گذری بر فرهنگ عامه مردم خرمدشت و سبز دشت توسط جانباز قطع نخاع حاج علی اکبر عربی تالیف ومنتشرشد(بیوگرافی کاملی نویسنده کتاب)
یزدفردا :کتاب گذری بر فرهنگ عامه مردم خرمدشت و سبز دشت چندی پیش به همت عالی وتلاش بی وقفه جانباز 75 درصد جنگ تحمیلی حاج علی اکبر عربی منتشر شد وبهانه ای برای ما که ضمن معرفی حاصل سالها تلاش یک جانباز قطع نخاعی که به معرفی موقعیت جغرافیایی مناطق خرمدشت کوهبنان کرمان و سبزدشت بافق یزد وفرهنگ عامه و آداب و رسوم این مناطق پرداخته وحاصل کوشش مجدانه و پی گیر محققی گرانمایه توسط انتشارات گنجینه هنر به زینت طبع آراسته شده است ، به پردازیم به بیوگرافی از این افتخار آفرین عرصه های جهاد و مقاومت وباشد که بتوانیم قدرشناس زحمات و بزرگواری این عزیز باشیم .
بهتر دیدیم بیوگرافی این محقق و پژوهشگر جانباز را از زبان خودش منتشر نمائیم
زندگي من
اينجانب علي اكبر عربي قريه علي فرزند حجت الاسلام حاج ميرزا جواد عربي قريه علي به شماره شناسنامه 18 صادره از كوهبنان كرمان كه در تاريخ 24/10/1333 در روستاي قريه علي از توابع كوهبنان در يك خانواده روحاني به دنيا آمدم.
در سن 6 سالگي به مكتب حجت الاسلام شيخ حسين زكي زاده فرزند اكبر رفتم و مدّتی بعد به دبستان رفته دوره ابتدايي را در مدرسه ابوسعيد قريه علي گذراندم، البتّه به علت کمبود معلم و کمبود اتاق برای کلاس اجباراً هر دو كلاس را در يك اتاق داير كرده بودند و اوّلين معلم من جناب آقاي عباس ذكايي از اهالي كوهبنان بودند، ايشان هم اوّلين روز معلّمي خود را با ما شروع كردند، و من توفیق این را داشم تا كلاس اوّل و دوّم را با ايشان سپری کنم.
ده مادري من به نام كوشكوئيه در 11 كيلو متري شمال قريه علي واقع است، چون هواي بسيار خنك و لطيفي دارد خانواده ام تابستان ها به آنجا مي رفتند، من در آن جا ضمن كمك به خانواده با خواهرم نزد عمّه ام بنام بي بي فاطمه كه در ده هم جوار به نام علي آباد ساکن بود مكتب مي رفتيم تا بقيه قرآن را بخوانيم، زمستان ها به قريه علي كه هواي گرم تري داشت بر مي گشته تا به مدرسه برویم.
یکی دو سال پس از پایان تحصیلات ابتدایی به تهران مهاجرت کرده و در یک کارخانه بافندگی مشغول به کار شدم .
خدمت سربازي
در 15/9/1352 هم براي خدمت سربازي به پادگان آموزشي 05 كرمان اعزام شدم، چهار ماه در آنجا آموزش نظامي ديدم، در آن جا ماجراهايي برايم پيش آمد كه یاد آوری آن خالی از لطف نیست، من یکی از تيراندازان ممتاز بودم، يك روز معاون گرهان براي بازديد از كار تيراندازان به ميدان تير آمده بود و همه بچه ها تير اندازي كردند منهم اين كار را كردم، اين افسر وقتي پاي سيبل ها رفت ديد جاي تيرهاي روي سيبل من درست مركز سيبل و نزديك هم قرار دارد و ايشان باور نمي كرد و مي گفت اين ها با نك خودكار سوراخ شده است و من هرچه مي گفتم خودم تير اندازي كردم ايشان نمي پذيرفت تا اين كه فرمانده ميدان نگاهي به عقب انداخت و مرا ديد و گفت اين سيبل مال تو است من گفتم بله و ايشان به آن افسر گفت عربي راست مي گويد و او دروغ گو نيست، و من همانجا نتيجه راستگويي را ديدم و خدا را شكر كردم.
در پايان دوره آموزشي به من گفتند چون شما تيرانداز ممتاز بودي براي ادامه خدمتتان به هر جا كه خودت بخواهي مي تواني اعزام شوي، لذا من تهران، اصفهان، شيراز و كرمان را انتخاب كردم و گفتم در هرکدام از این چهار شهر که بروم خوب است، ولي تقدیر این نبود، هنگامي كه اسامي را اعلام كردند نام مرا جزء اعزامي هاي به اهواز اعلام كردند، در آن لحظه خيلي ناراحت شدم و مقداري هم گريه كردم ولی چاره اي نبود باید دستور را اجرا می کردم و در ارديبهشت سال 1353 به اهواز رفته و يك ماه تمام در يك گرهان بدون كار سر گردان بودم، بعد من و چند نفر ديگر را به پادگان تيپ 2 زرهي دزفول انتقال دادند در آنجا هم عده اي را براي آموزش رانندگي مي خواستند كه من هم يكي از انتخابی های اين گروه بودم لذا چهار ماه در آموزشگاه رانندگی به آموزش رانندگی مشغول بودم، بعد از چهار ماه گواهي نامه رانندگي پايه سوم ارتشي را اخذ كردم، هم زمان مسئول پاركدار ترخيص شد و مرا به جاي او منصوب کردند، اين را يك نعمت الهي مي دانم كه نصيبم شد، معتقدم اگر به اهواز منتقل نمی شدم چنین پستی در اختیارم قرار نمی گرفت.
چون پاركدار شده بودم معمولاً كسي كاري به كار من نداشت نه صبحگاهي داشتم نه شامگاه نه كسي مجبورم مي كرد موي سرم را كوتاه كنم، در آنجا چون كارهاي تعميراتي ماشين آلات را انجام مي دادند منهم تا حد يك مكانيك درجه 2 پيشرفت كرده همچنين چون انواع و اقسام ماشين ها در اختيارم بود يك راننده نسبتاً خوب شدم.
پایان خدمت سربازی و اشتغال
بالاخره در تاريخ 15/9/1354 خدمت سربازي را تمام كرده و ترخيص شدم، و بعد از چند ماه به كارخانه بافندگي قاسمي زير گذر لوطي صالح تهران با حقوق روزي 150 ريال ( 12 ساعت کار) مشغول به كار شدم و از مهر ماه 1355 براي اوّل راهنمايي در مدرسه شرافت واقع خيابان شهيد مصطفي خميني (سيروس سابق) ثبت نام كرده و به طور شبانه مشغول تحصبل شدم. همچنين در همان سال گواهي نامه رانندگي پایه 2 را از حوزه رانندگي تهران اخذ كردم.
