یزدفردا:حضرت امام در ملاقات با مرحوم طالقانی فرمودند: «اگر احمد من را هم دستگیر میکردند، من حرفی نمیزدم [و اعتراض نمیکردم]» یا «والله اگر احمد دچار کوچکترین انحرافی باشد و حکمش مرگ باشد، من شخصاً او را خواهم کشت.»
سؤالی که به واسطه حضور اخیر آقازادهها در روی صحنه سیاست در اذهان ایجاد شده، این است که چرا فرزندان چهرههای مشهور سیاسی – حتی برخی شخصیتهای خوشنام و مسئولان گذشته و حال نظام و انقلاب – این گونه دچار اعوجاج و انحراف میشوند؟ آیا چنین روندی مسبوق به سابقه است؟ اگر در تاریخ انقلاب بررسی کنیم مشاهده خواهیم کرد که چنین مقولهای بیسابقه نیست و چه بسیار فرزندان یا منسوبین نزدیک بزرگان انقلاب بودهاند که بنا به دلایل متعدد – ضعف اعتقادی، خطای تحلیلی و مسائل خصلتی- به ورطه انحراف غلتیده و مسیر باطل را در پیش گرفتهاند.
متمایز بودن آقازادهها در بهره گیری از قدرت خاص، باعث شده است که آنها در یک دایره بسته قرار بگیرند و در موارد بسیار نادر فردی را به درون این دایره نزدیک به قدرت راه میدهند. از این رو برای اینکه این دایره همچنان بسته باقی بماند و بهره گیری زیاد از رانتهای قدرت باعث به خطر افتادن موقعیت آنها نشوند، تلاش بسیار زیادی برای ایجاد ازدواجهای آقازادگی انجام میدهند. البته الزاماً نیازی نیست که فرد برای آقازادگی حتماً به عنوان اقوام درجه یک مدیران و مقامات ارشد محسوب شود، بلکه داشتن یک رابطه نزدیک با این مدیران و مقامات که منجر به متمایز شدن فرد در امور از سایر اجتماع شود نیز میتواند افراد را در دایره آقازادگی قرار دهد. سؤال مهم این است که چرا آقازادگان و فرزندان و بطور کلی منتسبان به افراد خوشنام و چهرههای مذهبی و سیاسی موجه یا منحرف شدهاند یا دستکم آن تصویری که از منظر عوام از ایشان به عنوان منسوبان به آن افراد موجه انتظار میرود را برآورده نکردهاند؟ به عبارت صریحتر چرا برخی و مع الاسف بسیاری از آقازادگان بد از آب در آمدهاند؟!
بدیهی است که این معضل و پدیده منفی نیز همانند سایر موضوعات حوزه علوم انسانی و جامعه شناختی که در زمره علوم غیردقیقه محسوب میشوند، دارای علل و ابعاد گوناگون است و نمیتوان به نحو انحصاری و مطلق حکم قطعی صادر نموده و با دیدگاههای یکجانبه و نگاه تک علتی به تحلیل آن پرداخت. در سال 1379 علی مطهری در گفتوگویی در مناظره قلمی با مصطفی تاج زاده در تشریح بیصداقتی به عنوان یکی از علل اصلی انحراف مدعیان اصلاحات چنین مینویسد: «برای اینکه آزادی در کشور نهادینه شود باید مدعیان آن صادق باشند، به یاد دارم که شخصی از پدرم پرسید چرا فرزندان برخی از علما بد از آب در میآیند؟ ایشان فرمود: چون میبینند پدرانشان دروغ میگویند، بالای منبر سخنی میگویند و در عمل طور دیگری هستند.» هرچند قطعاً بیعملی و واعظان غیرمتعظ یکی از مهمترین علل انحراف آقازادگان است اما تنها علت نیست. اگر این نقل قول استاد شهید مطهری را به عنوان تنها عامل انحراف فرزندان بزرگان در نظر بگیریم، آنگاه این سؤال به ذهن متبادر خواهد شد که پس انحراف امثال حسین خمینی از خط امام را چگونه باید تعلیل نماییم. این مثال به خوبی ابعاد ظریف و پیچیده این موضوع را خاطر نشان ساخته و ضرورت احتراز از نگاه تک بعدی را در این موضوع دوچندان مینماید.
در این مجال مختصر قصد داریم به توفیق الهی و در حد وسع ناچیز خود به بررسی ابعاد گوناگون و وجوه مختلف این آفت بپردازیم و با مروری بر تاریخچه و سوابق انحراف آقازادگان در طی دهههای اخیر چرایی آن را از زوایای مختلف و در سطوح مختلف به تحلیل بنشینیم.
* بررسی معضل آقازادگی در قرآن و حدیث
----------------------------------------------
با مروری بر آموزههای دینی و معارف اسلامی در مییابیم که انحراف آقازادگان (و نیز انحراف آقایان از طریق آقازادگان) در این فرهنگ غنی به عنوان یک خطر جدی و هشدار از سوی خداوند متعال به مؤمنان مطرح شده و نسبت به انحراف افراد به دلیل نااهلی و زیاده خواهی اقارب و فرزندان ایشان هشدار جدی داده شده است که در نوع خود جالب توجه میباشد. در جایی قرآن مجید از اموال و «اولاد» به صراحت تمام و با قید حصر به «فتنه» به معنای محل ابتلا به آزمایش الهی یاد مینماید: «واعلموا اَنَّما اموالکم و اولادکم فتنه» (انفال، 28) «این است و جز این نیست که اموال و فرزندان شما در حکم فتنه و گلوگاه آزمایش الهی برای شما هستند» در جای دیگر قرآن مؤمنان را به رعایت تقوا و پرهیز از مبتلا شدن به عذاب الهی هشدار داده و البته علاوه بر خود مؤمنان، حفظ و تقوای اهل و خاندان مؤمنان را نیز از جمله وظایف ایشان برشمرده است: «یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم ناراً وقودها الناس و الحجاره علیها ملائکه غلاظ شداد لایعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون» (تحریم/6)،
همچنین از منظر فرهنگ قرآنی معیارهایی نظیر صرف داشتن انتساب سببی یا نسبی با افراد موجه ولو انبیاء عظام، همچون داشتن سوابق درخشان مثبت، برخورداری از نسب و حسب عالی و... به هیچ روی به عنوان امتیاز و تضمین دائم برای کسب سعادت دنیوی و اخروی شمرده نشده بلکه تنها و صرفاً پایداری در مسیر حق و تقوا و حفظ صراط مستقیم برای سعادت محسوب میگردند: «ان اکرمکم عندالله اتقاکم» به عبارتی از منظر قرآن و داشتن سوابق پرافتخار انقلابی گری و جهاد و جبهه و.... اگرچه ارزنده و برای نیل به سعادت مفیدند، اما افزون بر آن، حفظ این افتخارات و باقی ماندن در صراط مستقیم الهی نیز به اندازه و بلکه بیش از آن مهم است و به تعبیر صریحتر «انقلابی» و «مجاهد» بودن، مهم نیست، بلکه انقلابی ماندن مهمتر است: ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لاتحزنوا مطالعه تاریخ زندگی پیامبران الهی علیهم السلام که در رأس همه انسانها از ازل تا ابد و الگو و سرمشق آنها هستند این نکته را تأیید میکند.
