«بی بی زهرا» بسیار پاکیزه، نجیب و مهربان بود.
مردم روستا به بی بی زهرا «ملّا بی بی زهرا» می گفتند. «ملّا بی بی زهرا» به بچّه های روستا قرآن یاد می داد.
من و برادرم نزد بی بی زهرا قرآن یاد گرفتیم.
بعد از آن که یک جزء یاد گرفتیم، و نوروز فرا رسید...، به همراه برادرم هرکدام یک کلّه قند در دستمال گذاشتیم و با بقیه ی بچّه های روستا رفتیم منزل بی بی زهرا.
کلّه قندها را روی طاقچه ی اتاق گذاشتیم.
بعد با کمک فاطمه ـ که از همه بچّه ها بزرگتر بود ـ به صف ایستادیم و هرکدام دستِ بی بی زهرا را بوسیدیم. وقتی دست بی بی زهرا را می بوسیدیم، او هم سرمان را می بوسید و دست نوازش روی صورتمان می کشید.
*****
*سال بعد بی بی زهرا به علّت کهولت سن به سوی خدا بازگشت.
بی بی زهرا را در مزار روستا (کنار جادّه) به خاک سپردند.
*****
**...پدربزرگ دوچرخه داشت، و مرا تا زمانی که کوچک بودم در جلو، و بعد که بزرگتر شدم در تَرک عقب سوار می کرد و به مدرسه می رفتیم.
*****
*پدربزرگ هربار که از کنار قبرستان و خاکِ بی بی زهرا می گذشت، به احترامِ بی بی زهرا از دوچرخه پایین می آمد، مرا هم پایین می آورد. دوچرخه را به دست می گرفت وآرام آرام می گذشتیم و زیر لب
"حمد و قل هوا..." می خواندیم. خیلی که دور می شدیم، دوباره سوار می شدیم و به طرف مدرسه می رفتیم.
*****
*پدربزرگ در آخرین لحظات عمرش چند رازِ بزرگ و کوچک برایم گفت. یکی از آن ها این بود:
«...همان روزِ اوّل نوروز، بی بی زهرا تمام کلّه قندها را به خانه ی ما فرستاد. شب، خودش هم به خانه ی ما آمد، و تا نزدیک صبح همراه مادربزرگ قندها را شکستند و بسته بندی کردند. صبح به خانه ی بچّهیتیم های روستا بردند.»
*****
*پدربزرگ می گفت:
«بی بی زهرا نمرده است، او هیچ وقت نمی میرد.
بی بی زهرا نزد خدا رفته است.»
*****
*پدربزرگ می گفت: «کسی که برای خدا یاد می دهد و برای خدا یاد می گیرد، هرگز نمی میرد!
* پا برگی:
کله قند: اسم مرکب، یک قند تمام به شکل مخروط ریخته
(یادداشت به خط؛ شادروان دهخدا، دانشنامه دهخدا)