استخدام درسازمان ملّي حفاظت آثار باستاني وازدواج
در سال 1356 در دهم خردادماه به استخدام سازمان ملّي حفاظت آثار باستاني با حقوق ماهانه 12000 ريال 6 ماه اول و بعد با حقوق 15000 ريال با پست سازماني نامه رسان استخدام شدم، در همان سال از خانمم خواستگاري كردم و براي گرفتن جشن عروسي گفتند چون دايي مرده فعلاً صبر كنيد من مدّتي صبر كردم براي بار دوّم كه نيت داشتم عروسی را مطرح كنم مادر بزرگ خانمم فوت كرد، براي بار سوم جشن عروسي را مطرح كردم و قرار گذاشتيم و تاريخ عقد را 5/9/1357 گذاشتيم كه عموي پدر خانمم از دنيا رفت ولي به من نگفتند و عقد را در تاریخ مقرر انجام داده و جشن عروسي را در تاريخ 8/9/1357 گرفتيم وقتي جشن به پايان رسيد گفتند هفتم عموي پدر خانم بوده است.
صاحبخانه شدن
سال 1356 يك قطعه زمين 120 متري را با مشارکت یکی از دوستانم از قرار متري 5500 ريال خريداري كرديم از اوايل سال 1357 شروع به ساخت آن نموده و اين در حالي بود كه پول هم نداشتيم نه من پول داشتم و نه شريكم لذا از اقوام پول قرض كرديم تا خانه به صورت كاه گلي آماده بهره برداري شد و من خانمم را بعد از يك ماه مستأجري به خانه خودم بردم و جاي بسي شكر بود، لازم به ذكر است كه قبلاً از ازدواجم از خدا خواسته بودم كه زندگي مشتركم با مستأجري نشود كه خداوند هم دعاي مرا اجابت كرد.
انقلاب و خاطرات زندان قصر
اينجانب زمان پيروزي انقلاب يعني سال 1357 ش 24 ساله بودم و بيش از دو ماه از ازدواجم نمي گذشت، (ازدواج من با پيروزي انقلاب تقارن داشت).
در آن زمان اينجانب در تهران كه محور تظاهرات بود و راهپيمايي هاي مليوني انجام مي گرفت ساكن بودم، لذا توفیق برایم فراهم بود من تا مانند ديگر مردم در آن راهپیمایی ها شركت کنم و خاطرات جالبي را از آن دوران بياد بیارم، از جمله در ماه مبارك رمضان كه مصادف با مردادماه سال 1357 بود براي استماع سخنراني مي خواستم به مسجد آذربايجاني ها واقع در بازار تهران بروم، در نزديكي مسجد دیدم گروهي از مأمورين نيروي انتظامي مانع ورود مردم به مسجد می شدند، من هم همراه با مردم براي ورود به مسجد تلاش مي كردم، نزد پليس رفته و تقاضايمان را مي گفتيم ولي آن ها به ما حمله مي كردند و ما فرار مي كرديم تا اين حمله و گريز تبديل به يك راه پيمايي در بازار شد.
راهپيمايان پس از گذشتن از چند بازار به خيابان ناصرخسرو سپس به خيابان مصطفي خميني (سيروس سابق) رفتند، از آنجا به طرف سرچشمه رفته تا به پمپ بنزين رسيدند، يك پليس هم در پمپ بنزين بود لذا عده اي از تظاهر كنندگان پس از شكستن شيشه هاي يك فروشگاه مشروبات الكلي اقدام به سنگ پراني به سمت پليس كردند و من براي جلوگيري از اين اقدام بين مردم و پمپ بنزين و آن پليس قرار گرفتم، تا اين كه عده اي پليس براي پراكنده كردن مردم آمدند و تظاهر كنندگان هم بدون درگيري پراكنده شدند.
بعد از پراكنده شدن تظاهرکنندگان، مأمور پمپ بنزين مشغول توضیح دادن براي ديگران در مورد راهپیمایان بود لذا من براي اين كه خوب متوجّه شوم كه چه مي گويد نزديك آن ها شدم كه ناگهان مأمور پمپ بنزين روي خود را برگرداند و مرا ديد و دستگيرم كرده تحويل پليس داد، پليس نيز مرا به كلانتري 9 واقع در ميدان بهارستان منتقل کرد در آن جا پس از تشكيل پرونده و يك باز جويي كوتاه و يك تحقيق محلي از پمپ بنزين به بازداشگاه موقت كه در همان كلانتري بود انتقال دادند، فرداي آن روز مرا دستبند زده با هزينه خودم به كلانتري بازار كه من ساكن آن منطقه بودم تحويل داده و از آنجا مرا به دادگاه بردند، جالب اين جا بود كه مرا به هر جا مي بردند يك اتهام به اتهام اوّليه من اضافه مي كردند مثلاً در كلانتري 9 اتهام من تظاهرات بود كه در كلانتري بازار اغتشاش و در دادكاه آتش سوزي هم به آن اضافه شد.
در آن جا نيز پس از يك محاكمه مقدّماتي مرا به زندان قصر بردند و 15 روز آن جا بودم تا اين كه دايي بزرگم (حاج علي اكبر ) سند خانه اش را به صورت وثيقه در دادگاه گذاشت و من به طور موقت تا تشكيل دادگاهي كه قرار بود به اتهامات من رسيدگي كند آزاد شدم كه الحمدالله دادگاه رژيم فرصت پيدا نكرد و انقلاب پيروز شد.
در زندان قصر مرا به بند 7 و به يك اتاقي كه شماره آن يادم نيست فرستادند. ولي در آنجا جايي برای من نبود و همه تخت ها اشغال بود لذا بالاجبار تصمیم گرفتم به حياط بند بروم و فکر می کردم چون تابستان است مشكل چندانی نخواهم داشت اما آن جا هم شلوغ بود و جايي براي نشستن نبود، افراد گروه گروه دور هم نشسته بودند، من يك متر عقب تر از يك گروه نشستم كه با اعتراض آنها مواجه شدم ولي يكي از آنها سئوال كرد كه اتهام شما چيست؟ گفتم در تظاهرات دستگير شدم وقتي اين كلمه را گفتم مرا در ميان گرفتند و با شادماني مي خواستند از اخبار بيرون مطلع شوند، من هم با آب و تاب از اوضاع تعريف مي كردم كه يكي از همان بچه ها در گوشم گفت همه چيز را نگو كه در بين همين بچه ها ساواكي ها هستند و ممكن است بعداً برايت درد سر درست كنند، من از آن به بعد با مراقبت بيشتري صحبت مي كردم
در زندان تغذيه ما از گوشت هاي يخي بود و ما نمي خورديم چون علما آن ها را به علت اين كه ذبح شرعي نبود تحريم كرده بودند لذا ما از برنج سفيد يا خورشت هايي كه گوشت نداشت استفاده مي كرديم، چون ماه مبارك رمضان بود و بايد روزه مي گرفتيم براي تهيه غذا و آشپزي هر شب دو نفر با هم شهردار مي شديم و ساعت 2 بلند شده و سحري را آماده مي كرديم البتّه چون ما نهار نمي خورديم همان نهار را براي سحر نگه مي داشتيم.