پیامبری چون آدم ابوالبشر علیه السّلام فرزندی داشت تروریست، آدمکش و حسود.چون قابیل که برادر خود را کشت: «فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من الخاسرین.» (مائده/ 30) پیامبرانی چون هود، نوح و لوط علیهم السّلام همسرانی داشتند کافر، ناسالم و خیانتکار: «ضرب الله مثلاً للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط کانتا تحت عبدین من عبادناالصالحین فخانتا هما. تحریم/ 10.
در قرآن کریم داستان فرزند نااهل نوح نبی (ع) قابل توجه است که با تعبیر «یا نوح انه لیس من اهلک، انه عمل غیرصالح» (هود/46) حتی داشتن رابطه فرزندی با اولین پیامبر اولوالعزم هم نمیتواند به خودی خود تضمینی بر نجات و رستگاری محسوب گردد.
پیامبری چون یعقوب علیه السّلام فرزندانی دارد، قاتل، دروغگو، دورو و مورد غضب پیامبر زمان خویش: «قَالُواْ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ» (یوسف/97) امام حسن مجتبی و امام جواد علیهما السلام همسرانی دارند جاسوس و خیانتکار. امام هادی علیهالسلام فرزندی دارند عیّاش، شرابخوار و دروغگو به نام جعفر کذاب. همچنین در تاریخ صدر اسلام نیز نمونههای عبرت انگیزی از انحراف خواص به دلیل دلبستگی به فرزندان خود و به عبارتی شکست در آزمایش الهی حب فرزندان و گرفتار آمدن در همان آفتی که قرآن کریم از آن با تعبیر فتنه یاد مینماید، یعنی «فتنه اولاد» به چشم میخورد که شاید یکی از معروفترین و تکان دهندهترین آنها داستان غم انگیز و عاقبت شوم زبیر سیفالاسلام باشد.
* بررسی معضل آقازادگی در ادب و فرهنگ فارسی
--------------------------------------------------------
در تاریخ و ادبیات فارسی نیز نمونههای فراوانی از این آموزه مهم و اشارات جالبی به بحث آقازادگی وجود دارند که این خود نشانگر سابقه فراوان این بحث و ریشه دار بودن این معضل از قدیم الایام میباشد. به عنوان نمونه قابوسنامه یکی از آثار ارجمند فارسی در قرن 5 ه.ق است که عنصرالمعالی کیکاوس بن قابوس برای فرزندش گیلانشاه نوشته و خواسته تا بدین وسیله تجربیات خویش را در اختیار فرزندش نهاده و مسائل مختلف زندگانی و هنرها و پیشههای گوناگون آن زمان را بدو بیاموزد. در قسمتی از این اثر در باب ضرورت استقلال فرزندان و احتراز از اتکا به اعتبار و حیثیت پدران و به عبارتی پرهیز از آلوده شدن به امتیاز ویژه و «رانت» آقازادگی چنین میخوانیم:«بدان نام که مادر و پدر نهند، همداستان مباش که آن نام نشانی باشد. نام آن باشد که تو به هنر بر خویشتن نهی تا از نام جعفر و زید و عمر و عثمان و علی به استاد و فاضل و حکیم اوفتی: فرزند هنر باش نه فرزند پدر فرزند هنر زنده کند نام پدر (باب ششم، ص 29، در فزونی گهر از فزونی خرد و هنر)
جای دیگر در ضربالمثلهای شیرین فارسی میخوانیم:
گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل
که اشاره به موضوع مورد بحث یعنی همین معضل اتکای بیجای فرزندان به اعتبار پدران و تلاش برای دارد.
به اعتقاد ما با نظری به تاریخ نهضت اسلامی حضرت امام خمینی (ره) از ابتدای دهه 40 تا به حال در خصوص انحرافات آقازادگان و منسوبین خواص سه مقطع مجزا میتوان در نظر گرفت که دارای ترتیب و توالی زمانی نیز میباشند و به عبارتی میتوان این آسیب و معضل را در سه حوزه متمایز در نظر گرفت که به ترتیب عبارتند از:
انحراف آقازادگان از منظر اعتقادی - سیاسی
انحراف آقازادگان از منظر اقتصادی
انحراف آقازادگان از منظر فرهنگی - سیاسی
* الف) انحراف آقازادگان از منظر اعتقادی - سیاسی
---------------------------------------------------------
عمدهترین دوران بررسی معضل انحراف آقازادگان در عرصه سیاسی- اعتقادی به فتنه جریان نفاق و التقاط در دهههای 50 و اوایل دهه 60 و داستان عبرت آموز و البته بسیار غمانگیز گروهکهای مجاهدین خلق (منافقین) و فرقان به عنوان مصداقهای اتم نفاق و التقاط برمی گردد. البته تحلیل کلی فتنه نفاق و التقاط زدگی به مقال مفصل دیگری نیازمند است اما فعلاً همین اندازه میتوان گفت که به جرأت خطرناکترین، مخوفترین، مهلکترین و پرهزینهترین آفت برای درخت پربار و با برکت نهضت اصیل حضرت امام خمینی (ره) در طی تمام عمر نزدیک به نیم قرن حیات آن، فقط و فقط نفاق و التقاط بوده است، آفتی که از همان ابتدای غرس نهال نهضت در سال 41 همچون پیچکی منحرف پابه پای نهضت رشد و تا جایی در عمق ریشه دواند که در مقاطعی برای دفع بلای آن سهمگینترین ضربات بر پیکر نهضت نواخته شد و شر آن رفع نشد الا با دادن فدیههایی گرانبها و تاوانهایی بسیار سنگین که بعد از قریب به سی سال هنوز آثار مهلک این تاوانهای سخت به همان شدت باقی است.چه کسی میتواند تردید کند که جامعه انقلابی ما از بابت فقدان شخصیتهایی چون استاد شهید مرتضی مطهری به عنوان مغز متفکر اندیشه انقلاب اسلامی و نیز آیتالله شهید دکتر بهشتی به عنوان معمار و سمبل جاودان مدیریت مکتبی هنوز هم داغدار و متأثر است، و نگارنده معتقدم که این داغها یعنی قربانی شدن چهرههایی چون مطهری و بهشتی تازه خسارت اصلی این آفت نبودند! به عبارتی بدترین ضربه این نبود که گروهک نفاق و التقاط1 مؤثرترین چهرههای نظام را در همان آغاز نمو نهال انقلاب از ما گرفتند، بلکه مصیبت بارتر از این داغها مصیبت انحراف خیل عظیمی از جوانان پاک نهاد و مخلص و پرشور اما بدون شعور و بصیرت- از جمله بسیاری از فرزندان و منسوبان به علما و چهرههای انقلاب و بلکه در مواردی حتی خود آن چهرههای بعضاً موجه و معمم و گرفتار شدن آنها در ورطه هولناک انحراف و لجاجت و عناد با نهضت اصیل امام تا سرحد مرگ و تا بالای چوبه اعدام بود!
به قول ظریفی نهضت امام بدترین لطمات را نه از مداخله نظامی امریکا، نه از تحریم اقتصادی استکبار جهانی، نه از توطئههای براندازی وکودتاهای پی در پی و نه حتی از جنگ تحمیلی 8 ساله و... بلکه تنها از توطئه نفاق و التقاط یعنی از سازمان مجاهدین خلق و همتایان آن دریافت نمود! فتنهای که بزرگترین نخبگان سیاسی فکری کشور و امثال بهشتیها و مطهریها در راه مقابله با آن قربانی شدند و خون دادند، تا چهره حقیقی این فتنه عیان شد و غافلان به خود آمدند، و متأسفانه جمع نه چندان معدودی از خواص جامعه و افراد موجه و خوشنام نیز قربانی این انحراف شده و به دلایل گوناگون از توفیق اصلاح و بازگشت به خط صحیح بازماندند!
