زمان : 01 Ordibehesht 1395 - 22:13
شناسه : 121235
بازدید : 11352
یادی از آذر یزدی در خانه اش یادی از آذر یزدی در خانه اش احمد رضا قدیریان

یزدفردا "در جایی خواندم که مرد دانایی در خلوت خود نشسته بود و کتاب می‌خواند. جاهلی نزد او آمد و گفت: «تنها نشسته‌اید!» مرد دانا به او پاسخ داد: «تنها نبودم. اکنون که تو آمدی تنها شدم!»

حکایت مهدی آذریزدی همین بود. او تنهایی را برگزید تا تنها نباشد. در جمع کتاب‌هایش نفس می‌کشید و تنهایی را تنها در حضور دیگران احساس می‌کرد. عمری را با خلوت و انزوا، بدون سر و همسر زیست، اما منزوی نبود. به مدد کتاب‌هایش در متن مردم زیست و به ذهن و ضمیر نوجوانان راه یافت. بی‌آن‌که «به مکتب برود و خط بنویسد»، در مدرسه‌ها و کتابخانه‌های سراسر کشور حضوری تپنده پیدا کرد و در روزگار قحط‌سالی کتاب خوب، قصه‌های خوب را برای بچه‌های خوب نوشت.

آذریزدی را باید از چهره‌های ماندگار و استثنایی عصر حاضر دانست. زندگی او سرشار از شگفتی‌هاست. مردی با حسرت‌های دوران کودکی و خانواده‌ای محروم از رفاه و برخورداری. درس نخوانده و بهره نیافته از تحصیلات رسمی و آکادمیک. سراسر زندگی را در تجرد و خلوت گذرانده. با شوقی سرشار به دانایی و عشقی زلال و جوشان به کتاب. صاحب نوشته‌هایی که مقبولیت عام یافته و جایزه‌های ملی و جهانی گرفته و سرانجام بهره‌ور از نامی نیک و شهرتی فرارفته از مرزهای کشور. عاشق کتاب بود و در میدان این عشق سوزان، او چه می‌خواسته که به دست نیاورده باشد؟ خودش می‌گفت: «کتاب می‌خرم و می‌خوانم و وقتی نیازمند می‌شوم آن‌ها را می‌فروشم و باز در فرصتی دوباره، کتاب می‌خرم.»

ورود به خلوت او دشوار بود. برای نخستین بار در مهرماه 1384 با واسطه‌ی استاد حسین مسرت به خلوت او که دژی عبوس و مستحکم به نظر می‌آمد راه یافتم. با این حال وقتی به خانه‌اش رفتم و با او به سخن پرداختم، او را سرشار از صمیمیت و مهربانی و صراحت دیدم و پر از دانایی و گنجی از حرف‌های پایان‌ناپذیر. حیف که خیلی دیر به این گنجینه ارزشمند رسیدم و فرصت دیدار با او بسیار سریع‌تر از آنچه بشود تصور کرد، گذشت. در این فرصت کوتاه چندین بار به دیدارش رفتم و با او به سخن نشستم. او شبیه کتاب‌هایی بود که به آن‌ها عشق می‌ورزید. مثل همه‌ی کتاب‌هایی که ناخوانده گذاشته‌ایم، مهدی آذریزدی نیز کتابی دلنشین بود که هنوز هم که هنوز است ناخوانده مانده است...

رفته بودم خانه‌ی استاد. از میان وسایل منزل، چیزی که در اتاق کاهگلی‌اش نظرم را جلب کرد، یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید بود با آرم بلر. مال سال‌هاي زندگي او در تهران. مي‌گفت سه سال است آنتن پشت بام ندارد. خش‌خش مي‌كند و برفك دارد و او را از شنيدن درست خبرها محروم كرده است. البته او خبرها را از طریق روزنامه‌ای که هر روز می‌خرید، دنبال می‌کرد. با این حال از این که نمی‌تواند برنامه‌های تلویزیون را دنبال کند، متعجب شدم. چند روز بعد آنتنی خریدم و به خانه‌اش رفتم تا برایش نصب کنم. چندان خوشحال نشد. این امر تعجب مرا بیشتر کرد. برایم توضیح داد که قمری‌ها می‌آیند و روی آنتن می‌نشینند و آواز می‌خوانند. متوجه شدم که این موضوع آرامش او را به هم می‌زند و به همین دلیل از داشتن آنتنی بر روی پشت بام چندان راضی نیست. استاد برای بهره‌مندی از سکوت و آرامشی که در آن خانه‌ی قدیمی کوچک برای خود دست و پا کرده بود، ترجیح داده بود چندین سال، قید تماشای تلویزیون را بزند!