سال 87 بود و آخر شب اتّفاقی دیدم تلویزیون دارد اعترافات قاتلی را پخش می کند که هشت زن را کشته بود.
اسمش امید بود. میان حرف هایش اشاره ای داشت که : "طعمه هایم را از میان زنان و دختران تنها انتخاب می کردم . "
آن هم البتّه به بهانه ی مسافرکشی! همیشه برایم سؤال بود که چطور می شود تنهایی کسی را در اولین نگاه بو کشید ؟!
البتّه قدم بعدی را طعمه هایش بر می داشتند : همراهی با طرح دوستی ریختن قاتل و سر از منزل مرگ درآوردن .
این که آن زن ها چه کاره بودند یا اصلاً کاره ای نبودند، به این چند خط ربط ندارد.
فقط دیده ام در رفت و آمدهای کوچه ی دادگستری، کافی است بیایی سر کوچه، آن وقت سر و کلّه ی عزیزان خیّر پیدا می شود
با چراغ دادن و بوق زدن و ایما و اشاره ... یعنی جاهایی است که می شود تنهایی زنان را راحت بو کشید.
از آن سو ناآدم هایی هستند که نمی دانم شاید هوش عاطفی خوبی دارند و بلافاصله متوجّه درون پرآشوبت می شوند و شروع می کنند به تعریف ،
مثلاً : " چقدر چهره ی بشّاشی دارید ." ! آن وقت توی دلت می خندی که صبح فقط چند مشت آب زدی به سر و صورتت و این طرف و آن طرف دویدی و حالا هم خسته و کوفته می خواهی برگردی به خانه ات ...
زن باشی یا مرد ... تفاوتی نمی کند.
آدم ! مراقب ناآدم هایی باش که تنهایی را خوب بو می کشند .
شاید قاتل جسمت هم نشوند، روحت را می کشند یا تکّه ای از آن را می دزدند ...
" چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا " . ( سنایی )