علت اصلی خطرناک بودن این فتنه این است که با لباس نفاق و چهره ظاهرالصلاح ظاهر میشود و افراد بیبصیرت در تشخیص آن ره به خطا میبرند. تحلیل سازمان مجاهدین خلق به عنوان اصلیترین مصداق نفاق و التقاط کار این مجال نیست اما آنچه از این بحث که به موضوع اصلی این مقال یعنی تحلیل آسیب شناسانه معضل آقازادگی برمیگردد، این است که با مروری به پرونده سیاه منافقین و با مشاهده گروه نه چندان معدودی از منسوبان و فرزندان چهرههای موجه و روحانیون مبارز که به دلیل هواداری از منافقین رو در روی نظام ایستادند و حتی تا سرحد اعدام نیز دست از معاندت برنداشتند، خود به خود این سؤال به اذهان متبادر میشود که چرا اینگونه شد.
سوگمندانه باید اذعان داشت که اگر محققی شمار آن دسته از فرزندان علما که به دلیل عضویت در سازمان منافقین و دیگر گروههای معاند مجازات شدند را فهرست نماید، هم از کمیت و هم از کیفیت این فهرست تعجبی توأم با تأسف خواهد داشت! تحلیل چرایی دلبستگی فرزندان خواص و «آقازادگان» به گروهک منحرفی مانند سازمان مجاهدین خلق مفصل است اما بطور خلاصه و به نقل از شاهدان عینی در آن مقطع خاص یعنی در اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 از یکسو رهبر نهضت در تبعید به سر میبرد و سایر مبارزان نیز در محیط پر خفقان و در غیاب امام چندان یارای تحرک نداشتند، و از سوی دیگر قاطبه ملت مسلمان یا دست کم جوانان منسوب به مبارزان در غیاب رهبر عالی خواستار ادامه مبارزه آن هم در شکل تند و خشن و فوری بوده و بعضاً از درک فلسفه نهضت تدریجی و آهسته اما پیوسته امام که به جای تأکید بر الگوهای سخت افزاری و مبارزات خشن سطحی و روبنایی بر شیوههای نرم و تحولات عمیق و زیربنایی فرهنگی و اعتقادی تأکید داشت، عاجز بودند و به اقتضای حرارت جوانی که جزو ذاتیات جوانان است در پی مبارزه تند و خشن بوده و جز به براندازی آن هم تنها از راه مبارزه چریکی و نظامی (ولو با نیت پاک) نمیاندیشیدند و چون پاسخ این شور و التهاب و اشتیاق را در رهبران اصیل نهضت نیافتند در جستوجوی منبع دیگری در آمدند و در آن وانفسای مارکسیسم زدگی و رواج مارکسیسم به عنوان علم مبارزه با مخلوط نمودن آموزههای دینی و درآمیختن آیات قرآن و احادیث با تفاسیر منحرف مارکسیستی گروهک منافق مجاهدین خلق با ظاهری دینی و موجه اما در باطن ملتقط و مارکسیستی به عنوان یگانه بدیل مبارزه علیه شاه و طاغوت در میان اقشار متدین و مذهبیون آنچنان محبوبیت یافت که خواص برای پشتیبانی و حمایت از این گروه از یکدیگر سبقت میگرفتند و تنها معدودی از عناصر تیزبین و بسیار بصیر و در رأس همه خود امام بودند که به انحراف مضمر در اندیشههای به ظاهر انقلابی و اسلامی این گروهک پی برده و از حمایت آنها خودداری کردند.
وقتی آن روحانی مبارز و زجرکشیده در راه انقلاب آنچنان فریب ژستهای منافقانه به ظاهر دینی این فریبکاران را میخورد که در نامه خود به امام در نجف در خصوص درخواست برای اعلام حمایت امام از این گروهک منافق، ایشان را به اصحاب کهف تشبیه نموده و آیه قرآنی «انهم فتیه آمنوا بربهم» را در وصف ایشان به کار میبرد، دیگر چه جای تعجب که فرزند همان چهره و دیگر فرزندان خواصی چون ایشان، عضویت در این سازمان را نهایت آمال و آرزوی خود بدانند. به قول یکی از شاهدان: همانگونه که در ایام جنگ تحمیلی و دفاع مقدس، عدم حضور فرزندان موجهین و خواص در جبههها و مناطق در کنار بسیجیان در محافل متضمن نوعی سرشکستگی و سرافکندگی ولو مضمر بود، به همین شیوه یا مشابه آن، عدم عضویت در سازمان مجاهدین خلق حداقل در مقطعی از سالهای پایانی دهه 40 و آغاز دهه 50 نیز مایه سرافکندگی محسوب میشد. تنها با این ملاحظه که بعد از کودتای درونی سازمان در سال 1354 و اعلام رسمی ارتداد مجاهدین خلق و پذیرش مارکسیسم، برخی از خواص تیزبین اگر هم تا پیش از آن مقطع از انحراف سازمان مطلع نشده بودند اما به محض اطلاع از این انحراف هم دامن خود را از ننگ ارتباط با یک گروه مرتد پاک نموده و هم به فرمان الهی نگه داشتن اهل و عیال از خطر انحراف و گرفتار شدن به عذاب الهی منسوبان و بستگان خود را از خطر کنار کشیدند، اما مع الاسف برخی دیگر یا خود به اصلاح موفق نشدند، یا اگر هم خود را کنار کشیدند، از نجات فرزندان و بستگان خود ناکام ماندند و باکمال تأسف گرفتار شدن به احساسات و عواطف خانوادگی و حب اولاد که قرآن از آن به صراحت به فتنه تعبیر مینماید، سبب شد که برخی دیگر نه فقط به اصلاح فرزندان خود موفق نشدند، بلکه خود نیز به دنبال آن فرزندان، منحرف شدند.
مروری بر چند نمونه از این موارد هر چند شاید در ذائقه اذهان مردم تلخ و تعجب آور و تأسف بار باشد اما از باب عبرت آموزی بخصوص توجه به واکنش تحسین برانگیز بزرگانی که مصلحت نظام و انقلاب را بر احساسات پدر و فرزندی مقدم دانستند و با انحرافات فرزندان خود بدون کوچکترین تبعیضی برخورد قاطع نمودند و مقایسه آن با اوضاع کنونی بسیار ضروری است:
شاید در میان نمونههای موجود در خصوص انحراف آقازادگان از همه تأمل برانگیزتر و عبرت آموزتر، داستان تلخ سید حسین خمینی و ماجراهای وی است که مرور آن بویژه برای جوانانی که شاید به دلایل برخی ملاحظات موجه یا ناموجه از ماجرای مزبور آنچنان که باید مطلع نشدهاند، ضروری است:
* سید حسین خمینی کیست؟
سید مصطفی، فرزند ارشد حضرت امام (ره) دو فرزند داشت که حاصل ازدواج با دختر آیتالله شیخ مرتضی حائری، فرزند آیتالله حاج شیخ عبدالکریم مؤسس حوزه علمیه قم بود. فرزند پسر، سیدحسین است که طلبه و روحانی و در سالهای اول انقلاب اسلامی وارد عرصه سیاست شد.
