روزي با «زباندراززاده» از تاكسي پياده شديم پرسيد پدر عزيز و بزرگوارم! صبح گفتيد: فلان روزنامه به دليل توهين به بعضي از مقامات تعطيل شده است.
گفتم: آري! فرزندم.
گفت: بابا جان اين راننده تاكسي و ديگر مسافران كه در تاكسي نشسته بودند هيچ مضايقهاي نميكردند. در اتوبوس خط واحد هم كه بوديم ديديد مسافران چه ميگفتند؟ گويا مطالبي را به صورت دسته جمعي اجرا ميكردند.
گفتم: اينها را نشنيده بگير!
مشكلات زندگي بر سوپاپها فشار آورده!!
گويا زباندراز زاده تذكر پدر را ناديده گرفت و ادامه داد: روزنامهها كه خيلي ملايمتر و پوشيدهتر و مودبانهتر مينويسند. پس چرا آنها را ميبندند؟ چرا درب تاكسي و خط واحد را نميبندند؟ زباندراز با همه تيز هوشي نفهميد كه اين بچه چه ميگويد؟ ولي از مقايسه زباندراز زاده اطرافيان خنديدند. به قول مولانا«از قياسش خنده آمد خلق را»
زباندراز