تك دختر و اهل يكي از شهرستانهاي استان .... مي باشم كه از مركز استان فاصله كمي دارد ، پدرم كارمند و مادرم خانه دار مي باشد .
در مسير دبيرستان با جمشيد آشنا شدم و يكدل نه صد دل عاشقش شدم ، جمشيد پنج سال از من بزرگتر است و داخل كارگاه طلاسازي پدرش مشغول به كار است .
از جمشيد خواستم به خواستگاريم بيايد و او هم علي رغم ميل باطني خانواده اش و با تحت فشار قراردادن پدر و مادرش به خواستگاريم آمدند .
در ميان مراسم جرح و بحث سختي بين مادر جمشيد و مادرم بالا گرفت و مادر جمشيد شروع كرد به بد و بيراه گفتن و به مادرم گفت: با اين دختر چشم سفيد مي خواي تنها پسرم رو داماد خودت كني و مطمن باش تا من زنده ام اجازه نمي دهم اين ازدواج انجام بشه .
پدرم ساكت نشسته بود ولي از نگاهش مي تونستم بخونم در دلش چي مي گذره ، پعد از رفتن خانواده جمشيد ، دعواي سختي بين ما بالا گرفت ، پدرم به من گفت حق نداري ديگه مدرسه بري و مثل دختراي عاقل و معقول مردم داخل خونه ميشيني تا يه خواستگار آدم وار برات بياد.
مادرم هم به پشتي پدرم شروع كرد به نصيحت كردنم ، اين صحبت ها تا نيمه هاي شب به طول كشيد ، بعد هم وقتي به رخت وخواب رفتم از فكر و خيال خوابم نبرد ، هر چه فكر كردم نتوانستم جمشيد را از ذهنم و دلم بيرون كنم .
صبح زود به جمشيد پيامك زدم و در مورد فرار از خانه نظرش رو پرسيدم ، انگار جمشيد هم منتظر بود تا اين خواسته را از او بخوام ، سريع قبول كرد و نزديك به ظهر به بهانه خريد لوازم از خانه بيرون آمدم.
در محلي با جمشيد قرار گذاشتم ، جمشيد زودتر از من در محل قرار حاضر شده بود ، بعد از خوردن ساندويچ سوار بر اتوبوس به سمت شيراز به راه افتاديم.
بعد از رسيدن به شيراز جمشيد من را به يك مسافرخانه كه يكي از دوستانش در آنجا مشغول به كار بود برد و مدت يك هفته با جمشيد در آن مسافرخانه اتاق گرفتيم .
در اين مدت جمشيد از من سوء استفاده كرد و در صبح يكي از روزهاي اواخر هفته جمشيد به بهانه خريد صبحانه من را ترك كرد ، هرچه به موبايل جمشيد زنگ زدم گوشي تلفنش خاموش بود.
بعد از نااميد شدن از آمدن جمشيد پيش صاحب مسافرخانه رفتم ، او هم كه از ماجراي من با جمشيد باخبر شده بود از او خواستم برايم بليط اتوبوس مشهد تهيه كنه ، آن مرد شيطان صفت هم بعد از سوء استفاده از من ، من را سوار اتوبوس مشهد كرد ، در ميانه راه در ايست و بازرسي توسط پليس دستگير و به پليس امنيت اخلاقي تحويل شدم .
اي كاش به نصيحت هاي پدر و مادرم گوش مي دادم و به جاي توجه به خواسته دلم به عقلم رجوع مي كردم و باعث بي آبرويي خود و خانواده ام نمي شدم .