمع خانواده شهید معظم، سیدرضا حسینی از مدافعان حرم لشکر فاطمیون در سوریه حاضر شد و لحظاتی با مادر این شهید بزرگوار به گفتگو نشست. در ذیل متن این گفتگو آمده است:
آیا راضی بودید سیدرضا به سوریه برود؟
یک سال طول کشید تا رضایت مرا برای رفتن به سوریه بگیرد راضی نمیشدم. میگفت مادرم این دنیا ارزشی ندارد ما باید به فکر آن دنیا باشیم، وقتی به او رضایت دادم انگار از خوشحالی پرواز کرد. در ماه شعبان پارسال برای ثبتنام به تهران رفت. حدود یک ماه آموزشی او طول کشید در این مدت خواهرش که در تهران ساکن است چون نگران برادر بود از من خواست که او را منصرف کنم. وقتی فهمید قصد منصرف کردنش را دارند به من زنگ زد و دوباره اجازه و رضایت گرفت. از طرف پادگان هم برای اطمینان از رضایت من تماس گرفت و پرسید که آیا کاملاً راضی هستید یا نه؟ مراتب رضایت خود را اعلام کردم و سیدرضا اعزام شد.
شهید چند بار به سوریه رفت؟
پس از دو روز در سوریه ترکش به سرش اصابت کرد. او را به بیمارستان تهران آوردند و پس از آن به یزد آمد و بعد از بهتر شدن دوباره برای رفتن به سوریه خود را آماده کرد. چند دوره که رفت و برگشت در هر دوره تا یک ماه میتوانست بماند ولی دوره آخر برای رفتن بیقرار بود و مرتب به ارگان مسئول پیامک آمادگی اعزام میداد تا اینکه وقتی پیامک اعزام برایش فرستاده شد از جا پرید و با خوشحالی این خبر را به من داد و بعد به تمام همرزمان خود زنگ زند و گفت: خوش به حال خودم من دارم میروم.
لحظه خداحافظی سیدرضا را به یاد دارید؟
رفتن بار آخر او با همیشه فرق داشت؛ این دفعه با تکتک فامیل خداحافظی کرد. وقتی میخواست برود با خانواده روبوسی کرد از زیر قرآنی که الان دست همسرش است رد شد و از او حلالیت طلبید و سپس زیر گلوی تنها دخترش (سیده سارا) را چندین بار بوسید. به او گفتم چندبار خداحافظی میکنی مرا نگران کردی؟! سوار موتور شد دوباره پیاده شد گفت: مادر حواسم را پرت کردی از شما خداحافظی نکردم و دوباره به طور خاصی با من وداع کرد و رفت. وصیتنامهاش را از قبل نوشته بود و در خانه گذاشته بود. ده روز در سوریه زنده بود و سپس به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
آیا در این مدت با شهید ارتباطی داشتید؟
در این ده روز 3 بار با من تماس گرفت احوال همه را جویا شد و با دخترش صحبت کرد. چون برای سلامتی مدافعان حرم و سیدرضا ختم «یا علی(ع)» گذاشته بودند سیده سارا به پدر میگفت: من «یاعلی» گفتم تا تو برگردی. در آخرین تماسش فقط وصیت کرد که: مادر ببخشید که به جای اینکه عصای دستت شوم بار روی دوشت گذاشتم و زن و فرزندم را پیش تو سپردم، مادر من نگران نباش صبور باش و برای من گریه نکن.
تا به حال درباره هدفش از رفتن به سوریه حرفی زده بود؟
بعضی افراد فامیل با رفتن او مخالف بودند به او میگفتند: مملکت خودمان مشکل دارد تو مال این مملکت نیستی اگر میخواهی جنگ بروی برو افغانستان. و او در جواب میگفت: «مملکت ما مملکت امام زمان(عج) نیست، درست نمیشود ولی این مملکت، مملکت امام زمان(عج) است باید درست شود باید از آن محافظت شود.» میگفت: هرجا که ندای کمک آمد باید برای کمک برویم الآن از سوریه ندای کمک میآید. پس از شهادت او تمام کسانی که با رفتن او مخالف بودند بر سر خاک او میروند و التماس میکنند که برای آنها هم دعا کند که بروند و مرتب میگویند خوش به سعادتش. همرزمانش میگفتند: شب عملیات دستانش را حنا کرده بود و برای شهادت آماده شده بود.
