فردایی:فاطمه محسن زاده
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست » ... حافظ
مدّتی پیش دیدمش. بزرگ شده بود، کمی هم تپل، امّا همان طور زیبا بود و همان لب خند همیشگی را بر لب داشت. چند قدم دیگر می رسیدم به او... نیما!
تیرماه 1388 بود که رفت بالای پشت بامشان کولر را حتماً نگاهی بیندازد که دست در دست همسرش، مهرافزا، با هم رفتند. حالا 93 است که بی مقدّمه و بی هوا می بینمش. چند روز بعد هم پوستری می بینم که نمایشی به یاد او در سالنی برگزار می شود.
نمی روم نمایش.
این یاد و تلنگر ناگهانی، میان انبوه فراموشی ها چه حرفی دارد برای گفتن، نمی دانم.
دوست دوری می گفت : « خنده دار است که فکر کنیم هرچیزی حکمتی دارد، مثلاً درد چه حکمتی دارد؟!! »
و من آن موقع به یاد حکمت درد نیچه افتاده بودم که « حکمت درد کمتر از حکمت لذّت نیست... » و پیش خودم فکرکرده بودم که چقدر این حرف نیچه، مثل خیلی از حرف های دیگرش، به او نمی آید ...
شاید هم به طرز تفکّر شابلونی ما نمی آید. حالا که این سطرها را می نویسم، از نیما چهره ی باز و بشّاش و لبخندش می آید توی ذهنم.
درست یا غلط...
تصویر آدم ها را مثل پازلی هزار تکّه، کم کم، می چینم کنار هم. عجله ای هم ندارم برای تکمیلش و کم پیش آمده است که مجبور شوم پازلم را خراب کنم و از نو بسازم.
یک دنیا پازل دارم که خودم ساخته ام، بدون آن که ذرّه ای از نگاه دیگران بهره ای برده باشم.
گاه حتّی آدم هایی که شاید از نگاه دیگران « بد » باشند، امّا دوستشان دارم و چه بسا « آدم خوبه » ی دیگران، برای من از آنها باشد که بد هم که نباشد، نمی پسندمش... مثل خیلی های دیگر!
نیما خوش اخلاق بود.
هرگز یک کلمه حرف ناروا از او نشنیدم...
هرگز نشنیدم از کسی بد بگوید و برای کسی بد بخواهد و این نکته ای است که باعث شده، چند پازل زیبا داشته باشم که کامل شده اند ...
باید قابشان بگیرم تا یادم بمانند یا اگر هم فراموش شدند؛ خودشان ناگهانی بیایند توی یک پیاده رو، جلوی یک مغازه با همان لبخندشان ...
حالا بزرگ تر هم شده باشند،
کمی هم تپل، امّا همان طور زیبا باشند ...
درد را از هر طرف که بخوانی، درد است ... سپاس
فردایی:محمد ملک ثابت
در اخرین دیدارمان با نیما فوتش سه چهار روزی بیشتر نگذشت .
امده بو د حوزه . من استانداری جلسه بودم برگشتم دیدیم توی اطاق خانوم ملک ثابت نشسته و با اشتیاق کامل داره توضیح میده که طرح کار نمایشی بعدیش چی هست .
وارد که شدم با متانت و ادب همیشگی سلام.کرد دستم را گرفت و مختصری توضیح داد .
میخواست از اطاق های روی حیاط برای تمرین استفاده کند .قبول کردم و از هم جدا شدیم .
ماموریت گرگان بودم که علی جاور زنگ زد وصدایش نم گریه داشت .
هنوز بعد از چند سال هر وقت می روم حوزه یزد منتظر دیدن خیلی هستم که شاید اولین هایشان نیما باشد . روحش شاد.
فردایی:سید حسین سعید نامه
من هم ضمن تشکر از سرکار خانم محسن زاده
برای آن دو عزیز به سرای آخرت رفته علو درجات از خداوند متعال خواستارم و برای پدر ارجمند نیما آرزوی صبر و طول عمر با عزت دارم
نمی دانم چه بنویسم. گاهی آدم فقط و فقط به سکوت می رسد...سرافراز باشید
فردایی :علی سهیلی
خدارحمت کنه نیماجان مسرت .یکی ازانسانهای بسیارنیک وبزرگوار وهنرمندبود.روحش با اولیا ا... محشورباشد