دو بار با زندان بانان مشاجره كرديم و احقاق حقوقي كه خودشان نوشته بودند و به ديوار نصب كرده بودند
مي شديم، آن ها مي گفتند كسي اين ها را رعايت نمي كند، ما مي گفتيم به خاطر رعايت نكردن همين اعلاميه ها ما را زنداني كرده اند.
مطلب جالبی یادم است اين بود كه يك شب يك خارجي را كه نمي دانم از چه كشوري بود به زندان آوردند با تخت مرتب و تميز و غذاي با كيفيّت عالي از او پذيرايي مي كردند و ما آنجا تبعيض را به چشم ديديم.
مطلب ديگري كه براي من جالب بود حضور عبدالله اميني برادر فاطمه اميني از گرو مجاهدين خلق در زندان بود و ظاهراً از آن ها جدا شده بود، او تعريف مي كرد كه چگونه يكي از سران اين گروه رسماً اظهار ندامت كرده و براي رژيم شاه جاسوسي مي كرده و بچه هاي مخلص را لو مي داده است، همچنين تعريف مي كرد كه چگونه خواهرش فاطمه اميني را ساواك شكنجه كرده، او را روي تخت مي بستند و زير پشتش چراغ كوره اي روشن كرده و آن قدر اين عمل را انجام داده اند تا مهره هاي كمر و نخاع ايشان سوخته و شهيد شده است، و اكنون بيمارستان (فرح سابق) به نام ايشان نام گذاري شده است.
همچنين تعريف مي كرد، يك روش شكنجه ساواكي ها اين بوده كه فرد را روي تخت مي بستند و كلاه كاسك روي سر و صورت او قرار داده و شكنجه مي دادند تا فرد تحت شكنجه نتواند جيغ بزند و اگر جيغ می زد گوش خودش كر می شد، يا يك سنجاق را تا نيمه زير ناخن فرو كرده و قسمتي كه بيرون بوده داغ مي كردند و ناخن يك مرتبه بالا مي پريده است.
خاطره ديگري كه به ياد دارم روز 17 شهريور بود، يكي از اقوام ما كه با من هم خانه بود خداوند نوزادي به او عطا كرده بود و اقوام براي تبريك به خانه وي مي آمدند و مي گفتند كه خيابانها ملتهب است خدا به خير گرداند و از همان ابتداي صبح متوجّه صداي تيراندازي شديم و يك ولوله اي بين همسايه ها بود و گوشزد مي كردند كسي بيرون نرود، بعد كه دامنه جنگ و گريز به خيابان هاي اطراف محل سكونت ما رسيد شعار هاي مردم به گوش
مي رسيد و من هم براي با خبر شدن از اوضاع، بيرون رفتم وقتي به نبش كوچه رسيدم يك ماشين ارتشي از راه رسيد و يكي از افراد نظامي كه در اين اتومبيل بود به سوي من نشانه رفت كه من فرار كردم، بعد ها اخبار مردمي حاكي از وسعت جنايات رژيم شاه بود و آمار شهداء تا 4800 نفر اعلام شد، حتي مي گفتند كه تعداد زيادي از اجساد شهداء و مجروحين را در بيابان دفن كرده اند.
آن زمان تقريباً تمام راه پيمايي ها از مساجد سر چشمه مي گرفت و به گرو ه هاي ديگر اجازه داده نمي شد غير از پرچم اسلام پرچم ديگري بلند كنند. مثلاً يك روز پرچمي از منافقين بلند شد كه مردم فوراً آن را به زير كشيدند.
ماه هاي آخر حكومت شاه تقريباً هر روز تظا هرات انجام مي گرفت مخصوصاً وقتي خبري از اعدام ها به مردم
مي رسيد آتش اين قيام شعله ورتر مي شد بخصوص وقتي خبر تعرض گارد به نيروي هوايي به مردم مي رسيد.
اوايل بهمن ماه بود كه خبر بازگشت حضرت امام خميني به ايران منتشر شد و مردم به شاد ماني پرداختند،
خبرهاي تكميلي مبني بر اين بود كه روز هشتم بهمن امام مي آيند اما يكي دو روز مانده به روز هشتم بهمن آخرين نخست وزير شاه اعلام كرد فرودگاه به روي هواپيماي حامل امام بسته است. با پخش اين خبر تظاهرات شديد تر شد و مردم با شعار «واي به حالت بختيار اگر امام فردا نياد» نخست وزیر را تحت فشار مردم قرار دادند تا این که اعلام شد امام خميني روز 12 بهمن به ايران خواهند آمد، بالاخره روز موعود يعني پنج شنبه 12 بهمن رسيد و انتظار ها به سر آمد و امام آمدند، تقريباً از تمام شهرهاي ايران مردم به استقبال آمده بودند، گفته مي شد ده مليون نفر به استقبال آمده اند، و من هم در لابلاي جمعيت بودم که يك لحظه اتومبيل حضرت امام را ديدم ولي خود ايشان را نديدم.
بعد در خيابان همين طور با شور و شعف در حرکت بودم يك راديو كوچك هم همراه داشتم که خبرها را پيگيري مي نمودم و سخنراني امام را كه در بهشت زهرا انجام مي گرفت گوش مي كردم.
از 12 بهمن تا روز 22 بهمن هر روز با تظاهرات و ديدار مردم با حضرت امام مي گذشت و خبر ها گاهي نگران كننده و گاهي شادي آفرين به گوش مي رسيد، 17 بهمن بود كه امام مهندس بازرگان را به عنوان نخست وزير موقت منصوب كردند و شب حكم امام توسط جناب آقاي علی اکبر هاشمي رفسنجاني خوانده شد. مردم از فرداي آن روز با شعار هايي به طرفداري مهندس بازرگان راهپيمايي مي كردند، «مدتي بعد روزنامه لموند طي تحليلي در مورد انتخاب مهندس بازرگان قريب به اين مضمون نوشته بود انتخاب بازرگان از سياست زيركانه امام بوده چون به جاي او اگر كس ديگري انتخاب مي شد آمريكا به هر قيمتي نمي گذاشت انقلاب صورت بگيرد ولي با انتخاب بازرگان آمريكا خيالش راحت شد و با خود گفت چرا ما آبروي خود را ببريم و كودتا كنيم بلكه بازرگان با ملايمت ايران را به ما باز مي گرداند و امام از يك طرف با انتخاب بازرگان جلو كودتاي آمريكا را گرفتند و از طرف ديگر بازرگان را مهار کرده بودندس»، حتي شايع بود وقتي بختيار مي خواست نيروي هوايي را بمب باران كند با بازرگان مشورت كرده و ايشان گفته فعلاً صبر كند.