سید حسین هنگام انقلاب اسلامی در عنفوان جوانی قرار داشت و با سرنگونی رژیم شاه از نجف به ایران بازگشت. او در روزهای آغاز پیروزی انقلاب میکوشید تا شانه به شانه سیداحمد خمینی حرکت کند. در ماجرای سفر نخستوزیر لیبی به تهران که با مخالفت دولت موقت و شخص مصطفی چمران وزیر دفاع روبهرو شد، حسین خمینی در فرودگاه مهرآباد به چمران حمله فیزیکی کرد و او را نقش بر زمین کرد. وی از همان ابتدا در طیف حامیان بنیصدر و مجاهدین خلق قرار گرفت و در مقابل چهرههایی نظیر هاشمیرفسنجانی، آیتالله ربانیشیرازی و خلخالی موضعگیری نمود. در انتخابات اول ریاست جمهوری هم حمایت مشترک او، مرتضی اشراقی داماد امام سبب شد تا افکار عمومی تصور کنند که امام خمینی طرفدار بنی صدر است. اما بعدها در کنشها و واکنشهای سیاسی حمایت وی از این سازمان آن قدر شدت یافت که در اردیبهشت 60 و در کوران تیره شدن روابط بنیصدر و مجاهدین خلق با امام (ره) و به دنبال آن عزل بنیصدر، سید حسین طی یک سخنرانی در مشهد از بنیصدر حمایت نموده و به انتقاد از دکتر بهشتی و هاشمی رفسنجانی و توهین به شهید باهنر پرداخت. هاشمی رفسنجانی در کتاب عبور از بحران چنین مینویسد: «ساعت 7 صبح جلسه هیأت رئیسه داشتیم؛ در آن جلسه، سخنرانی پریروز حسین آقای خمینی در مشهد مطرح و به همه مطبوعات اطلاع داده شد که حرفهای او را ننویسند. ظهر احمد آقای خمینی و آقای صانعی ناهار مهمان من بودند، در مورد حسین آقا و صحبتهای مشهد بحث شد، باید به هر نحو که شده سعی کنیم که محفوظ بماند. برخورد را صلاح ندانستیم و راه ارشاد را پیشنهاد کردیم.»
* برخورد قاطع امام با سید حسین
با مشخص شدن انحراف سید حسین و جانبداری وی از فتنه گران، حضرت امام بدون کوچکترین ملاحظهای بر ضرورت برخورد قاطع با تحرکات وی تأکید و بخصوص بر این نکته که انتساب وی به بیت امام نباید سبب ملاحظه و تبعیض در برخورد با وی از سوی نیروهای انتظامی گردد، تصریح نمودند. به نحوی که وقتی سیدحسین در مشهد سخنرانی تحریکآمیز کرده و مردم معترض به او حملهور شدند، وی دست به اسلحه برد و نیروهای کمیته او را از بین مردم بیرون آوردند، حضرت امام پس از اطلاع از این موضوع به مرحوم آقای اشراقی داماد خود دستور داد که با پاسداران کمیته تماس گرفته و به آنها بگوید که «سید حسین را تحتالحفظ به تهران برگردانند و اگر دست به اسلحه خود زد، او را با تیر بزنند.» مرحوم اشراقی در تماس با پاسداران بخش اول پیام امام را ابلاغ کرد اما به ملاحظه خویشاوندی سید حسین با امام از گفتن بخش دوم خودداری کرد. وقتی بعد از ابلاغ پیام به نزد امام آمد، حضرت امام از وی پرسیدند که آیا پیام را به پاسداران رسانده است، مرحوم اشراقی پاسخ مثبت داد، امام مجدداً و با تأکید پرسیدند که «آیا گفتی که اگر دست به اسلحه برد او را بزنند؟»، مرحوم اشراقی به دلیل ابهت امام نتوانست سخن خلاف به ایشان بگوید و ناچار گفت که چنین مطلبی را به پاسداران نگفته است!، حضرت امام مجدداً به آقای اشراقی دستور دادند که با پاسداران تماس گرفته و بخش دوم پیام را نیز به آنها ابلاغ نماید! و این نشاندهنده این بود که امام در راستای حفظ اساس نظام با هیچکس ولو با یادگار فرزند عزیز خود که وی را «امید آینده اسلام» میدانستند هم تعارف و ملاحظه ندارند.
با ادامه تحرکات سید حسین، امام در نامهای که متن آن در جلد 14 صحیفه نور آمده، ضمن انتقاد شدید از وی، نوشتند: «پسرم حسین خمینی! جوانی برای همه خطرهایی دارد که پس از گذشت آنها انسان متوجه میشود. من میل دارم کسانی که به من مربوط هستند در این کورانهای سیاسی وارد نشوند؛ من امید دارم که شما با مجاهدت در تحصیل علوم اسلامی و با تعهد به اخلاق اسلامی و مهار کردن نفس اماره بالسوء، برای آتیه مورد استفاده واقع بشوی؛ من علاوه بر نصیحت پدری پیر، به شما امر شرعی میکنم که در این بازیهای سیاسی وارد نشوی و واجب شرعی است که از این برخوردها احتراز کنی؛ من به شما امر میکنم به حوزه علمیه قم برگرد و با کوشش، به تحصیل علوم اسلامی و انسانی بپرداز.»
* ابهام در سالهای انزوا
پس از نامه امام، سید حسین راهی قم شد و زندگی وی از آن پس در سکوت خبری گذشت که روایات متعدد از چگونگی زندگی او در سالهای انزوا شده است. برخی براین باورند که این سالها حسین مشغول فراگیری علوم دینی بوده اما برخی هم معتقدند که این انزوا او را به سوی اعتیاد و در نتیجه ناتوانی در کسب معارف سوق داد. نکته قابل ذکر دیگر اینکه پس از وفات مرحوم حاج احمد آقا، هدایت مؤسسه تنظیم و نشر آثار، حرم و بیت امام به سید حسن فرزند سید احمد و نوه کوچکتر امام سپرده شد. این در حالی بود که سید حسین از لحاظ سنی از سید حسن بزرگتر بود. پس از 22 سال بیخبری، با سرنگونی رژیم بعث عراق سیدحسین به نجف بازگشت و در مرداد 82 در مصاحبه با روزنامه هلندی «ان آر سی هندلزبلاد» گفت: «علیرغم ناامنی در عراق و خطراتی که از جانب مأموران مخفی جمهوری اسلامی برایم وجود دارد اکنون فضای باز و آزاد در عراق به من امکان میدهد قفل سر بسته دهانم را باز کنم و آنچه را رهبران ایران به نام مذهب و خدا بر سر مردم ایران میآورند را افشا سازم. بدانید دیکتاتورهای مذهبی قادر نخواهند بود مانع من شوند. مهمترین خواسته من جدایی دین از حکومت است چرا که تا زمان امام دوازدهم هیچکس نمیتواند به نام خدا و اسلام حکومت را به دست بگیرد» انتشار این مصاحبه در رسانههای مختلف، آنچنان تکاندهنده و شگفتانگیز و در انتقاد از نظامی که پدربزرگ وی، رهبر کبیر و معمار آن بود، وقیح بود که حتی برای بیت امام هم سنگین آمد به طوری که مطبوعات داخل از قول یکی از نزدیکان بیت امام و بدون ذکر هویت او اعلام نمودند که اظهارات منتسب به سید حسین جعلی بوده و تکذیب میشود؛ اما سید حسین بار دیگر در مصاحبه صوتی با نوریزاده همان نظرات را تکرار و آن تکذیبیه را تکذیب کرد.
