زمان : 18 Khordad 1393 - 13:18
شناسه : 88944
بازدید : 3879
ساده دل بازنشستی که ناگهان شب خوابید و صبح استاندار شد(11 نظر) طرحی برای یک نمایش، که به جشنواره ارسال نمی شود! ساده دل بازنشستی که ناگهان شب خوابید و صبح استاندار شد(11 نظر) محمد رضا شوق الشعرا

ساده دلی بود که سالها سال پیش بخاطر فرار از فلاکت و بدبختی، از روستا به «پایتخت» آمده و در جستجوی یک لقمه نان، مدام کار کرده و زحمت کشیده و عرق ریخته بود، و حال سالها پس از بازنشستگی، کنار خانه نشسته بود و داشت با حقوق بازنشستگی زندگی خود را می کرد، که ناگهان یک شب، جمعی از هم ولایتی های قدیم سر خود و بی دعوت آمدند سراغش، و بعد ازخوردن میوه و چایی و بگو و بخند ناگهان گنده ترینشان با همان ته لهجه قدیم گفت:« می خواهی استاندار شوی» بنده خدای ساده دل، هاج و واج به رفیق گنده قدیمی نگاه کرد و گفت:«  استاندار!؟ من!؟» و بعد با خنده گفت:« دستمون انداختی؟ مگر مملکت اینقدر چیز توی چیزه که من بیایم بشوم استاندار!؟ شوخی نکن! من تابحال توی عمرم حتی برای یکبار هم پایم را توی ساختمون هیچ استانداری نگذاشتم» رفیق گنده قدیمی گفت: «یک کلام بگو می خواهی بشوی یا نه؟» ساده دل بازنشسته گفت:« استاندار کجا؟» رفیق گنده قدیمی گفت:« همان ولایت قدیمی خودمان!» ساده دل گفت: «یعنی بشوم بخشدار!؟» که رفیق گنده قدیمی زد به پهلویش و گفت:« نه عزیز من، استان دار! یعنی کسی که استان را اداره می کند» و بعد گفت:« استاندار از بخشدار و فرماندار بالاتره» ساده دل بازنشسته خنده ای کرد و گفت: «بگذار این آخر پیری سر خونه و زندگیمون باشیم و خانواده را دربدر نکنیم!» رفیق گنده قدیمی گفت:« خب زندگیت را می کنی! زندگی و خونه و خونواده چه ربطی به استانداری کردن تو دارد؟ شما زن و بچه ات که همینجا در پایتخت محکم سر جای خودشون نشسته باشند، شما هم اوایل هفته ای چند روز و بعد کم کم هفته ای چند ساعت می روی استانداری و آخر ماه هم حقوقش را می گیری و کیفش را می کنی» ساده دل بازنشست گفت:« یعنی استانداری کردن اینقده راحته؟» و دوست گنده قدیمی گفت:«ساده تر از آب خوردن، شما هفته ای چند ساعت مثل یک «خان»، فقط می نشینی اونجا و نامه های اداری و برگه های احکام را «امضاء» می کنی» و وقتی ساده دل بازنشست پرسید« این نامه ها و احکام چیه؟» رفیق قدیمی گفت:« هیچ! یک سری نامه های اداری هست که برایت می نویسند و یک سری افراد هستند که باید بروند، و یک سری افراد هستند که باید بیایند» بازنشست ساده دل سری تکان داد و گفت: « راستش رفیق قدیمی! باید یه خورده فکر کنم» رفیق گنده قدیمی در حالیکه داشت از خنده روده بر می شد داد زد « فکر بکنی؟ چه فکری؟ در ایام بازنشستگی  پرستیژ و قیافه استانداری را می گیری و با راننده و اتومبیل دولتی، هفته ای چند بازدید اینطرف و اونطرف می روی و می آیی و سر ماه نیز کلی حقوق و اضافه کار و حق ماموریت می گیری، اونوقت می خواهی برای نکردن کار و گرفتن پول مفت فکر کنی؟» و بعد در حالکیه داشت بحالت قهرانه از خانه خارج می شد گفت:« تو درست همانی هستی که داشتیم دنبالش می گشتیم. ساکت را ببر و آماده باش که امشب حکم استانداریت را خواهم گرفت!» ساده دل بازنشست گفت:« مگر کشکه که از لبنیاتی بگیری!؟ درسته که میگن سهر شلوغ و پولوغه، اما نه دیگه اینقدر!» و رفیق گنده قدیمی گفت:«  باور کن راحت تر از گرفتن کشکه و ...»
بهرحال چند روز بعد ساده دل بازنشست ساکش را بست و سوار هواپیما شد و وقتی چشم باز کرد دید در جایی هست که بهش می گویند استانداری، یک ساختمان که خیلی بزرگتر از خانه کدخدا در قدیم بود، و یک سری افراد هم نیز مدام می آمدند و می رفتند و دستور می خواستند.
ساده دل بازنشست روی صندلی استانداری نشست، بعد بادی به غبغب انداخت و گفت: « نخیر! خیلی خشه! یعنی از خیلی هم خشتره»...
این نمایش همچنان ادامه دارد...