لحظه مرگ// بر اساس ماجرای واقعی
یزدفردا"سرویس اجتماعی"خبرهای پلیسی" محمد حسین كریمی"خیلی ناامید بود و هر لحظه به مرگ نزدیكتر می شد، او فریب خورده بود و حالا باید تاوانش را پس می داد.
ناامیدی تمام وجودش را فرا گرفته بود، از این که مرگی زودرس برایش رقم میخورد، نگران بود.
در و دیوار زندان برایش بوی مرگ می داد، هر کجا را نگاه میکرد تصویر حکاکی شده طناب دار را می دید. هر ثانیه، ساعت که جلو می رفت یک قدم به مرگ نزدیک تر می شد.
روی تختش دراز کشیده بود. سقف سلول را تماشا می کرد، لحظه ای به یاد پسر 4 ساله اش افتاد خون دل خوردن هایی که برای پسرش کشید به یادش آمد.
چشمانش را روی هم گذاشت، به وداع آخرش با پسرکش فکر کرد از آیندهای که می خواست برای بچه اش رقم بخورد هراسان بود.
خیلی ناامید بود درست مثل زمانی که می خواست رضایت پدر و مادرش را برای ازدواج با حامد بگیرد ولی آنها زیر بار نمی رفتند.
"بهناز" آنقدر اصرار کرد تا کار به جایی کشید که پدرش او را به خود وا گذاشت و گفت: هر غلطی می خواهی بکن ولی باید دور من را خط بکشی و فراموش کنی که پدر داری .
باهمه این وجود "بهناز" زیر بار این حرفها نرفت و حاضر شد قید خانواده اش را بزند و با حامد ازدواج کند و تمام امتیازاتی را که پدر قرار بود به او بدهد نادیده بگیرد؛ ولی اکنون او در زندان به سر می برد و منتظر لحظه مرگش بود .
شب داشت به نیمه های خود میرسید و "بهناز" چون مرغی پرکنده سرگردان، حیران از حکمی بود که برایش بریده شده بود.
هیچ راه بازگشتی نبود انگار خواهش های او پیش خداوند هیچ سودی نداشت و حکمش باید اجرا می شد .
بهناز خودش در دادگاه اعتراف کرده بود که با ضربه چاقو مادر شوهرش را از پای در آورده، برای اینکه زودتر شوهرش به اموال و دارایی آنها برسد در حالیکه زمانی که قتل صورت گرفت او در خانه خودش مشغول تکان دادن گهواره ی بچه اش بود .
وقتی به این فکر می کرد که چه طور حرفهای حامد را گوش داده و خودش را قاتل معرفی کرده برای اینکه شوهرش را از قتل تبرئه کند خنده اش می گرفت.
به یاد حامد میافتاد که می گفت: "گوش کن خانمی من این کار را فقط به خاطر آینده تو و بچه ام کردم در ضمن مادرم سرطان داشت و با شیمی درمانی زنده بود دوست نداشتم او تمام پول هایش را خرج خودش کند".
آخه من هم آدمم به فکر روزهای خوب باش ، اگه تو خودت را قاتل معرفی کنی، مادر من که به غیر از من کسی را نداره و من در جلسات اول و دوم دادگاه می خوام که قاضی تو را قصاص کنه ولی جلسه سوم مطمئن باش می بخشمت .
بهناز وقتی این حرفها را شنید محکم زد توی گوش حامد طوری که رد هر پنج انگشتش روی صورت او ماند؛ ولی حامد ول کن ماجرا نبود.
حامد آنقدر توی گوش بهناز خواند، که او هم رفت پیش پلیس و خودش را قاتل معرفی کرد و تمام جزئیات قتل را که حامد یادش داده بود بدون هیچ کم و کاستی گفت.
کارهای حامد حساب شده و دقیق بود؛ گذاشت تمام کارها طبق نقشه پیش رفت ولی جایی که قرار بود رضایت بده این کار را نکرد و دادگاه رای خودش را صادر کرد .
بهناز طوری عاشقانه حامد را دوست داشت که حاضر شد جای او خودش را به پلیس معرفی کند و از اینکه عشقش آزاد باشه خوشحال بود ولی همین که فهمید حامد چه نقشه ای برای او کشیده تازه فهمید چه بلایی سرش آمده دیگه حکم صادر شده بود و او نمی توانست هیچ کاری انجام بدهد .
ساعت دو نیم شب بود آخرین ساعات عمر بهناز در حال سپری شدن بود و مثل یک چشم بهم زدن لحظه آخر سر رسید.
پدرو مادر بهناز به دست و پای حامد افتاده بودند و دائم داشتند او را قسم میدادند که رضایت بده ولی او قبول نکرد تا اینکه دو مامور زن دست بهناز را گرفتند و به طرف طناب دار هدایت کردند و طناب دار را دور گردنش بستند.
همین که سرباز می خواست با لگد به زیر سکو بزند یکی گفت دست نگه دارید بر طبق این حکم شما باید اعدام را متوقف کنید.
وکیل بهناز بود که توانسته بود برای بیگناهی او ادله ی خوبی را به قاضی نشون بده و شاهدی را پیدا کند که در لحظه ی قتل، بهناز در خانه خودش بوده است .
بهناز آزاد شد ولی هیچ وقت حرفهایی که حامد بهش می زد را فراموش نمی کرد. همیشه خدا را شکر می کرد که بیگناهی اش ثابت شده و خوشحال بود از اینکه حامد با اون زن که طراح نقشه اش بود هر دو به دام قانون افتادند.