زمان : 25 Mordad 1394 - 20:42
شناسه : 109480
بازدید : 5645
دزد عزیز دمت گرم دزد عزیز دمت گرم بهانه امروز نوشتنم بد بهانه ایست، نمی دانم چه چیزهایی نیست ولی مطمئنم خیلی چیزها از یاد رفته و برخی از آن نیز دزدیده شده. از خاطرات کوچه پس کوچه های قدیمی فقط منحنی کوچه ها مانده است و بس .

یزدفردا "فردایی"چندی پیش خبر آوردند منزل قدیمی مادربزرگم  ، واقع در جنب میدان امیر چخماق ، محله قصابها را دزد سرکی کشیده و اسباب و وسایلی که نیاز داشته را با خود برده است . مهیا شدیم و با کاروانی از کودکان دیروز که هر کدامشان بابا و مامان امروزند به سراغ همه کودکیمان رفتیم .

هر کس چیزی می گفت و شاید در این بین من بودم که قبل از رفتن به سراغ وسایلم بسوی خاطرات دوران بچگیم رفتم. گفته اند هر موقع دلت گرفت به سراغ خاطرات کودکیت برو ولی بد گفتند و کارشناسی نشده سخنی بر زبان آوردند . امروز به سراغ خاطرات کودکی خود رفتن عین دلتنگی است .

کجا هستند آدمهای گذشته ؟ کجاست خانه های قدیمی ؟، طاق و بازارچه ها به کدام سو گریخته ؟ هیاهوی مردم آن دوران که هیزم آش نذری را خالی می کردند کجا رفت ؟ پس کو آن دوچرخه سوار که به عشق امام حسین(ع) شاخه های هیزم های خالی شده را از کوچه جمع می کرد و با هر کدامش حاجتی می گفت ؟

صدای خانم رباب همسایه امان که زنهای محل را برای خوردن شولی اولین روزهای شهریور کنار حوض آبی پر از ماهی خانه اش دعوت می کرد دیگر به گوش نمی رسد.

به سرعت از حیاط مادربزرگم گریختم هر چند وزن امروزم چابکی دیروزم را حیف می کند ولی گریختم از آن همه خاطرات پر از خنده ، گریختم از دوندگی دور حیاط کنار حوض ، فرار کردم از صدای نمای مادر مادر بزرگم که مثل نوری بر وجود آن خانه بود . از گرمای کرسی اش سوختم و رسیدم به پیامک های تکراری ، رسیدم به بیخیالی درد هم نوع ، از به داد هم نرسیدن ، از پ ن پ  های بی مزه و بی اساس ، از سلفی های مسخره که فقط شکلک چهره قدری قشنگش می کند و پشت دیوار زرنگی های کوچیک زندگی امروزمان توقف کردم . نگاهی به درب خانه انداختم و دیدم شاه دزد قصه ما مختصر کاری با کوبه برنجی درب خانه مادربزرگم داشته و هر دو را برده با خود گفتم خوب کردی که بردی ، دمت گرم دزد عزیز چرا که خاطراتمان باز هم می خوابند و کسی آزارشان نمی دهد .

با سرعتی وصف ناپذیر خود را به داخل کوچه هل دادم . پس کو آن همه مردم هم زبان ، آیا کسی از همشهریانم امروز اینجا خواهد آمد؟ نکند لحن و لهجه مردم این خاک عوض شده؟ ، شباهت زیادی که به ما ندارند چشمانشان .. بگذریم هر چند یزدی صحبت کردن را بلد شده اند ولی آخرش « دو» را کمی می کشند و «دوو» می گویند ، عده ای دیگر هم مخرج حروف را چه زیبا ادا می کنند آدم تفاوت «عین» و «ح» و «ص» را خوب می فهمد .

نگاه به آسمان کردم و امروز غربت امیرچخماق را خوب فهمیدم . یادم میاد دو سه روزی از عید نوروز خیلی سال پیش گذشته بود . به چوب برق کنار کوچه امان تکیه زده بودم تا مسافران نوروزی را راهنمایی کنم فکر کنم کوچکترین لیدر تور بودم هر چند دایی ام لطف می کرد و چند وقت یکبار می گفت بچه برو تو . تا آن لحظه نزدیک به ده بار آب انبار شش بادگیری را نشان داده بودم ، بازار غلامعلی سیاه را هم همینطور از کرامات سید قوام الدین هم که بلد نبودم چیزی بگم و فقط آقا رضا پالوده فروش را بدون پورسانت تبلیغ کرده بودم  تو این راهنماییها و نشان دادن ها حرف یه مسافر رهگذر که به همراهانش می گفت :اینجا مرکز ، مرکز جغرافیایی ایرانه را خوب نفهمیدم ولی وقتی از ابهت امیرچخماق و قشنگی شهرمان و سادگی مردم و مهربانیشان گفت خیلی به دلم نشست .

امروز از مردم آن روز حتی یه خورده قدیم هم اثری نیست ولی سالیان سال است که غیر بومی ها ساکنند ، امروز میدان امیرچخماق دایره دخانیات است و مرکز پخش برنج غیر ایرانی و ترشیجات خارجی ، جگرکی زیربازارچه حاجی قنبر تکثیر شده به نمایندگی فلافل از شهرهای کشور عراق و دیگر کشورهای عربی ، امروز باید چند زبان بلد باشی تا کوچه پس کوچه های محله های قدیمی یزد غریبه حست نکنند . مغازه دار قدیمی عطاری میدان امیرچخماق می گفت سرمه برای چشم های کودکان کشور دوست و همسایه الان خیلی بیشتر درآمد داره تا فروش صابون های سرشویی صادره از بافق.

با صدای خواهرم که خبر دزدیده شدن کوزه خیلی قدیمی امان را داد به خود آمدم خاک از چهره عکس اسب نقش بسته بر آن قوطی کبریت قدیمی گرفتم  داخلش را که پر از کاه زرد جدا شده از کاهگل بود و گنچ قدیمی به آن می گفتیم را نگاه کردم و یواش آن گنج ارزشمند را داخل جیبم گذاشتم . با خود گفتم دزد عزیز امیدوارم از آن کوزه ای که بردی آب خنک و گوارا بنوشی که ما را بدون هیچ چشمداشتی به گذشته ها بردی امیدوارم که سرکی به میراث فرهنگی نزنی چون تو بیخیالیهای آن جا کسی تشکری ازت نمی کند . نگی نگفتم