چگونه خبر شهادت سیدرضا را به شما دادند؟
همیشه نهایتاً ده روز طول میکشید تا تماس بگیرد این دفعه از ده روز بیشتر شد دلشوره گرفتم فقط با دعا و صلوات از خدا درخواست همیشگی خود را کردم. گفتم به شهادت فرزندم راضیام فقط نمیخواهم به دست وحشیان تکفیری بیفتد و زنده اسیر شود. در این نگرانی بودم تا اینکه با دامادم تماس گرفتند و خبر شهادت را به او دادند ولی دامادم برای اینکه نگران نشوم گفت: سید رضا مثل دفعه قبل مجروح شده و در بیمارستان است. از اینکه نمیگذاشتند با فرزندم صحبت کنم روز و شب را نگران میگذراندم و کسی خبر شهادت فرزندم را نمیداد تا اینکه یک شب از خدا خواستم خبری از فرزندم برسد. گوشه اتاق خوابم برد در خواب دیدم سه مرد وارد خانه شدند یکی از آنها سید بود به من گفت: شما مادر سید رضا هستی گفتم: بله، گفت: پسرت شهید شده است. از خواب بیدار شدم ساعت سه و نیم بود با اینکه خبر مرگ فرزندم را به من دادند ولی آرامتر از قبل شدم. نماز شب را خواندم، به دخترم گفتم: آیا سیدرضا شهید شده؟ من چنین خوابی دیدهام. تا اینکه یک روز تمام فامیل پشت در خانه آمدند به برادرم گفتم از سید رضا چه خبر؟ سرش را پائین انداخت دوباره پرسیدم سیدرضا شهید شده؟ این بار خبر شهادت را به من دادند از حضرت زینب(س) درخواست کردم: یا حضرت زینب(س) شما سربازت را گرفتی، صبرت را هم به من عطا کن. آرام شدم.
سیده سارا با غم دوری پدر چه میکند؟
سیده سارا روزها بیتابی پدر میکرد با اینکه پیکر پدر ا دیده بود بر سر مزارش به دنبال او میگشت و هوای برگشتن پدر را داشت. یک شب خواب پدر را دید گفت: بابا آمد و تمام غذای مرا خورد و با تندی گفت که دوستم ندارد. با این خواب دختر آرامتر شد ولی همیشه در مقابل این پرسش که پدرت کجاست؟ میگوید: او به کربلا رفته. دیگران میگفتند شبیه پدر هستی او هم میگوید: من مثل بابایم هستم، وقتی رزمندگان را در تلویزیون می بیند میگوید اینها پدر من هستند و لباس پدرش را میآورد.
وقتی پیکر شهیدتان را دیدید چه کردید؟
لحظهای که تابوت پسرم را آوردند وقتی به سمتش رفتم احساس کردم یک ثانیه فرزندم را مقابل خود دیدم که برایم دست بلند کرده. مطمئن شدم که پیکر خود اوست و به استقبال ما آمده است. وقتی فرزندم را برای تشییع آوردند من نقل روی تابوت پاشیدم و به او خوشامد گفتم و وقتی فامیل برای دیدن آمدند به همه گفتم کسی برای شهید من گریه نکند. وقتی پیکر او را دیدم فقط با او حرف زدم و او را قسم دادم که هر حاجتمند و مریضی که به مزارش میرود شفاعت کند و حاجت همه را بده،
صورت فرزندم کاملاً سالم بود و لبخندی روی صورتش بود. او را چندین مرتبه بوسیدم ولی حتی ذرهای اشک نریختم. تنها جایی که اشکم سرازیر شد زمانی بود که عکس بچههای گرسنه سوریه را به من نشان دادند. سید رضا. همیشه غصه کودکان سوریه را می خورد. همرزمانش به من میگفتند که او بچهها را یکجا جمع میکرده و غذای اضافی پادگان و غذای خود را به آنها میداده. از سرهنگ مسئول سپاه خواستم کولهپشتی او ر ا برای دخترش به یادگار بیاورد. سرهنگ گفت: سیدرضا لحظهای عقبنشینی نکرد و دلیرانه شهید شد؛ مثل حضرت علی اکبر و حضرت اباالفضل(ع).
کلام آخر:..
سیدرضا گفته بود: از حضرت زینب(س) خواستم هفت بار برای دفاع از حریم حرم شما بیایم اگر توفیق داشتم این هفت بار را بیایم دیگر پیش مادر و همسرم برمیگردم اما دفعه چهارم بود که به درجه رفیع شهادت رسید. زمانی با سیدرضا به خلدبرین برای زیارت قبر پدرش رفته بودیم او کنار گلزار شهدا ایستاد، دستش را به سمت آنها بلند کرد و گفت: انشاءالله من را اینجا میآورند. ناراحت شدم سیدرضا گفت: مادر دعا کن لیاقت پیدا کنم. دفعه دیگری هم که به همراه خانواده در اتوبوس بودند رو به ما کرد و دو بار گفت: شما اینجا شهید خواهید داشت.