زمان : 13 Mordad 1394 - 22:24
شناسه : 108802
بازدید : 4186
آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه‌هاي 26 سال تنهايي‌ دلاور مرد سرزمينم، چه ساده فراموش شدي...(تصویری) آفتاب یزد، به دیدار جانبازی با چهره ای عجیب رفت /قصه غصه‌هاي 26 سال تنهايي‌ دلاور مرد سرزمينم، چه ساده فراموش شدي...(تصویری)

 

صورتش باعث شده تا هر که او را می‌بیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد، عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ... .
 
عکس‌العمل و واکنش‌ها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبه‌ای که در کوچه و بازار او را می‌بیند يا از او روی بر می‌گرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده می‌شود.
 
از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی می‌کند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسري كه او هم مردانه به پاي اين زندگي ايستاده است.
 
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، يكي از جانبازان 70 درصد كشورمان است که ظاهرا وضعيت جسمی‌ و نوع مجروحيتش او را از یاد خیلی‌ها برده است.

او از سال 64 به عنوان بسیجی چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.

قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانه‌اش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه‌ که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام ترديد‌هاي ما را به يقين تبديل كرد.
 
وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، می‌گفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمی‌تواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث می‌شد تا برای دیدنش مشتاق‌تر شوم، وقتي وارد خانه‌اش شدم و او را ديدم، تنها سوالی که در ذهنم بی‌جواب ماند این بود که دو سوم دیگری که می‌گویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟
 
وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر می‌رسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز می‌شد و مقدار اندکی بینایی داشت.
 
مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن می‌گفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهت‌زده کرده بود و شروع مصاحبه را سخت‌تر...
 
از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟
 
حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده می‌شد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ می‌شکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من می‌رود، بیهوش شدم.
 
 طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش می‌آید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش می‌گوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو می‌کند؛
 
در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر می‌خورد.
 
دوست هم‌سنگرش می‌گفت یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمی توانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر هم‌سنگری‌هایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد.
 
خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، می‌گوید: همسرم همیشه می‌گفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم حق و واجب است.
 
پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادی‌اش دیده، می‌گوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اينكه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامه‌اي نوشته بود كه مرخصي گرفته و به مشهد بر مي‌گردد، ما هنوز از چيزي خبر نداشتيم تا اينكه يكي از هم‌رزمان پدرم من را در كوچه ديد و پرسيد پدرت نيامده؟ من جواب دادم نه و او كه با خبر از ماجرا بود گفت كه «انشاء الله خبرش مي‌آيد.»
 
بعد از آن بود كه متوجه شديم جانباز شده ولي نمي‌دانستيم از چه ناحيه‌اي، فكر مي‌كرديم دست يا پايش قطع شده است، اما وقتي وارد بيمارستان فاطمه‌الزهرا تهران شديم من و مادرم با صحنه‌اي مواجه شديم كه برايمان قابل درك نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخيص دهم، تركشي كه به او خورده بود تمام صورتش را از بين برده بود.
 
 از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظه‎ای که خبر جانباز شدن همسرش را به او می‌دهند، بازگو كند؛
 
وقتی با پسر هشت ساله‌ام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمه‌الزهرا شدم، با ديدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.

ملحفه سفيدي روي همسرم انداختند تا تمام كند

نزدیک‌تر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده می‌شد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصله‌های نزدیک می‌بیند.
 
بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آن‌قدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیب‌دیدگی همسرم می‌شوند، یک ملحفه سفید روی او می‌کشند، گوشه سالن رهایش می‌کنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد می‌شود، وضعیت او را می‌بیند و می‌گوید او را مداوا می‌کنم.
 
 فرزند بزرگ حاج رجب یادآور می‌شود: گويا در همان لحظه‌ها هم فكر مي‌كردند كه حاج آقا شهيد شده، چون صداي خرخر مثل قطع شدن سر شنيده مي‌شد، او را به تبريز و شيراز اعزام مي‌كنند، ولي گفته  مي‌شود كه درمان چنين مصدومي كار آن‌ها نيست و به تهران مي‌برند.
 
حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عمل‌ها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا می‌کردند و به صورتش پیوند می‌زدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانواده‌اش می‌گویند در چهره‌ای که شما از حاج رجب می‌بینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.
 
وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانواده‌اش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچه‌هایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا می‌رفتند حالا با دیدنش جیغ می‌کشیدند و فرار می‌کردند.
 
او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا می‌کرد و همین باعث شده بود تا خانواده‌اش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که می‌پرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ می‌دهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی می‌خوابیدم که رهایم نمی‌کرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد كه تا همین حالا ادامه دارد. خواب ديدم در پايين جايي شبيه به جبل‌النور كوهسنگي ايستاده‌ام، مقام معظم رهبري در بالاي اين كوه دستشان را دراز كرده‌اند و مرا به بالاي بلندي آوردند، مادر شهيدي كه در كنارمان ايستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام اين مادر شهيد يكي است.
 
