مردم شهر ویل فقط می دیدند ، حرف می زدند، بو می کشیدند و می شنیدند.
آنها هیچ وقت از دست هایشان استفاده نمی کردند، یعنی نه تنها دست به سیاه و سفید نمی زدند که حتّی دستشان را در دست دیگری نمی گذاشتند ، کسی را نوازش نمی کردند ، دستی را نمی گرفتندو...؛ تا اینکه خالق قصّه ها ، سرنوشتشان را عوض کرد و در زمستانی سرد همه ی آنها به لاک پشت تبدیل شدند .
لاک پشت ها برای خواب زمستانی رفتند زیر گل، امّا خیلی هایشان آن قدر خوابشان سنگین بود که یادشان رفت از زیر گل بیایند بیرون و برای همیشه آنجا ماندند.
چندتایی که بیرون آمدند ، دیدند حالا که نمی توانند از دست هایشان استفاده کنند ، پس باید راه بروند .
حیوانات قوی تر و سریع تر، مسابقه ای بین آنها و خرگوش ها که همیشه عادت به دویدن داشتند، ترتیب دادند.
قرار شد هرکدام زودتر به مقصد رسیدند ، نامشان برای همیشه توی کتاب ها ثبت شود.مسافت طولانی و بسیار دشوار بود، امّا هیچکدام به مقصد نرسیدند.
مسیر مسابقه دایره ای بود که آغاز و پایانش مشخّص نشده بود .
آنهابرای همیشه نفرین شده اند ؛ چه با سرعت بدوند و چه کند راه بروند !