همچنین حسین خمینی در بخش دیگری از مصاحبه خود با واشنگتن پست با بیان اینکه مردم ایران باید دخالت نظامی امریکا را برای آزادی کشور خود بپذیرند افزود: «مردم ایران واقعاً به آزادی احتیاج دارند؛ آزادی واجب تر از نان شب است. اما اگر برای ایجاد آزادی راهی جز دخالت امریکا نیست من فکر میکنم که مردم ایران باید آن را قبول کنند؛ من هم این را قبول میکنم زیرا با اعتقادات و ایمان من همخوانی دارد. واشنگتن پست در پایان این مصاحبه با توهین به وی آورده است: این فرد چاق در حالیکه پیاپی سیگار میکشید همچنین گفت که در حال تأسیس یک مدرسه شیعی در شهر مقدس کربلا است تا بتواند عقاید اصلاحطلبانه خود را منتشر کند و انتظار دارد تا شهر نجف دوباره جایگاه خود را به عنوان مهمترین مرکز آموزشی شیعی در جهان به دست آورد.
حسین خمینی چندی بعد به امریکا سفر کرد تا در کنار مایکل لدین تندروترین چهره نومحافظه کاران امریکا در مؤسسه اینترپرایز به سخنرانی بپردازد و لزوم حمله نظامی امریکا به ایران را تئوریزه کند اما چندی بعد حسین خمینی در عین تعجب و با استفاده از سعه صدر نظام به ایران بازگشت و در شهر قم ساکن شد.او که ارتباطات نسبتاً گستردهای با سیدحسن خمینی و سیدعلی خمینی دارد، در برخی مراسم ها و دیدارها مانند دیدار با شیخ یوسف صانعی پسرعموهایش را همراهی میکند.
* مجتبی طالقانی
نمونه مجتبی طالقانی از یک منظر تلخ تر است چرا که او نه تنها به لحاظ سیاسی بلکه به لحاظ اعتقادی نیز منحرف گردید و با کنار گذاشتن اسلام و گرویدن به مارکسیسم، ضربه شدیدی به حیثیت خانواده خود خصوصاً پدر انقلابیش وارد آورد که عالمی روحانی و مفسر قرآن به شمار میآمد.
مجتبی در ماجرای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در سال 54 جزو عناصر مارکسیست شده سازمان بود. مارکسیست شدن رهبری سازمان از یکسو و برخوردهای وحشیانه و کشتار اعضای مسلمان موجی از انزجار بین نیروهای مذهبی علیه سازمان ایجاد کرد و بسیاری از کسانی که قبلاً به این جریان نگاه خوشبینانه داشتند، از آن روی برتافتند. به دنبال این رسوایی، کادر رهبری سازمان نامه مجتبی طالقانی خطاب به پدرش را منتشر کردند که در این نامه، مجتبی دلایل خود را برای خارج شدن از اسلام و گرویدن به مارکسیسم مطرح کرده بود. هدف سازمان مجاهدین از انتشار این نامه آن بود که ضمن منفعل نمودن نیروهای مذهبی، چنین القا کنند که جاذبه مارکسیسم تا حدی است که فرزند یک روحانی مشهور را نیز به خود جلب نموده و او را تا بدانجا کشانده که عواطف پدر و فرزندی را کنار گذاشته و مسیر خویش را از راه پدر جدا کند. مضافاً اینکه بر اساس اسناد بدست آمده بعد از پیروزی انقلاب، مسائلی نظیر نامه مجتبی طالقانی و حتی پروژه مارکسیست شدن کادر رهبری سازمان مجاهدین خلق، طراحی پیچیدهای از سوی ساواک- از طریق عناصر نفوذی – برای انحراف در نهضت اسلامی و بیانگیزه کردن انقلابیون بوده است. سست بودن دلایل نامه مجتبی طالقانی برای گرویدن به مارکسیسم (به عنوان علم مبارزه و تنها راه ممکن برای براندازی استبداد و مقابله با استعمار) تنها دو سال بعد - یعنی زمانی که بر اساس آموزههای مذهبی و با رهبری امام (ره) و روحانیت، رژیم شاه ساقط و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید- کاملاً روشن گردید. حدود دو دهه بعد نیز با فروپاشی شوروی سابق و اضمحلال کامل اندیشه مارکسیسم، عیان شد که آقازاده ساده لوح تا چه اندازه در فهم مسائل به بیراهه رفته و چه گوهر گرانبهایی را به خرمهرهای فروخته است! مجتبی پس از فروپاشی کاخ اوهام خود و دیگر رفقای سرخش، نه راه روشنی در پیش دارد و نه روی بازگشت به پشت سر و از این روست که سالیان سال رحل اقامت در آلمان افکنده و البته بعد از فروپاشی مارکسیسم، به جای «پیکار» به «صلح» فکر میکند! ناگفته نماند که دستگیری مجتبی و برادرش از سوی پاسداران انقلاب اسلامی در فروردین 58 منجر به قهر و خروج اعتراضآمیز آیتالله طالقانی از تهران شده و در واقع اولین فتنه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به شمار میرود که با تدبیر امام مدیریت شده و از آسیبهای فراوان آن جلوگیری شد. حضرت امام در ملاقات با مرحوم طالقانی فرمودند: «اگر احمد من را هم دستگیر میکردند، من حرفی نمیزدم [و اعتراض نمیکردم]» یا «والله اگر احمد دچار کوچکترین انحرافی باشد و حکمش مرگ باشد، من شخصاً او را خواهم کشت.»
