سَحر همة اهالی کوچه در خانة «شیخ طاها» بودیم. از سرِ شب هرکس در هرکجا آواره بود، خودش را به خانة «شیخ طاها» رسانده بود.
پایینِ زیرزمین، زیر نور چند شمعِ کوچک و بزرگ نشسته بودیم. زانوی غم در بغل گرفته و مات و مبهوت به صدای بمباران و ترکش گلوله ها ـ که یک لحظه قطع نمیشد ـ گوش میدادیم. خانه های دیگر زیر بمباران چندروز قبل ویران شده بود. 17 نفر بودیم. زن و مرد، کوچک و بزرگ... .
«شیخ طاها» در حالیکه سینی کوچکی پر از تکّه های نان خشک در دست داشت، از پلّه های زیرزمین پایین آمد و گفت: «چیزی برای خوردن نمانده، فقط اینها در ظرف نان خشکی آشپزخانه بود، به بچّه ها بدهید و بزرگترها نیّت روزه کنید، اذان صبح نزدیک است... .»
«رمضان» گفت: «مقداری خرما در زیرزمینِ خانة ما باقی مانده، شاید بتوانم ظرف خرما را از زیر آوار بیرون بکشم...»
پدرش که روبرویش نشسته بود، جَلد بلند شد، یکی از شمعها را برداشت و در حالیکه دست دیگرش را روی آن گرفته بود تا خاموش نشود، گفت: «پس بلند شو پسرم! حدّاقل شکم بچّه ها را سیر میکند...»
***
داخل کوچه صدای توپ و تانک و بمب لحظه ای قطع نمیشد. گلوله های منوّر همه جا را روشن میکرد. پدر رمضان احساس کرد به شمع احتیاجی نیست.
رمضان و پدرش با سرعت به طرف خانه دویدند، امّا گلوله ها و ترکش ها امانشان نمیداد. تقریباً وسط راه فهمیدند محال است بتوانند به خانه برسند.
آنها برگشتند، امّا بازهم گلوله و ترکش به سرعت برق و باد به طرفشان می آمد. نمیدانستند چه کار کنند؟! فقط دیوانه وار میدویدند. لحظه ای دست روی سر و صورت میگرفتند، در خود فرو میرفتند و کنار دیواری میایستادند، و دوباره با سرعت می دویدند.
آنها در حالِ فرار بودند که ناگهان گلولة تانک، همچون توپِ سرخِ آتشین، سرِ رمضان را از تن جدا کرد! سر و صورتش کامل متلاشی شد و به در و دیوارِ کوچه پاشید!
پدر که هنوز دست او را محکم در دست گرفته بود، مات ایستاد! خشکش زد! چشمانش سیاه شد. ناگهان فریاد زد: «خدا...! خدا...!» و زار گریست.
جای ایستادن نبود. همان لحظه پیکرِ بیسر رمضان را بغل کرد. پیکرِ بیسر پسر در بغلِ پدر دست و پا میزد. خون از رگهای گردنش بیرون میزد. سر و چشم پدر از خون پر شد.
صدای گلوله ها و ترکشها بیشتر شد. فرصت ایستادن نبود. پدر به زحمت چشم باز کرد و در حالیکه همچنان زار می گریست، با پیکرِ بیسرِ پسر به طرف خانة «شیخ طاها» دوید. وقتی به خانه رسید خانه با خاک یکسان شده بود.
خبرنگاریـ که همراهِ دو امدادگرِ صلیبِ سرخ بود ـ عکس و فیلم میگرفت.
امدادگرها مشغول جداکردن پدر از پیکرِ بیسر، و پیکرِ بیسر از پدر بودند.
* این داستان با الهام از خبر کوتاهی که از رادیو پخش شد، نوشته شدهاست. چهارشنبه 1/5/1393 خورشیدی
> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
این خبر را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
|
|
|
|
|
|
|