همسر اين جانباز 70 درصد بیان می‌کند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آن‌قدر بود که تا مدت‌ها صبح‌ها به یک دکتر مراجعه می‌کردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام  شد، گاهی می‌گفتم کاش رجب قطع نخاع می‌شد ولی این اتفاق نمی‌افتاد، بچه‌ها نیز کوچک بودند، نمی‌توانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان می‌ترسیدند.
 
 فرزند بزرگ حاج رجب هم می‌گوید: براي يك كودك دبستاني سخت بود كه پدرش در اين وضعيت باشد ولي شايد  معجزه خدا بود، اينكه هيچ حس بدي نداشتم، پدر را خودم حمام مي‌بردم، لباس‌هايش را تنش مي‌كردم و با همان سن كم، همه جا با او مي‌رفتم.
 
حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش می‌گوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا می‌دادم. او 27 سال است که فقط مایعات می‌خورد. در طول تمام این سال‌ها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط می‌گفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه می‌گویم خوش‌بحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید می‌شود.
 
در اين لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او می‌گوید: سكته‌اي كه پدرم دو سال پيش كرد از سنگینی همين حرف‌هاي مردم بود، زماني كه حاج آقا عمل قلب باز در بيمارستان داشتند، در بخش آي‌سي‌يو مانیتورهایی براي ملاقات‌كنندگان جهت آگاهي از وضعيت بيمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانيتور اتاق حاج آقا را قطع کرده‌اند، با پرس‌وجوهایی که کردم فهميدم مردم شكايت كرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصوير وصل شد ولي از دور پدرم را نشان مي‌دادند.
 
او تصریح می‌کند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرص‌هایش با حالتی خاص دم در اتاق می‌ایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری می‌برد تا پدر را نبیند، قرص‌ها را دست من می‌داد تا به او بدهم، درحالي كه اين‌ها وظيفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همين.
 
ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و  او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبت‌های فرزند و همسرش را قطع می‌کرد و با دستانش به سمت میوه و چای‌هایی که مقابلمان بود اشاره می‌کرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه می‌کردیم و دوباره سوال‌ و جواب‌هایمان را از سر می‌گرفتیم.

دو سال است كه كسي به همسرم سر نزده

از خانواده‌اش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگی‌مان می‌چرخد، چند سال پیش خانه‌ای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام می‌خواهم، آن‌ها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟
 
همسر حاج رجب تاکید می‌کند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنياد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر می‌نشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل می‌شود.

حاج رجب 26 سال در آرزوي ديدن مقام معظم رهبري است

اگر حاج رجب را از نزدیک می‌دیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت می‌شد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری، امام جمعه مشهد یا ... که پسرش با خنده‌ای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا ديداري با رهبري داشته باشند، ولي وقتي در صحن حرم مسوولان با چهره پدرم روبه‌رو شدند طور ديگري برخورد كردند. من نمي‌توانستم پدرم را با اين وضعيت تنها در ميان آن جمعيت رها كنم، با او از حرم برگشتم در حالی‌که آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.

فرزند این جانباز 70 درصدي می‌گوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، بدنبال جايگاه نيست، ولي داشتن يك ديدار با رهبري فكر نمي‌كنم براي چنين جانبازي خواسته بزرگی باشد.

 سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرون‌شهر رفتن با پدر، بزرگ‌ترین آرزوی‌شان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکس‌های او در اینترنت و برخی شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، عده‌ای نظر می‌نویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمی‌شود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.»

این حرف‌ها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگيني مي‌كند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، می‌گوید: به پدرم افتخار می‌کنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاه‌ها و حرف‌های مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آن‌قدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمی‌توان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.

دلم می‌خواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت می‌چرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که می‌روی از او چه می‌خواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوش‌هایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی می‌شنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوش‌هایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمه‌ای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « می‌خواهم خدا از من راضی باشد» منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.

حالا حاج رجب با سیرت است و بي‌صورت، در ميان مردمي راه مي‌رود كه همه آن‌ها بي‌آن‌كه بدانند اين صورت را چه كسي و براي چه چيزي از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب مي‌دزدند، شايد حق دارند، نمی‌دانند كه او صورت داده براي نترسيدن ما، براي آرامشي كه هنگام غذا خوردن در يك رستوران به آن نياز داريم، رستوراني كه روزي گذر حاج رجب و فرزندش به آن‌جا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتري‌هايش او را به آنجا راه نداد.