زیارت امام خمینی (ره) وخاطرات
همن روز ها بود كه من به زيارت حضرت امام در مدرسه علوي رفتم در آن موقع رفتن به ديدن ايشان آزاد بود فقط خيلي شلوغ بود و مردم از يك درب مدرسه وارد شده و پس از چند دقيقه توقف از درب ديگر آن خارج مي شدند.
يكي ديگر از خبرهاي خوشحال كننده اين بود كه پرسنل نيروي هوايي روز 19 بهمن به ديدار امام رفتند و روزنامه كيهان عكسي كه از اين مراسم گرفته بود چاپ كرد. اما بختيار آن را منتاژ شده و آن را تكذيب نمود ولی امام آن را تأييد كردند.
روز شنبه بست و يكم بهمن بود يك سري به محل كارم رفتم و ديدم خيلي كار رسميت ندارد فقط چند نفري آمده اند كه نمي دانند چه كار كنند، من هم برگشتم و در خيابان ها هم راهپيمائي ها طبق معمول برقرار بود، اخبار ساعت 14 اعلام كرد كه از ساعت 16 حكومت نظامي برقرار است و از مردم مي خواست كه از خانه ها بيرون نيايند امّا بعد از مدت كمي حضرت امام آن حكومت نظامي را لغو كردند، فرداي آن روز كه 22 بهمن بود من و چند نفر از دوستان كه هركدام يك اسلحه سرد به همراه داشتيم به جمع رزمندگان ملحق شديم آن موقع بود كه متوجّه شديم كه شب قبل چه خبر بوده است، و قرار بوده از همان ساعت چهار بعد از ظهر كودتا شود، و شايعه شده بود كه يك ليست 10000 نفري از سران انقلاب تهیه کرده اند و مي خواهند همه آن ها را اعدام كنند، ولي با يك فرمان امام خميني همه نقشه هاي آن ها بر نقش بر آب شده بود.
من و دوستانم با مردم به مركز راديو در ميدان ارگ رفتيم و مقداري در گيري بود كه زود تمام شد از آنجا به دانشگاه تهران رفتيم دز آنجا ديديم كه در دانشكده فني اسلحه توزيع مي كنند ما نیز در خواست اسلحه كرديم كه به ما ندادند و بعد متوجّه شديم اين ها از گروه فدائيان خلق هستند و اهداف خاصي را دنبال مي كنند، از آنجا به پادگان جي رفتيم، ديديم آنجا را آزاد كرده اند. من به منزل برگشته و موتور سيكلت خود را برداشته براي كمك به صحنه برگشتم، يك راديو كوچك هم داشتم كه اوضاع را گوش مي كردم كه ناگهان حدود ساعت 4 بعد از ظهر راديو پيروزي انقلاب را اعلام كرد و گفت «شنوندگان عزيز، شنوندگان عزيز توجّه فرماييد (چندين بار اين جمله را باهيجان تكرار كرد) اين صداي ملت ايران است كه مي شنويد» با اين خبر همه هورا كشيدند و يك شادي وصف نا شدني مردم را فرا گرفت و بيشتر ترغيب بر مبارزه شدند.
يادم است براي اين كه يكي از انقلابیون را جابجا كنم او را ترك موتورم سوار كردم و چون شب شده بود و موتور من هم چراغ نداشت به يكي از ته مانده سوخته لاسيك ها كه وسط خيابان روشن كرده بودند بر خورد كردم و زمين خورديم، خلاصه تا پاسي از شب در خيابان ها بوديم سپس براي استراحت به منزل برگشتيم، و فردا را با اولين روز پيروزي انقلاب شروع كرديم.
انتخابات
اين جانب هنگام همه پرسي براي جمهوري اسلامي در يزد بودم، راي گيري روز دهم فروردين ماه 1358 صورت گرفت، من و خانواده همسرم در مسجد يعقوبي محله آب شور به نظام جمهوري اسلامي راي دادم و اين اولين راي گيري در طول عمرم بود كه من در آن شركت داشتم.
اولین فرزند
در مهر ماه همين سال بود كه خداوند اولين فرزند ما را به ما عطا كرد و ما اسم او را به مناسبت پيروزي انقلاب احمد گذاشتيم.
بعد از انقلاب
تاسیس انجمن اسلامي سازمان ملي حفاظت آثار باستاني وانجمن اسلامي وزارت فرهنگ و آموزش عالي
اين جانب از همان بدو پيروزي انقلاب به اتفاق گروهي از همكاران به تأسيس انجمن اسلامي سازمان ملي
حفاظت آثار باستاني كه محل كار اين جانب بود اقدام كرديم، از همان اوّل سعي براين بود كه از انحراف و گرايش به گروه هاي ناشناخته و ضد انقلاب پرهيز شود، اين انجمن در تبليغات كارهاي ارزشي كه با خط انقلاب مطابقت
مي كرد فعاليت داشت، مثل تبليغ براي رئيس جمهوري كه مورد تأئيد ارگان هاي معتبر مثل مجمع مدرسين حوزه علميه قم بود و نمايندگان مجلس كه مورد تأييد حضرت امام بودند و كار هايي از اين قبيل مبادرت مي كرديم همچنين ايجاد نمايشگاه ها، شركت در جلسات بين انجمن هاي اسلامي كه زير نظر سپاه تشكيل مي شد، تشكيل نمازخانه در اداره، تذكر در موارد خلاف قانون به مدیرعامل از ديگر فعاليت هاي اين انجمن بود، هم چنين يك صندوق قرض الحسنه در كنار انجمن اسلامي داير شد كه به افراد نيازمند وام مي داد.
در آن هنگام به توصيه فرمانده مان آن لحظه را نزد امام زمان امانت گذاشته تا در قيامت آن را به من برگردانند و با گفتن يا مهدي ادركني بي هوش شدم، در عالم بي هوشي ديدم در يك باغ سبز كه همه جاي آن سر سبز بود قدم مي زدم كه نا گهان يكي از دوستانم به نام علي اصغر بني اسدي به گوشم يك سيلي زد و از عالم بي هوشي بيرونم آورد و گفت اگر بخوابي تو را مي كشم |
يك انجمن اسلامي ديگر كه اينجانب عضو هيئت مؤسسين آن بودم انجمن اسلامي وزارت فرهنگ و آموزش عالي بود كه سازمان ملي حفاظت آثار باستاني زير نظر آن وزارتخانه كار مي كرد، و تقريباً تمام كار هاي انجمن سابق الذكر را انجام مي داد.
