زمان : 29 Bahman 1393 - 11:52
شناسه : 100374
بازدید : 5152
بازی خطرناک / بر اساس ماجرای واقعی بازی خطرناک

یزدفردا"سرویس اجتماعی"خبرهای پلیسی استان یزد=پلیس اردکان:- پنج سال از ازدواج من با مجتبی می گذشت ، از حرف های درگوشی و سركوفت های مادر شوهرم كلافه شده بودم ، از كنایه زدنها و طرز نگاه خواهر شوهرم خسته شده بودم .

از گریه های آرام و بی صدای شبانه ، از تنهایی ، از خوردن انواع گیاهان دارویی تجویز مادر و همسایه های دور و نزدیك ، از نداشتن حس مادری از همه و همه به تنگ آمده بودم ، با اینكه مجتبی مرد فهیم و با كمالاتی بود ولی باز نداشتن فرزند برایم عذاب آور شده بود .

چند هفته از آمدن افسانه، همسایة دیوار به دیوار خانة مان نمی گذشت که برای رفع تنهایی و پیدا كردن هم زبان و راحتی اعصاب و فكر و خیال ، پایم به خانه افسانه باز شد.

افسانه زن زیبا و خوش گذران بود و كمتر از یكسال از ازدواجش با داوود می گذشت ، كم كم با هم صحبتی و درد دل كردن با افسانه از تمام سرگذشت و اتفاقات زندگی و مشكلاتم با خبر شد .

افسانه برای اینكه كمتر اعصابم درگیر مشكلاتم باشد پیشنهاد كرد از شوهرم درخواست خرید گوشی همراه كه دارای برنامه لاین و واتس آپ باشد نمود و من را وارد این بازی خطرناك کرد.

شب آن روز ماجرا را برای مجتبی تعریف و از او خواستم برایم گوشی لمسی باكلاسی بخرد تا بتوانم سرم را به آن گرم كنم ، مجتبی هم با خوشحالی و با عجله لباس پوشید و برای رهایی از نق نق های من ، با هم به بازار رفتیم و گوشی گرانقیمتی خرید.

لحظه شماری می كردم تا شوهر افسانه از خانه بیرون برود تا بتوانم پیش افسانه بروم هم گوشی رو به اون نشون بدهم و هم طرز كار با برنامه های لاین و واتس آپ را یاد بگیرم .

افسانه از من خواست آرایش كنم و بدون روسری از من عكس گرفت و گفت عكست خیلی قشنگ شد ، این عكس رو برات عكس پروفایلت قرار می دهم .

در ابتدا من متوجه حرفهای اون نمی شدم ولی وقتی عكس بدون حجاب خودم رو داخل گوشی افسانه دیدم از اون خواستم عكسم رو پاك كنه و به او گفتم مجتبی مرد غیرتیه و اگر این عكس از من ببینه حتما ناراحت میشه ، دریغ از این موضوع كه در آن لحظه برادر شوهرم حمید شماره همراه من رو داخل گوشیش داشته و با دیدن عكس من داخل برنامه لاین به مجتبی زنگ می زنه و ماجرا را براش میگه.

ظهر آن روز مجتبی با عصبانیت به خونه آمد و با دیدن گوشی موبایلم و ور رفتن با اون از من خواست عكسم رو نشونش بدم ، هر چی گریه كردم و معذرت خواهی كردم و گفتم عكسم رو پاك كردم و از این كار هیچ منظوری نداشتم فایده ای نداشت ، بعد هم گوشیم رو محكم به دیوار زد و از خانه بیرون رفت .

"از آن روز مجتبی دیگه به من شك داره و دائم وقت و بی وقت به خونه می یاد و با من به سردی و مانند یك مجرم رفتار می کنه"..

به توصیه برادرم الان به این مرکز مشاوره آمدم تا كمكم كنید