خودش زباني براي گلايه كردن ندارد، اما دل همسرش سخت شكسته، دلگير است از وقتي كه با شوهرش بيرون رفته بود، مادري كه فرزندش گريه مي‌كرد آنها را مي‌بيند، انگشت اشاره‌اش را سمت حاج رجب دراز مي‌كند و مي‌گويد «پسرم اگر گريه كني مي‌گم اين آقا تو رو بخوره».

براي همسرش سخت است تا به مادر آن كودك بفهماند شوهرش صورتش را فدا كرده تا ديگر هيچ كسي جرات نكند در خاك وطنش به فرزندان اين كشور نگاه چپ بيندازد.

نمي‌دانم چگونه، اما آسان نيست جبران زخم زبان‌ها و نگاه‌هايي كه باعث شده تا آخرين خاطره بيرون رفتن دو نفره‌ اين زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اينكه نمي‌توانند با هم به پابوسي امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.

همسرش مي‌گويد: طاقت شنيدن حرف‌هاي مردم را ندارم، وقتي بيرون مي‌رويم و به حاج رجب توهيني مي‌كنند، نمي‌توانم ساكت باشم، جوابشان را مي‌دهم و در نهايت دعوايي بلند مي‌شود، حالا ترس از همين دعواها دو سال است ما را خانه‌نشين كرده است.

به حاج رجب مي‌گويم دلت كه مي‌گيرد چكار مي‌كني، در اين سال‌ها خسته نشدي، با همان صدايي كه حالا شنيدنش برايمان عادي شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خسته‌ام، چه وقت‌هايي كه در میان جمعیت و شلوغي هستم، يا وقت‌هايي كه استراحت مي‌كنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذيت و ناراحت می‌شوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.

حاج رجب نوه‌هايي هم دارد كه بودنشان او را كمي از تنهايي درآورده، در طول مصاحبه شنيدن غصه‌هاي پدربزرگ برايشان آسان نبود، دور او مي‌گشتند و هوايش را داشتند، ناديا، نوه بزرگش كلاس پنجم دبستان است، او مي‌گويد: جشن تولدهايمان را اينجا در خانه پدربزرگ مي‌گيريم، عيدها پيش او مي‌مانيم و پدربزرگ به ما عيدي مي‌دهد، دوست داريم با او بيرون برويم اما طاقت حرف‌هاي ديگران را نداريم.

اما عشق كه باشد، خلاصه شدن زندگي برايت در يك چهار ديواري آن‌قدرها هم تلخ نمي‌شود، كنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در اين 26 سال فكر جدايي به سرتان نزد، خنديد و گفت: چند سال پيش همسر يكي از جانبازان كه دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعيت حاج رجب را داشت حتما از او جدا مي‌شدم»، بعد از اين تماس تلفني تا چهار سال نتوانستم با اين دوستم ارتباط برقرار كنم، حرفش به دلم سنگين آمد و به شدت مرا ناراحت كرد.

از حاج خانم مي‌پرسم شما كه اكثرا در خانه‌ايد، با آقا رجب دعوايتان هم مي‌شود، صورتش غرق تبسم مي‌شود و مي‌گويد «بله، چرا دعوا نكنيم» گفتم آخرين بار كي دعوايتان شد، با لبخندي كه حال و هواي ما را هم عوض كرد، گفت «قبل از آمدن شما»، پرسيدم سر چه چيزي، پاسخ داد: داشتم براي آمدن شما خانه را آماده مي‌كردم كه حاج آقا با فلاسك چايي‌اش آمده بود بالاي سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برايش چايي درست كنم.

***

به صورت نگران حاج رجب نگاه مي‌كنم كه گويا اين روزها در هياهو و كش‌مكش‌هاي سياسي گم شده، او روزگاري براي اين نگراني جانش را كف دستانش گذاشت، بي‌سر و صدا رفت، بي‌سر و صدا و بي‌صورت هم بازگشت تا امروز منافع ملي و صورت نداشته‌‌اش در ميان دلواپسي‌هاي نابه‌جاي عده‌اي به فراموشي سپرده شود.

حاج رجب نقاب نمی‌زند، برخلاف خیلی از آدم‌هايي كه چهره واقعي‌شان را پشت شعارها و نگراني‌هاي ساختگی‌شان پنهان می‌کنند، او با همين حالش هم از فضاي سياسي كشور بي‌خبر نيست، از ميان‌برنامه‌هاي تلويزيوني فقط اخبار را نگاه مي‌كند و از هيچ راهپيمايي يا انتخاباتي جا نمي‌ماند.

حاج رجب خودش است، بي‌هیچ نقابی، حتی می‌توانی لبخند خدا را بر روی لب‌های نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده كه هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، مي‌تواني به اینجا بیايي، اینجا می‌توانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پرده‌ای بر صورت او به یادگار مانده است.