بسيج و حزب الله
در ابتدا هنوز بسيج و حزب الله نبود ولي بعد ها كه بسج و حزب الله مطرح شد ما نيز تحت همين عناوين فعاليت مي كرديم و به بسيجي معروف شديم.
در تابستان 1363 موفق به اخد ديپلم اقتصاد شدم كه از نظر كاري هم براي من خيلي مؤثر بود و به كار پردازي و جمعدار اموال اداره ارتقاء شغلي پيدا كردم، همان سال در حوزه علميه شهيد شاه آبادي كه به صورت نيمه وقت فعاليت داشت شركت كردم و اين دوره تحصيلي تا مجروح و جانباز شدنم ادامه داشت.
لازم به ذکر است که در آبان ماه همان سال خداوند دومين فرزندم را به نام معصومه به خانواده ما ارزاني داشت و خداوند را از این بابت هم شاکرم،
اعزام به جبهه
براي اولين بار اوّايل ارديبهشت سال 1365 همراه راهيان كربلا به اتفاق چهار نفر از همكارانم به نام هاي آقايان محمد علي مخلصي، حسين حياتي، هداوند و علي اكبر زكي زاده عازم جبهه شده و با قطار عازم خوزستان شديم در اهواز من و آقاي حسين حياتي را به پل كرخه فرستادند تا تحت عنوان دژبان انجام وظيفه كنيم، و آن دو نفر ديگر را نمي دانم كجا خدمت مي كردند.
من در محل خدمتم كه پاسگاه پل كرخه نام داشت به كار هاي برق كشي هم مي پرداختم چون به كار هاي برقي وارد بودم مثل تكميل روشنايي راه اندازي كولر هاي گازي و كار هايي از اين قبيل، يك خاطره اي هم از ترميم برق آنجا دارم و آن اينكه برق پاسگاه ما و پاسگاه ارتش كه در جوار ما قرار داشت يكي بود و بچه هاي پاسگاه ما براي اين كه بتوانم سيستم برق را درست كنم برق را قطع مي كردند و وقتي تقريباً 15 دقيقه كار مي كردم مي ديدم برق وصل شد و من هم چون از وصل شدن برق خبر نداشتم به شدّت برق مرا مي گرفت و چندين بار بچه ها مي رفتند برق را قطع مي كردند باز مجدداً برق وصل مي شد بالاخره من خودم مجبور شدم به پاسگاه ارتش و اتصال برق را گفتم ولي آن ها اعتقاد داشتند برق پاسگاه ارتش با پاسگاه سپاه جدا است و ربطي به هم ندارد كه من گفتم شما بياييد برق پاسگاه ما را خودتان درست كنيد كه اين بار قانع شدند.
همچنين بچه هاي اين ايستگاه مرا به عنوان امام جماعت هم انتخاب كرده بودند و كار هاي فرهنگي را هم همراه با دیگر دوستان انجام مي داديم مانند: برگذاري ادعيه هاي مختلف، در اين منطقه كه بوديم رود كرخه طغيان كرد و طغيان به حدي بود كه آب روي پل فلزي كه پل بندي بود گرفت و كلاً رفت و آمد قطع شد، خلاصه بعد از 55 روز به تهران باز گشتيم.
وقتي به تهران باز گشتيم خبر شهادت برادرِ علي اكبر زكي زاده كه با هم اعزام شده بوديم بنام شهيد حسن
زكي زاده را به ما دادند و من براي عرض تبريك و تسليت به قريه علي محل زندگي خانواده شهيد آمدم.
براي دوّمين بار در تاريخ 11/9/1365 از طريق بسيج به همراه كاروان صدهزار نفري محمد رسول الله (ص) به جبهه اعزام شدم. در حال اعزام بودم كه دشمن بعثي اعلام كرد 95000 نفر از اين كاروان را نابود كرده است، در حالي كه ما صحيح و سالم به منطقه نبرد رسيديم، خلاصه در منطقه مارا به لشكرهاي مختلف تحويل دادند و من لشكر 27 محمد رسول الله نصيبم شد، در گردان حبيب ابن مظاهر گرهان كربلا دسته نينوا به عنوان كمك آر پي جي زن مشغول خدمت شدم.
در آنجا نيز مسئول ما مرا به عنوان امام جماعت معرفي كرد و هرچه التماس كردم مرا از اين كار معاف كنند به جز صلوات جواب ديگري نمي دادند، و بالاخره اين امر را بر گردنم گذاشتند.
در اين منطقه بايد براي انجام عمليات آماده مي شديم لذا چندين بار به عمليات هاي شبانه اعزام شديم و بايد در تاريكي مطلق حركت مي كرديم تا با تاريكي عادت كنيم، همچنین با انفجارات متعدد نمك آن را اضافه مي كردند تا ما با صحنه هاي واقعي جنگ خو بگيريم، يكي دو بار هم رزمايش شبانه داشتيم كه از گلوله هاي واقعي استفاده
مي كردند و از بالاي سر ما گلوله ها عبور مي كردند البته افراد تير انداز خيلي ماهر بودند و اين همه تير اندازي كه مي كردند حتي يك نفر هم زخمي نشد. تلّه هاي انفجاري اطراف ما منفجر مي شد و مناطقي كه به عنوان مواضع دشمن فرضي در نظر مي گرفتند را ما بايد تسخير مي كرديم.
در يكي از رزمايش هاي شبانه نزديك به 35 كيلو متر از نيمه شب تا صبح رفتيم و به قدري خسته شده بوديم كه حتي نمازمان را هم نمي توانستيم بخوانيم حتي خيلي ها در حال سجده به خواب رفته بودند، در يكي از همين رزمايش ها چند ساعت راه رفتيم و بعد دستور توقف دادند و سؤال كردند كه الان كجا هستيم هر كس چيزي گفت يكي گفت پنج كيلو متر از مقر دور هستيم يكي گفت سه كيلو متر و غيره بعد فرمانده يك به راست راست داد و حركت كرديم و پس از چند قدم (حدود 50 متر) به چادر هاي قرارگاه رسيديم البتّه اين حركات براي موقعيت شناسي شب بسيار مفيد بود.