* حسین جنتی
محمد حسین جنتی به سال 1330 در خانوادهای روحانی در قم به دنیا آمد، تحصیلات متوسطه را در دبیرستان حکمت گذراند و همزمان وارد فعالیتهای سیاسی شد و پس از دیپلم به دلیل فروش جزوه ملحقات توضیح المسائل حضرت امام در قم دستگیر و به سه ماه حبس محکوم شد ولی شش ماه در زندان به سر برد. طی مدت زندان در جمع اعضای هیأت مؤتلفه حضور داشت و به پای درس و بحث آقای عسگراولادی مینشست، پس از آزادی فعالیتهای خود را از سر گرفت و با عزت شاهی مرتبط شد و به کمک او به توزیع و تکثیر اعلامیهها و جزوات سیاسی در قم میپرداخت. این جوان قد بلند از سال 52 به دلیل ارتباط با عزت شاهی و عضویت در سازمان مجاهدین خلق تحت تعقیب بود و با استفاده از اسامی مستعار عبداللهی و احمد زمانی در زندگی مخفی به سر میبرد تا سرانجام بر اثر اعترافات وحید افراخته در 28 مرداد 54 در محل کارش دستگیر و به حبس ابد محکوم شد. وی در طول زندان به دلیل اختلافاتی که با سازمان مجاهدین داشت حدود 6 ماه در بایکوت به سر برد، سپس به دلیل بروز گرایشهای مارکسیستی بایکوت شکسته شد، او در آبان 57 از زندان آزاد و به فعالیت در سازمان مجاهدین خلق ادامه داد. حسین جنتی مدتی مسئول دفتر جنبش مجاهدین در اصفهان بود و از طرف سازمان به همراه فردی به نام فضلالله تدین نامزد نمایندگی در دوره اول مجلس شد که رأی نیاورد. او در سال 59 با یکی از دانشجویان دانشگاه اصفهان و عضو سازمان ازدواج کرد. حسین پس از اعلام جنگ مسلحانه مجاهدین خلق علیه جمهوری اسلامی به حمایت از سازمان مجاهدین خلق برخاست و فعالیت خود را شدت بخشید و به همراه همسرش به زندگی مخفی روی آورد. در پاییز 1360 خانه او به محاصره در آمد، (آقای موسوی تبریزی تاریخ این واقعه را 19 بهمن 60 و هم زمان با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی دانسته است) پس از درگیری، حسین خود را از پنجره ساختمان به پائین پرت کرد تا فرار کند، اما کشته شد. همسر وی که برای خرید بیرون رفته بود، هنگام بازگشت به وضعیت محل مشکوک شده و از آنجا میگریزد، او بعدها به خارج از کشور رفت و به فعالیت خود ادامه داد و تا ردههای بالای سازمان پیش رفت و در سال 64 مسئول یکی از نهادهای اجرایی سازمان بود. ثمره ازدواج این دو، فرزندی بود به نام محسن که پس از کشته شدن حسین به پدر بزرگش سپرده شده و در 17 یا 18 سالگی هنگامی که به عنوان بسیجی فعال در ستاد امر به معروف و نهی از منکر در حال انجام وظیفه بود، در اثر سانحه تصادف به دیار باقی شتافت.
* لاهوتیها
حجتالاسلام حسن لاهوتی اشکوری فرزند نصرالله به سال 1306 در اشکور گیلان و در خانوادهای روحانی و پرجمعیت به دنیا آمد. پس از تحصیلات ابتدایی به فراگیری علوم دینی پرداخت و چند سالی در حوزه علمیه قزوین گذراند، سپس به قم رفت و از محضر آیتاللهالعظمی بروجردی و حضرت امام خمینی بهره برد و به درجه اجتهاد نائل آمد. در اعتراض به دستگیری امام در سال 42 دستگیر و مدتی زندانی شده و پس از آزادی به فعالیتهای انقلابی خود ادامه داد، سمنان و دماوند از جمله کانونهای فعالیت و سخنرانی وی علیه رژیم پهلوی بود. لاهوتی در سال 54 دستگیر و به سختی شکنجه شد و تا آبان 1357 در زندان به سر برد، او پیش از سال 54 از هواداران سرسخت مجاهدین خلق بود، اما پس از تغییر ایدئولوژی این سازمان و گرایش به مارکسیسم، به مخالفت با آنان برخاست، او از جمله روحانیونی بودکه در بند یک اوین در سال 54 حکم به نجاست مارکسیستها دادند. آیتالله لاهوتی پس از پیروزی انقلاب در تشکیل سپاه پاسداران همت گماشت، وی در دوره اول مجلس شورای اسلامی نمایندگی مردم رشت را به عهده داشت و یک بار نیز مورد سوء قصد ناکام قرار گرفت، وی سرانجام در 6/8/1360 به دلیل سکته قلبی درگذشت.
وحید لاهوتی فرزند وی بود که به دلیل وضع سیاسی اجتماعی خانواده خیلی زود پا به میدان مبارزه گذارد، در 18-17 سالگی به قصد خلع سلاح به پاسبانی در شهر قم حمله برد، اما خود به دام افتاد و به سختی شکنجه شد به نحوی که «احمد احمد» فریادهای او را زیر شکنجه گوشخراش تعبیر کرده است که چارچوب بدن انسان را به لرزه در میآورد.
وحید در زندان جذب مجاهدین خلق شد و پس از پیروزی انقلاب به همراهی و فعالیت در آن پرداخت و رویاروی نظام جمهوری اسلامی ایستاد. وی در آبان 60 دستگیر اما بعد با مأمورین به قرار ساختگی در ساختمان پلاسکو رفت و در آنجا خود را به قصد خودکشی از طبقه سوم به پائین انداخت ولی زنده ماند، بعد او را به بیمارستان بردند، در آنجا خود را از تخت پائین انداخت و مرد.
هفتهنامه ایراندخت در خصوص فرزندان آقای لاهوتی روایتی به این شرح داده است: «هاشمی رفسنجانی و حسن لاهوتی هر دو از مبارزان سیاسی با رژیم پهلوی بودند. همین سوابق و مناسبات سبب شد دو پسر آیتالله لاهوتی یعنی حمید و سعید با دو دختر آیتالله هاشمی رفسنجانی به ترتیب فائزه و فاطمه هاشمی ازدواج کنند. فرزندان آیتالله لاهوتی از موقعیت سیاسی خود برای ورود به حکومت استفاده نکردند اما فائزه هاشمی در سال 1375 نماینده دوم مردم تهران در مجلس شورای اسلامی شد و به عضویت حزب کارگزاران سازندگی درآمد و همواره به عنوان نماد گرایش لیبرالی پدرش شناخته شد و فاطمه هاشمی نیز به عضویت حزب اعتدال و توسعه درآمد که گرایشی میانهرو در میان محافظهکاران ایران را نمایندگی میکند. یکی از مهمترین مصائب و مسائل این دو ازدواج، درگذشت آیتالله لاهوتی بود. حسن لاهوتی گرچه از روحانیون مبارز و مبارزین مذهبی محسوب میشد اما به جز حمید و سعید فرزند دیگری به نام وحید لاهوتی داشت که مانند فرزندان بسیاری از روحانیون مبارز آن عصر (همچون آیتالله طالقانی، محمدی گیلانی، جنتی و...) دگراندیش بود و چپگرا. کار به جایی رسید که روز چهارشنبه 6 آبان 1360 اکبر هاشمی رفسنجانی در کارنامه روزانهاش نوشت: «ساعت سه بعدازظهر خبر دادند که از طرف دادستانی انقلاب به خانه آقای [حسن] لاهوتی ریختهاند و خانه را تفتیش میکنند. به آقای [اسدالله] لاجوردی گفتم با توجه به سوابق و مبارزات آقای لاهوتی بیحرمتی نشود. گفت دنبال مدارک وحید [لاهوتی] هستند. اول شب اطلاع دادند که آقای لاهوتی را به زندان بردهاند و احمد آقا هم تماس گرفت و ناراحت بود. قرار شد بگوییم ایشان را آزاد کنند. آقای لاجوردی پیدا نشد به آقای [سیدحسین] موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب گفتم و قرار شد فوراً آزاد کنند. احمد آقا گفت امام هم از شنیدن خبر ناراحت شدهاند.» اما آیتالله لاهوتی هرگز به خانهاش بازنگشت. فردا صبح هاشمی رفسنجانی نوشت: «عفت تلفنی اطلاع داد که آقای لاهوتی را دیشب به بیمارستان قلب بردهاند بلافاصله تلفن زد و گفت از دنیا رفتهاند تماس گرفتم معلوم شد صحت دارد. آقای لاجوردی دادستان انقلاب تهران گفت آقای لاهوتی اتهامی نداشتهاند، برای توضیح مدارک مربوط به وحید آمده بودند که به محض ورود به زندان دچار سکته قلبی شده و معالجات بیاثر مانده است. قرار شد پزشکی قانونی نظر بدهد.»
