زمان : 28 Mordad 1394 - 21:20
شناسه : 109726
بازدید : 3575
برای خدا داستانک برای خدا حسین معلم، معلم و نویسنده

«بی­ بی زهرا» بسیار پاکیزه، نجیب و مهربان بود.
مردم روستا به بی­ بی زهرا «ملّا بی­ بی زهرا» می­ گفتند. «ملّا بی­ بی زهرا» به بچّه­ های روستا قرآن یاد می­ داد.
من و برادرم نزد بی­ بی زهرا قرآن یاد گرفتیم.
بعد از آن­ که یک جزء یاد گرفتیم، و نوروز فرا رسید...، به همراه برادرم هرکدام یک کلّه قند در دستمال گذاشتیم و با بقیه ی بچّه­ های روستا رفتیم منزل بی بی زهرا.
کلّه قندها را روی طاقچه ی اتاق گذاشتیم.
بعد با کمک فاطمه ـ که از همه بچّه­ ها بزرگ­تر بود ـ به صف ایستادیم و هرکدام دستِ بی­ بی زهرا را بوسیدیم. وقتی دست بی­ بی زهرا را می­ بوسیدیم، او هم سرمان را می­ بوسید و دست نوازش روی صورتمان می­ کشید.

*****

*سال بعد بی­ بی زهرا به علّت کهولت سن به سوی خدا بازگشت.
بی­ بی زهرا را در مزار روستا (کنار جادّه) به خاک سپردند.

*****

**...پدربزرگ دوچرخه داشت، و مرا تا زمانی که کوچک بودم در جلو، و بعد که بزرگتر شدم در تَرک عقب سوار می ­کرد و به مدرسه می­ رفتیم.

*****

*پدربزرگ هربار که از کنار قبرستان و خاکِ بی­ بی زهرا می­ گذشت، به احترامِ بی­ بی زهرا از دوچرخه پایین می ­آمد، مرا هم پایین می­ آورد. دوچرخه را به دست می­ گرفت وآرام آرام می­ گذشتیم و زیر لب
"حمد و قل هوا..." می­ خواندیم. خیلی که دور می ­شدیم، دوباره سوار می­ شدیم و به طرف مدرسه می ­رفتیم.

*****

*پدربزرگ در آخرین لحظات عمرش چند رازِ بزرگ و کوچک برایم گفت. یکی از آن­ ها این بود:
«...همان روزِ اوّل نوروز، بی­ بی ­زهرا تمام کلّه قندها را به خانه ی ما فرستاد. شب، خودش هم به خانه ی ما آمد، و تا نزدیک صبح همراه مادربزرگ قندها را شکستند و بسته بندی کردند. صبح به خانه ی بچّهیتیم­ های روستا بردند.»

*****

*پدربزرگ می ­گفت:
«بی­ بی زهرا نمرده است، او هیچ وقت نمی­ میرد.
بی­ بی زهرا نزد خدا رفته است.»

*****

*پدربزرگ می ­گفت: «کسی که برای خدا یاد می ­دهد و برای خدا یاد می­ گیرد، هرگز نمی ­میرد!


* پا برگی:
کله قند: اسم مرکب، یک قند تمام به شکل مخروط ریخته
(یادداشت به خط؛ شادروان دهخدا، دانشنامه دهخدا)