در قرار گاه با وجود اينكه نعمت فراوان بود ولي خداوند براي امتحان ما را مجبور به استفاده از نان خشك هايي كه چند مدت در زير آفتاب و باران ماده بود کرد تا بخوريم چون بعضي بچه ها اسراف مي كردند به عنوان مثال قرار بود يك روز نهار را به صورت گرداني صرف كنيم و سفره بزرگي پهن كرديم، ديك غذا را كنار سفره قرار داده و آماده كشيدن غذا شدند كه يك مرتبه اعلام شد غذا را نخوريد كه فضله موش در غذا بوده و بچه ها مجبور شدند از نان خشك هايي كه ماه ها زير آفتاب و باران مانده و كپك زده بود استفاده كنند، اين قبيل مسائل چند بار پيش آمد.
خاطره ديگري كه براي من جالب بود اين كه وقتي براي رفتن به خط براي عمليات مي خواستيم سوار اتوبوس شويم ديديم جلو اتو بوس پلاكاردي نصب شده به اين مضمون «بازديد كنندگان بازاريان تهران از جبهه حق عليه باطل» و ما اطلاع نداشتيم براي چه اين پلاكارد را نوشته اند كه پس از پرس و جو معلوم شد به خاطر گمراهي كردن جاسوس ها و ستون پنجم دشمن كه در همه جا پرا كنده بودند اين كار را كرده اند، حتي فرمانده ما مي گفت از يك سيگار فروش هم غافل نباشيد كه ممكن است همان شخص هم جاسوس باشد.
عمليات كربلاي چهار
شبي كه براي عمليات كربلاي چهار رفتيم به كنار اروندرود رسيديم و قرار بود شب را در آن جا استراحت كرده و فردا با قايق به طرف ديگر اروند رفته و به عمل كنندگان ملحق شويم، لذا در يك مرغداري متروكه نماز خوانده و خوابيديم صبح ناگهان ديديم يك صداي غرش بلند شد و يك تركش به داخل مرغداري وارد و به كوله پشتي يكي از رزمندگان اصابت كرد و آتش گرفت، بچه ها با عجله از در و پنجره به بيرون مي رفتند و من هم كه هنوز متوجّه نشده بودم كه چه اتّفاقي افتاده است لذا پتو را روي سر خود كشيده و خوابیدم بچه ها كه با عجله مي دويدند روي من پا گذاشته و عبور مي کردند لذا من هم بلند شده و با بقيه به بيرون از مرغداري دويدم، بعد سوار بر كاميون ها به پشت خط برگشتيم، بعداً اعلام كردند عمليات لو رفته و لغو شده است. و چند ساعت بعد اعلام شد آن مرغداري توسط هوا پيماهاي عراقي با خاك يكسان شده است.
كربلاي 5 وافتخار جانبازی و قطع نخاع
كربلاي 5 كه 18 ديماه همان سال شروع شد ما را شب نوزدهم به طرف خط مقدم حركت دادند ولي ما در منطقه عمومي شلمچه راه را گم كرده و تا صبح سرگردان بوديم تا اينكه صبح پل خاكي كه روي كانال ماهي زده بودند پيدا كرديم و به صورت دو از روي آن در حال عبور بوديم كه من مي ديدم چگونه گلوله ها تسبيح مانند از لابلاي پای بچه ها عبور مي كرد و براي اين كه در دل بچه ها رعب ايجاد كنند از گلوله هاي رسام استفاده مي كردند كه حركت آن ها قابل رؤيت بود.
افرادي كه جلوتر از ما هم رفته بودند بعضي هاشان مجروح شده بودند، آنهارا در چاله هايي كه به واسطه اصابت گلوله توپ ايجاد شده بود قرار داده بودند و من خطر را واقعاً احساس مي كردم لذا با خود گفتم اگر به همين حال كشته شوم اوّلين سئوال از من اين است چرا در وقت نماز بودي و نماز نخواندي؟ بنا بر اين در همان حال دو در ذهن نيت تيمم كرده و نمازم را به همان حال خواندم.
بالاخره وقتي آفتاب زد ما به غرب كانال رسيديم در همانجا پشت خاكريز مانديم و حد فاصل ما با نيروهاي عراقي همين خاكريز بود كه تقريباً 50 متر تاج آن بود، ما تا غروب همان جا بودیم و قرار بود جایگزین بچه هاي شمال كه خسته شده بودند بشویم.
وقتي ادامه عمليات به ما سپرده شد من به عنوان كمك آر پي جي به وظيفه خود عمل مي كردم ولي كسي كه كمك او بودم خيلي فعال نبود، لذا من براي تحرك بيشتر كمك برادر سنجري شدم و براي او موشك آر پي جي را آماده مي كردم ايشان هم چند موشك زد ولي يك مرتبه ديدم روي زمين خوابيد من فكر كردم كه براي در امان ماندن از تركش خوابيده است امّا وقتی چشمم كه به او افتاد ديدم سمت چپ سينه اش يك سوراخ به قطر 20 سانتيمتر ايجاد شده است كه من به برادر اكبري كه فرمانده تيم ما بود با تعجب گفتم برادر سنجري؛ ايشان گفت خدا رحمتش كند،
لذا من همان آر پي جي را برداشته و يك موشك در آن قرار داده و به جايي كه احساس مي كردم از آن جا به ما تير اندازي مي شود شليك كردم كه ديدم برادر اكبري يك چيزي به من مي گويد من هم دقت مي كردم كه ایشان چه مي گويد يكمرتبه ديدم روي زمين خوابيده ام و از جايي كه من ايستاده بودم تا جايي كه روي زمين خوابيده بودم حدود 4 تا 5 متر فاصله بود كه من پرت شده بودم، اين اتفاق در تاريخ 19/10/1365 حدود ساعت 5 بعد از ظهر افتاد
وقتي به خود آمدم نيم خيز شده نگاهي به اطرافم انداختم ببينم كجايم مجروح شده ديدم سمت جلو خيلي زخمي نيست فقط چند زخم كوچك ايجاد شده است با خود گفتم بلند شوم و خود به عقب بروم و مزاحم بچه ها نشوم ولی ديدم پاهايم در اختيارم نيست همان لحظه فهميدم كه قطع نخاع شده و همراهي با صندلي چرخدار به ذهنم خطور كرد، ظا هراً خمپاره 60 پشت سر من منفجر شده بود و چند تركش به پشت من اصابت كرده و يكي از آنها كه خيلي ريز بوده از لاي مهره ها وارد ستون فقرات شده و نخاع را قطع كرده بود). در آن هنگام به توصيه فرمانده مان آن لحظه را نزد امام زمان امانت گذاشته تا در قيامت آن را به من برگردانند و با گفتن يا مهدي ادركني بي هوش شدم، در عالم بي هوشي ديدم در يك باغ سبز كه همه جاي آن سر سبز بود قدم مي زدم كه نا گهان يكي از دوستانم به نام علي اصغر بني اسدي به گوشم يك سيلي زد و از عالم بي هوشي بيرونم آورد و گفت اگر بخوابي تو را مي كشم.