* رشید حسنی
در کتاب خاطرات آیتالله حسنی که طی سالهای اخیر منتشر شده میخوانیم: «او (رشید، پسر بزرگ آیتالله حسنی) پس از پیروزى انقلاب ناگهان به گروه سیاسى سازمان فدائیان خلق پیوست و از سران آنها شد، به طورى که مسئولیت شاخه آذربایجان غربى بر عهده او بود... آن وقت نماینده مجلس و در تهران بودم. یک روز رشید به تهران آمده بود. جایش را شناسایى کردیم. در کمیته انقلاب تهران با آیتالله مهدوىکنى تماس گرفتم و گفتم: یک موردى هست، چند نفر مسلح بفرستد. نگفتم پسرم هست. یکى از محافظان خودم به نام آقاى جلیل حسنى را نیز همراه آنها کردم که از بچه هاى کمیته ارومیه بود.... گفتم اگر مقاومت یا فرار کند، بزنید، نگذارید فرار کند و اگر هم تسلیم شد، دستگیر کنید و به کمیته تحویل بدهید. آنها رفتند و او را دستگیر کردند. رشید چند روزى در کمیته تهران بود. بعد براى بازجویى و محاکمه به تبریز انتقال دادند. او چون محل فعالیتهایش آذربایجان بود در این شهر محاکمه و به اعدام محکوم شد و بلافاصله حکم اجرا گردید…» هر چند آیتالله حسنی، روحانی صریحاللهجه از برخی کاستیها در نحوه رسیدگی به پرونده فرزند خود و نیز شتابزدگی در صدور و اجرای حکم اعدام گلایههای ظاهراً به حقی ابراز مینماید: حقیقت این است که رشید مستحق اعدام نبود. او جنایتى را مرتکب نشده بود، یا کسى را نکشته بود تنها جرمش این بود که گرایش شدید کمونیستى داشت و این هرگز منجر به اعدام کسى نمى شود. حداکثر باید به حبس ابد محکوم مى شد. متأسفانه قاضى پرونده همین طور فله اى حکم صادر کرده بود. من آن وقت سرم خیلى شلوغ بود، به مسائل انقلاب در ارومیه و منطقه اشتغال داشتم...... حتى بعد از اعدام جنازه را هم به ما تحویل ندادند. بعد از چند سال، خیلی دلم میخواست، پرونده رشید را میدیدم و مطالعه میکردم، ولی هر چه خواستم در اختیارم نگذاشتند.
اما در خصوص اصل موضوع ضرورت برخورد با انحراف و ضدانقلاب ولو فرزند خود وی کمترین تردیدی از خود نشان نداده و مینویسد: وقتى خبر اعدام رشید را شنیدم، چون به وظیفه خود عمل کرده بودم هیچ ناراحت نشدم. من در مورد انقلاب با هیچ شخصى ولو پسرم باشد، شوخى ندارم و با هیچ احدى در این مورد عقد اخوتى هم نبستهام. هنوز هم اگر یکى از فرزندانم بر ضدانقلاب و رهبرى خداى ناکرده فعالیت کند، همان کارى را خواهم کرد که با رشید کردم.
* نمونه دیگر
در جریان بلوای منافقین در خرداد سال 60 (مثل خرداد 88)، عده زیادی از منافقین دستگیر شدند که دو پسر آیتالله محمدی گیلانی هم از جمله آنها بودند و آیتالله خود آنها را محاکمه و حکم اعدام را صادر کرد که اجرا نیز شد. شاید به پاس همین عدالتطلبی و بیتوجهی به ملاحظات خانوادگی در راستای حفظ نظام بود که 28 سال بعد: هیأت وزیران برای قدردانی و تجلیل از تلاشها، خدمات و سوابق درخشان و مؤثر آیتالله محمد محمدی گیلانی در امر قضا و دفاع از حق و عدالت، با پیشنهاد وزارت دادگستری برای اعطای نشان درجه یک عدالت به ایشان موافقت کرد.
ب) انحراف آقازادگان از منظر اقتصادی
------------------------------------------
با آغاز دوران موسوم به سازندگی، دوره جدیدی نیز در بحث انحراف آقازادگان آغاز شد. اگر دهههای 50 و 60 شاهد انحراف آقازادگان در حیطه اعتقادی و سیاسی بودیم، دهه سازندگی دوران آلودگی برخی آقازادگان به سوءاستفادههای مالی و فسادهای اقتصادی بود. اینجا هم همانند دوران قبلی شاهد قربانی گرفتن از فرزندان خواص بودیم. از اوایل روی کار آمدن دولت سازندگی در سال 68 شاهد ظهور طبقهای خاص در کشور بودیم؛ طبقهای که با توجه به نفوذ در بدنه قدرت، توانستهاند شریک ثروت طبقه اشراف نیز شوند. دو عنصری که تکمیلکننده دست نیافتگی این طبقه محدود اجتماع میشود.
در واقع اوجگیری و انتشار عمومی معضل ماجرای آقازادگی از آنجا شروع شد که در دوران سازندگی فرزندان برخی مسئولین با استفاده از موقعیت سیاسی نزدیکان خود و همچنین نیاز کشور به بازسازی زیرساختها پس از تحمل جنگ 8 ساله، وارد فعالیتهای اقتصادی و صاحب سودهای کلانی شدند اما این فعالیتهای اقتصادی هیچگاه اقناعکننده روحیه قدرتطلب این آقازادهها نبود چراکه پس از مدت کوتاهی این فعالیتها وارد فاز غیرقانونی شد و آنها توانستند با استفاده از رانتهای خود در بدنه قدرت، ضمن ادامه این فعالیتها، خود را در برابر قانون روئین تن کنند.از این رو این قشر طلایی با استفاده از فضای پر التهاب دوران سازندگی و اصلاحات توانستند حلقهای را برای خود تشکیل دهند که در ادامه نام آقازاده بر آنها نهاده شد.
موضوع انحراف اقتصادی آقازادهها اگرچه با عدم ارائه حسابهای شفاف و پنهانسازی فعالیتهای خود از دیدگان مردم و دستگاههای نظارتی و همچنین عدم رسیدگی دستگاههای ذیربط به عملکرد آنها جنبهای محرمانه پیدا کرده بود اما عموم مردمی که در بطن جامعه رفتوآمد داشتند، موضوع فعالیت آقازادهها را به خوبی درک می کردند و مورد رصد قرار میدادند، تا آنجا که غیر ممکن بود در اماکن عمومی نظیر تاکسی، اتوبوس و یا خیابان این موضوع از سوی مردم طرح و مورد بررسی قرار نگیرد. از این رو به طور دقیق هیچ یک از فعالیت آقازادهها از چشم مردم پنهان نمیماند و خبر آن به سرعت در جامعه دهان به دهان میگشت اما به رغم قطعی بودن تخلفات آقازادهها و سوءاستفاده آنها از مناصب دولتی نزدیکانشان، پروندههای این قشر کمتر بررسی شد و آنها در مصونیتی آهنین به سر میبردند.این موضوع تا آنجا ادامه پیدا کرد که به خاطر فعالیتها و سرمایهگذاریهای آقازادهها در خارج از کشور، موضوع آنها به رسانههای خارجی کشیده شد و این رسانهها با دست گرفتن این اخبار، به حیثیت کشور صدمه زدند.
