یزدفردا" به محل مشاوره كلانتری رفته بودم كه حضور مرد و زن جوانی توجه ام را جلب كرد در ابتدا از مرد جوان خواستم علت حضورش را برایم بیان كند؛
با اصرار پدر و مادرم، ازدواج كرده بودم و بیكار بودم، تا اینكه با سفارش عموی همسرم توانستم در یک كارخانه مشغول به کار بشوم.
كارم در كارخانه سخت بود و به صورت شیفتی دو روز صبح دو روز عصر و دو روز شب در كنار دستگاه كار می كردم .
در اوایل با توجه به اینكه تازه وارد بودم و با محیط كارخانه و دیگر كاركنان آشنا نبودم سعی میكردم سرم به كار خودم باشد و با دیگران رابطه ای نداشته باشم ولی با گذشت دو یا سه ماه بعلت فرار از تنهایی با چند نفر از همكاران هم شیفت آشنا و دوست شدم .
هاشم یكی از آن كارگرانی بود كه كارش شبیه من بود و به واسطه این دوستی كم كم و به مرور زمان پای هاشم به خانه و زندگی من باز شد .
هاشم به همراه خانمش چند مرتبه من و مهسا همسرم را به رستوران و كافی شاپ دعوت كرد و اعتماد من و مهسا را جلب كرد .
دو ، سه هفته پیش بعلت اضافه شدن خط تولید جدید به كارخانه محل كار هاشم تغییر کرد و كلاً وضعیت شیفت كاری او با من فرق كرد.
اجازه بدهید ادامه ماجرا را از همسرم مهسا بشنویم؛
زن جوان كه موقع صحبت همسرش گریان و بی تاب بود ، اشكهایش را پاك كرد و گفت:سه روز پیش صبح زود مشغول جمع كردن رخت خواب و مرتب كردن خانه بودم كه زنگ خانه به صدا درآمد، مانند عادت گذشته شاسی درب بازكن را زدم و وقتی به صفحه نمایش درب بازكن نگاه كردم هاشم را پشت در خانه دیدم.
بعد از سلام و احوال پرسی علت حضورش را پرسیدم ، هاشم از من خواست كپی شناسنامه و كارت ملی همسرم را برایش جلو در خانه ببرم من هم بدون تحقیق و پرسش از جواد شروع كردم داخل كشو های كمدها را گشتن كه پس از گذشت مدت خیلی كوتاهی حضور شخصی را داخل پذیرایی حس كردم.
داخل پذیرایی كه رفتم هاشم را دیدم ، از او خواستم به بیرون خانه برود ولی او توجه ای نكرد، چاره ای جز داد و فریاد نداشتم ، كه از صدای فریاد من یكی از همسایه ها به دادم رسید و من را از دست آن مرد گرگ صفت نجات داد .
الان به همراه همسرم آمده ام تا از اون مرد شكایت كنم، ای كاش شوهرم پای همكاران و دوستان ناشناسش را به خانه و زندگیمان باز نمی كرد.