سپس برادران لاجوردي يكي پسر شهيد لاجوردي كه دادستان انقلاب بودند و ديگري برادر زاده ايشان مرا به سه راهي شهادت براي انتقال به پشت خط بردند البته چون مسير به صورت شيب و گل آلود و ليز بود به سختي مرا انتقال دادند.
اين سه راهي چون تنها راه ورودي نيروهاي ما به غرب كانال ماهي بود عراقي ها گراي آن جا را گرفته و مرتب آنجا را مي زدند لذا به سه راهي شهادت معروف شد، من ساعتي در آنجا ماندم و گلوله ها اطرافم مي خورد، من اميدي به زنده ماندنم نداشتم تا اين كه در تاريكي شب ديدم يك اتومبيل تويوتا لنكروز به سمت من و درست روبروي سرم مي آيد و هرچه مي خواستم دستم را بالا كنم كه ببيند من زنده هستم قادر نبودم لذا اشهد خود را خوانده و مرگ خود را حتمي ديدم تا اين كه حدود 10 سانتيمتري سرم توقف كرد و دو نفر از آن خارج شده و دست و پاي مرا گرفته و بالاي ماشين انداخته و فوراً مرا به پشت خط انتقال دادند.
سپس برادران لاجوردي يكي پسر شهيد لاجوردي كه دادستان انقلاب بودند و ديگري برادر زاده ايشان مرا به سه راهي شهادت براي انتقال به پشت خط بردند البته چون مسير به صورت شيب و گل آلود و ليز بود به سختي مرا انتقال دادند. اين سه راهي چون تنها راه ورودي نيروهاي ما به غرب كانال ماهي بود عراقي ها گراي آن جا را گرفته و مرتب آنجا را مي زدند لذا به سه راهي شهادت معروف شد، من ساعتي در آنجا ماندم و گلوله ها اطرافم مي خورد، من اميدي به زنده ماندنم نداشتم تا اين كه در تاريكي شب ديدم يك اتومبيل تويوتا لنكروز به سمت من و درست روبروي سرم مي آيد و هرچه مي خواستم دستم را بالا كنم كه ببيند من زنده هستم قادر نبودم لذا اشهد خود را خوانده و مرگ خود را حتمي ديدم تا اين كه حدود 10 سانتيمتري سرم توقف كرد و دو نفر از آن خارج شده و دست و پاي مرا گرفته و بالاي ماشين انداخته و فوراً مرا به پشت خط انتقال دادند.
از آن جا مرا به بيمارستان صحرايي كه در يك زاغه زير زميني بود بردند پس از پانسمان اوّليه به فرود گاهي بردند كه بعداً متوجّه شدم فرودگاه اهواز است، در آنجا سيم هاي مخابراتي صحرايي را سر تا سر سالن در چند رديف بسته و زير هر سيم چندين نفر را به فاصله حدود يك و نيم متر خوابانده و سرم به آن ها وصل كرده بودند، از آنجا به وسيله هواپيماي ارتشي سي 130 حركتمان دادند در اين هوا پيما برانكادر ها را به صورت پنج طبقه دو طرف هوا پيما نصب کرده بودند و مرا در طبقه دوم قرار دادند، من نمي دانستم به كجا مي رويم به نظر مي رسيد كه راه خيلي طولاني بود، من گاهي بي هوش مي شدم و گاهي به هوش مي آمدم و مي ديدم هنوز در فضا هستيم تا اين كه در يك فرود گاه فرود آمديم وقتي مرا از هوا پيما خارج كردند ديدم از طرف استانداري خراسان به مجروحين جنگي خوش آمد گفته شده بود، در اینجا من متوجّه شدم كه در مشهد هستيم.
از فرودگاه مرا با عده ديگري به بيمارستان شهيد كامياب بردند، فرداي آن روز كه عكس رنگي از نخاع من گرفتند معلوم شد كه قطع نخاع شده ام، به علت شلوغی کار نمی توانستند خوب رسیدکی کنند، ولی خداوند به من لطف داشت چون وقتي همكارانم در سازمان ملي حفاظت آثار باستاني واحد مشهد متوجه شدند كه من در اين بيمارستان بستري هستم به ملاقاتم آمدند و چون با بعضي پرستاران آشنا بودند شفارش مرا كردند و همين باعث شد كه زخم بستر نگيرم چون پرستاران پانسمان كه مي كردند مي رفتند تا 24 ساعت بعد حركتم نمي دادند، به خاطر همين آشنايي با پرستار به من گفت از آن ها بخواه تا هر دو سه ساعت جابجايت كنند و گرنه زخم بستر مي گيري و از طرفي برادرم هم از كرمان آمد و مطلب را به او گفتم و ايشان هم مرتب جا به جايم مي كرد.
در ابتداي جانبازي به من پيشنهاد شد خود را باز نشسته كنم ولي من مخالفت كردم و علت مخالفت من هم اين بود كه نمي خواستم گوشه خانه منزوي شوم لذا پس از دوره نقاهت هفته اي دو تا سه روز سر كار حاضر مي شدم |
در بيمارستان يك آقايي به سراغ يك يك مجروحين مي رفت و از احوال آنها مطلع مي شد وقتي نزد من آمد پس از احوال پرسي پرسيد بچه كجايي؟ گفتم بچه استان كرمان سپس پرسيد در كرمان هم آشنايي داري و من پاسخ مثبت دادم، پس از چند پرسش و پاسخ معلوم شد يكي از دوستان خانواده خواهرم در كرمان است و ايشان گفت برادر من هم بنام احمد قاضي زاده در عمليات كربلاي 4 روي اروند رود قطع نخاع شده و اكنون در اين بيمارستان بستري است، اين جانباز عزيز پس از دو سال تحمل درد و رنج شهيد شد، و من كه براي ديدار خواهرم به كرمان رفته بودم و از همه جا بي خبر بودم گفتند چقدر آقاي قاضي زاده شما را دوست داشت، گفتم من هم ايشان را دوست دارم گفتند، به موقع به كرمان آمدي و فردا تشيع جنازه احمد قاضي زاده است، و من از طرفي خيلي متأثر شده و از اين كه شايستگي آن را داشتم كه در تشيع جنازه اين جانباز شركت كنم بسيار خوشحال بودم.
بعد از چهارده روز از بیمارستان شهید کامیاب به بیمارستان جم در تهران منتقل شدم در آنجا پزشکان زیادی مرا ملاقات کردند و همه در قطع نخاعی من اتفاق نظر داشتند بالاخره روز 22 بهمن از بیمارستان مرخص شدم و بعد از چند روز به آسایشگاه ولی عصر تهران منتقل شدم.