میتوان صنعت نفت را بزرگترین جولانگاه آقازادهها عنوان کرد. درآمدهای کلان نفتی کشور میتواند هر آقازادهای را برای شراکت در این سرمایهها تحریک کند. دخالت در عقد قرارداد توتال، استات اویل و کرسنت توسط یکی از آقازادههای مشهور تنها یکی از این دستیازیهای آقازادگی به صنعت نفت است.در قرارداد کرسنت بر اساس این قرارداد که چیزی کمتر از قرارداد معروف دارسی نداشت، گاز ایران با قیمت ناچیزی به مدت 25 سال به کشور امارات فروخته میشد و یا فعالیتهای همین آقازاده در سازمان مرتبط با انرژی که بعدها تمامی امکانات و سرمایه این سازمان را به نفع یکی از کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری هزینه کرد، خود دلیل محکمی است که نفت برای آقازادهها طعم دیگری دارد!
ج) انحراف فکری- فرهنگی
------------------------------
معضل رانت خواری آقازادگان بر خلاف تصور اولیه در منظر افکار عمومی (که همواره بر وجه اقتصادی انحراف آقازادگان تأکید دارد) اما منحصر به بحث اقتصاد و رانت اقتصادی نمیشود، بلکه علاوه بر آن امروز با بعد جدیدی از رانت خواری مواجه هستیم که هر چند آن هم دارای ابعاد سیاسی بارزی است اما با مقطع نخست دارای تفاوت بوده و لذا نگارنده از آن با عنوان «رانت خواری فرهنگی» و معضل «آقازادگان فرهنگی» تعبیر مینمایم.
به طور مختصر در توضیح این بعد میتوان گفت که رانت خواری فرهنگی یعنی استفاده نابجا و سوءاستفاده فرزندان چهرههای متفکر از اعتبار و حیثیت پدران خود و القای مواضع شخصی و بعضاً کاملاً متعارض با اندیشههای ناب پدران از سوی فرزندان، به عبارتی در این انحراف فرزندان و منسوبان یک چهره موجه و ظاهرالصلاح که در جامعه از اعتبار و حیثیت فراوان برخوردار است (و مردم به َتبع آن فرد، برای نزدیکان و فرزندان وی نیز اعتبار و حرمت ویژه قائل هستند) با سوءاستفاده از این موضوع و با واریز کردن اعتبار و حیثیت پدران خود به سود افکار و امیال امروزی خود (که مشخص نیست چه اندازه با افکار آن عزیزان تطابق دارند و بلکه در موارد بسیاری با اندیشهها و افکار آن چهره موجه و «پدر فاضل» تعارضی بارز و بسیار عمیق نیز دارند)، میکوشند تا منویات بعضاً مشکوک خود را به نام افکار پدر نامدار خود، به جامعه حقنه کنند!
و اما در پایان مرحوم حاج سید احمد خمینی که به اذعان همگان علاوه بر انتساب به حضرت امام، از لحاظ فردی نیز شخصیتی برجسته بوده و در حد یکی از رجال طراز اول نظام مطرح بودند، علیرغم آن همه فضائل و امتیازات، اما در ابتدای رنجنامه معروف خود خطاب به قائم مقام سابق رهبری چنین مینویسند: «بعد از انقلاب من مانند امروز شما [آقای منتظری] فکر میکردم که میشود منافقین و لیبرالها و سایر گروههایی را که در مبارزه دخالت داشتند، جذب نمود، بنابراین به آنها نزدیک شدم. من بارها به مرحوم شهید والامقام دکتر بهشتی و آقایان هاشمی و خامنهای میگفتم: اگر شما به مسئلهای رسیدید من به آن عمل میکنم؛ ولی معتقدم که این گروهها را میشود جذب کرد. دیری نپایید که دیدم این گروهها سرم کلاه گذاشتهاند. شبی تا صبح فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من غیر از آقایان بهشتی و هاشمی و خامنهای و افرادی که در این ردیف میباشند، هستم. آنها خود با بقیه فرق میکنند، ولی من فرقم با بقیه این است که تنها فرزند امام هستم و تنها به خاطر فرزند امام بودن است که مورد علاقه دوستان و بعضی از مردم هستم. تصمیم گرفتم این مسئله را بنویسم و هیچ کاری که بر خلاف میل رهبری و دوستان مورد اعتماد رهبریست انجام ندهم و این مطلب را نوشتم و روزنامهها هم منعکس کردند.»
گفتنی است مرحوم سید احمد خمینی در همان مصاحبه که در سطور فوق به آن اشاره کرده (و متن کامل آن در روزنامه کیهان 24 فروردین 1360 منتشر شده)، به صراحت چنین اعلام میکند: «ابتدا لازم میدانم یکی دو مسئله را تذکر دهم. اول اینکه ما منسوبین به حضرت امام باید توجه داشته باشیم که فقط به علت نزدیکی با ایشان است که با ما مصاحبه میشود و یا به ما احترام میشود و الا خود ما که چیزی نیستیم و ویژگیهایی نداریم. نه زندان رفتهایم و نه شکنجه شدهایم و نه در فلسفه غرب و شرق اهل نظریم و نه در فقه و اصول مجتهد نه ادیبیم و نه منطقی. فقط و فقط منسوب امامیم. پس باید دقیقاً توجه کنیم که اگر امام نبودند هرگز کسی ما را بدان صورت نمیشناخت تا با ما مصاحبه کند. پس من من نکنیم که هیچیم. من چون فرزند امام هستم میآیند و با من مصاحبه میکنند چاپ میکنند و آن را تیتر میکنند و الا از قبیل من زیادند و از من بهتر بسیار بیشتر در حوزههای علمیه سراسر ایران از قبیل ما فراوان کسی با آنان مصاحبه نمیکند لذا باید توجه کنیم که از انتساب سوءاستفاده نکنیم که خلاف شرع مبین است.» سپس ایشان با توجه به برخی ادعاهای آن روز و گویا در اشاره به برادرزاده خود، سید حسین خمینی چنین ادامه میدهد: «مسئله دیگر اینکه اگر هم بگوییم که من کاری با امام ندارم و من خودم هستم و حرفهای من حرفهای من است و به امام مربوط نمیشود کما اینکه از روی عدم آگاهی قبلی گفته شده بود، این خدعه و فریب است زیرا تنها با عنوان فرزند امام است که میتوانید لی لی به لالامون گذارند و الا کی هستید تا کسی تو را بشناسد چه رسد به اینکه با تو صحبت کند و تیتر کند و هر کس استفاده خودش را بکند! خودت را بکشی فرزند امامی و با این ژست که نخیر با امام کاری ندارم و فقط حرفهای خودم را میزنم کار تمام نمیشود! پس باید مصاحبه نکنی یا اگر مصاحبه میکنی صددرصد باید امام راضی باشد والا سوءاستفاده چی هستی. چون چیزی نیستی. تو را به خدا به خودمان رجوع کنیم آیا غیر از این است؟ پس سعی کنیم خلاف نکنیم چون میدانیم از قبیل ما هزاران هزار هستند پس چرا سراغ آنها نمیروند با آنان مصاحبه نمیکنند. اگر فضل و علم و دید سیاسی بود که از ما بهتر زیادند پس چرا سراغ آنها نمیروند.؟»
نویسنده:منصور رضوانی
منبع: ویژه نامه رمز عبور 2 روزنامه ایران