تولد سومین فرزند پس از جانبازی
لازم به ذكر است كه 5/4 ماه پس از جانبازي خداوند سوّمين فرزندم را هم به ما داد كه او را عبد المجيد نام نهاديم.
فعالیت ها ی بعد از جانبازی
در ابتداي جانبازي به من پيشنهاد شد خود را باز نشسته كنم ولي من مخالفت كردم و علت مخالفت من هم اين بود كه نمي خواستم گوشه خانه منزوي شوم لذا پس از دوره نقاهت هفته اي دو تا سه روز سر كار حاضر مي شدم تا اين كه در مهر ماه سال 1367 پس از سفر به سوريه به دعوت جباب آقاي مهندس محمدرضا اولياء مديركل ميراث فرهنگي استان به يزد آمدم، پس از جناب آقاي مهندس اولياء جناب آقاي مهندس علي اكبر دهقان مديركل ميراث فرهنگي استان شدند. و به پيشنهاد ايشان من براي تأسيس كتابخانه ميراث فرهنگي معرفي شده و یکی از سالن های مقبره سید شمس الدین برای تأسیس كتابخانه در نظر گرفته شد لذا پس از مرمت و آماده سازی کتابخانه با 217 کتاب به تاریخ 14/9/1368 دایر گردید و تا پايان سال 1380 كه اينجانب به علت مریضی شديدي كه عارضم شد حدود 4000 كتاب تهيه شده بود و اين در حالي بود كه هيچ گاه بودجه جاري براي اين كتابخانه در نظر گرفته نمي شد فقط سه سال آخر يعني سال 77 تا 80 به مناسبت برپايي نمايشگاه كتاب تهران از طرف سازمان مركزي ميراث فرهنگي بودجه اي به اين امر اختصاص مي يافت.
ادامه تحصیل
همانگونه كه قبلاً ذكر شد من هنگام جانبازي مدرك ديپلم داشتم و در سال 1369 در كنكور سراسري شركت كرده و در رشته بازرگاني دانشگاه باهنر كرمان پذيرفته شدم امّا به علت وضعيت جسماني و تعهد كاري كه نسبت به كتابخانه پيدا كرده بودم نمي توانستم به كرمان بروم لذا در خواست تغيير رشته از بازرگاني به رشته دبيري تاريخ را داشتم كه در يزد بود و از طرف دانشگاه باهنر پزيرفته شد ولي در دانشگاه يزد قبول نمي كردند و به در خواست من جواب منفي دادند تا اين كه از راه های قانونی که برای جانبازان شرایط ویژه ای در نظر گرفته بود موفق به پزیرش در دانشگاه یزد شدم لذا من از ترم دوّم سال 1369 در این دانشگاه مشغول به تحصيل شدم و چهار سال بعد در رشته دبيري تاريخ فارغ التحصيل شدم.
فوت پدر
در آخرين ترم دانشگاهي بود كه در 20 آبان ماه 1373 پدر بزرگوارم را از دست دادم و غم بزرگي بر زندگيم سايه افكند.
ساخت فیلم زندگی که هرگز پخش نشد
همچنين در همين سال بود كه از طرف بنياد جانبازان يك فيلم از زندگي اينجانب تهيه شد كه قرار بود به مناسبت روز جانباز سال بعد از طريق تلوزيون پخش كنند كه اين كار انجام نشد.
فعالیت های علمی هنری ورزشی
پس از تحصيل در دانشگاه از طرف حوضه علميه قم هم دعوت نامه اي براي تحصيل در آن حوزه به صورت مكاتبه اي دريافت كردم، و از سال تحصيلي 74 شروع به تحصيل علوم ديني نموده تا اواخر سال 1380 كه بستري شده و نتوانستم ادامه دادم، در بين همين سال ها بود كه دو ره هاي عكاسي و فيلمبرداري را نيز گذزراندم.
در حد فاصل سال هاي بعد از تحصيلات دانشگاهي در زمينه هاي ورزشي فعاليت هايي داشتم مثل شركت در دوره مسابقات بيت تا بيت كه از حسينيه جماران شروع و تا بيت مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي كه حدود 27 كيلومتر بود يا در مسابقات اتوموبيل رالي دور درياچه اروميه سال 1379 و همچنين مسابقات تير اندازي با تفنگ و با كمان از جمله فعاليت هاي اينجانب بوده است.
همچنين كار هاي فرهنگي طي 15 سال اخير مثل تشكيل كلاسهاي تابستاني براي بچه ها و تشكيل كلاس هاي تفسير، تجويد، بيان احاديث و تأسيس كلاس هاي اخلاق براي چند جلسه هفتگي از جمله كارهاي فرهنگي اينجانب بوده است، علاوه بر آن از اوایلی که به یزد منتقل شده بودم به پیشنهاد سرور گرامیم جناب آقای محمد رضا اولیاء شروع به جمع آوری آداب و رسوم و فرهنگ عامه مردم خرمّدشت و سبزدشت منطقه کوهبنان و بافق کردم که نتیجه آن کتابی به نام «گذری بر فرهنگ عامه مردم خرمدشت و سبز دشت» می باشد و هم اکنون در اختیار علاقه مندان می باشد.
نجات دوباره
اوايل بهمن ماه 1380 بود كه بر اثر عفونت مثانه در آستانه مرگ قرار گرفته و به حالت کما رفتم و پس از مقداری معاینات در یزد و نا امیدی از بهبودی به تهران اعزام شدم، از آن جایی که خدا می خواست زنده بمانم دکتر ایجادی را برای نجاتم فرستاد، جناب آقای دکتر امیر ایجادی در بیمارستان ساسان عمل سختی روی من انجام داد و مرا از مرگ حتمی نجات داد، روی هم رفته حدود 17 عمل جراحی روی من انجام شده و پس از 10 ماه در دو مرحله بستری در بیمارستان مذکور مرخص شدم ولی آثار زخم ها هنوز باقی و بستری هستم.
مشرف شدن به حج وبازنشستگی
اینجانب در سال جاری موفق به تشرف به مکه معظمه برای حج تمتع شده و همزمان پس از قریب 33 سال خدمت در سازمان میراث فرهنگی،صنایع دستی و گردشگری در تاریخ 1/11/1386 به افتخار بازنشستگی نائل شدم.
و در پایان تالیف کتاب
همچنین کتابی (گذری بر فرهنگ عامه مردم خرمدشت و سبز دشت)را که سال ها برای گرد آوری آن تلاش کرده بودم به نتیجه رسید و بالاخره منتشر شد، امید است مورد استفاده علاقه مندان قرار گیرد.