زمان : 22 Ordibehesht 1393 - 00:44
شناسه : 87592
بازدید : 10108
اسماعیل داستان کوتاه برای روز پدر اسماعیل حسین معلم، معلم و نویسنده

صبحِ زود بود. مادرم گوشه ی حیاط نشسته بود. آرد  اَلَک می کرد تا خمیر کند و نان بپزد. من در آن طرف حیاط نشسته بودم  و  بچّه گوسفندی را ـ که سحَر به دنیا آمده بود ـ نوازش می کردم.

 ناگهان مادرم الک را زمین گذاشت و  گفت: «حسین! گوش کن! دوباره سرو صدای ابراهیم و اسماعیل...!؟»

به دیوار حیاط تکیه دادم و گوش سپردم؛ ابراهیم مثل همیشه با صدای آرام می گفت: «اسماعیل! به خدا، به پیر، به پیغمبر، کمکت می کنم، یکی از مغازه ها را می فروشم  برو تریلی بخر، برو تانکر نفت کش بخر، برو  هر ماشینی که دوس داری بخر، اما حالا زوده، هنوز خیلی جوونی، تازه تصدیق گرفتی...»

اسماعیل صدایش را بلند کرد و گفت: «نه! پیرمردِ خسیس! اینا بهونته، بازم می خوای پولاتو بدی اون دومادِ مفت خورِ معتادِ انگلت بخوره...، پیرمردی به نفهمی و نادونیِ تو ندیدم...»

به مادرم گفتم: «عجب نسلی رو پا اومده!؟ یک ذرّه ادب و احترام سرش نمی شه، به پدرِ به این خوبی  و نجیبی می گه؛ پیرمرد نادون! حتّی بابا خطابش نمی کنه...!»

مادرم حرفمو قطع کرد و گفت: «حسین! بدو...! برو! میانجی شون...، می ترسم دوباره کار به جاهای باریک بکشه...»

من هم حرف مادرم را قطع کردم و گفتم: «نه...! نه مادر...! هزاربار گفتم؛ از دخالت تو کار هیشکی خوشم نمیاد، به خصوص همسایه، شما هم هزاربار منو مجبورم کردی که...»

 

مادرم دوباره حرفمو قطع کرد و گفت: «حسین! برو...! برو مادر...! این دخالت نیس، ثواب داره، نذار بیشتر از این به پیرمرد بی حرمتی بشه...»

*****

به فاصله ای که شلوارم را روی زیرشلواری بپوشم و خودمو به خونه ی ابراهیم برسونم، صدای اسماعیل بلند و بلندتر شد... .

وقتی رسیدم، سرخ شده بود! دهنش کف کرده بود و مدام به پیرمرد فحش می داد: «پیرمردِ احمق! پیرمرد نفهم! به قول خودت هفتادسال مثل خر شاگردی و عملگی کردی، آخرشم همه ی پول و مِلک و مغازه هاتو دادی این انگل معتاد که بخوره و به ریشت بخنده...»

چشم انداختم تو چشم اسماعیل و گفتم: «اسماعیل! خجالت بکش! حیاکن! کسی به پدرش می گه نفهم!؟ اینا چه حرفیه؟! تو باید دستِ پدر به این خوبی را ماچ کنی، نه این که این همه حرف زشت بزنی...»

اسماعیل در حالی که جلو می دوید تا پیرمرد را کتک بزند! با لحن عتاب آمیز، به من گفت: «حسین! دوباره دخالت نکن! امروز یا  می کشمش یا پول تریلی را ازش می گیرم، شش ماهه می خوام تریلی بخرم، شش ماهه گواهینومه گرفتم، هر روز می گه؛ زوده...، دیره...، پولت می دم...، پولت نمی دم...»

در حالی که دست توی سینه ی اسماعیل گرفته بودم تا جلو نرود، گفتم: «اسماعیل! دست و صورت باباتو ماچ کن و  بی حرمتی نکن، خدا همه چیز بهت می ده...»

با لب و لوچه اش برام شکلک درآورد و گفت: «برو همسایه ی خوش خیال! دلت خوشه... خدا می ده... خدا می ده...!»

*****

اسماعیل را با هزار خواهش و تمنّا سوار موتورش کردم و گفتم: «اسماعیل! حالا برو! تو برو! من هم پدرتو  راضی می کنم یکی از مغازه ها را بفروشه و پولشو  بهت بده تریلی بخری...، اما حالا برو...!»

                                                                         *****

اسماعیل که رفت، خواستم وارد خونه ی ابراهیم شوم که دیدم پیرمرد جلوی در ایستاده، با چشمان پر از اشک  اسماعیل را بدرقه می کنه و با این که بغض اَمونش نمی ده، مدام  زیر لب می گه: «برو بابا...! برو که الهی برنگردی...! الهی خبر مرگتو برام بیارن...! الهی نعش تکّه تکّه شده ات را برام بیارن...! الهی به شب نکشی...! الهی جوونمرگ بشی...!»

 

جَلد دست گذاشتم جلو دهن پیرمرد و گفتم: «ابراهیم!؟ حاج ابراهیم! نفرین نکن...! نفرین نکن...! نفرین پدر رَدخور نداره...! نگو...! پشیمون می شی...!»

اشک های پیرمرد، پشتِ دست و کفِ دستم را خیس کرد و صدای بغض و هق هقِ گریه اش به گریه ام انداخت... .

*****

نزدیک غروب بود. داخل اتاق نشسته بودم. به پشتیِ لحاف تکیه داده بودم و کتاب می خواندم. ناگهان صدای قرآن از بلندگوی مسجد روستا بلند شد! ناخودآگاه به ساعت پشت دستم نگاه کردم؛ هنوز تا اذان خیلی مانده بود!؟ کتاب را بستم و از اتاق بیرون آمدم. 

مادرم گوشه ی حیاط پای تنور بود. آتش شعله کشیده بود! گفتم: «مادر! چرا امروز این قدر زود صدای قرآن میاد... هنوز که تا اذان...؟!»

مادرم در حالی که چادر به سر می انداخت، رو به طرف کوچه دوید و گفت: «منم نمی دونم...؟! می رم از همسایه ها بپرسم...»

آرام آرام به طرفِ درِ خانه و کوچه می رفتم که ناگهان مادرم سراسیمه وگریان برگشت!

گفتم: «چی شده مادر...!؟»

گفت: «دیدی مادر...؟! خاک تو سرمون شده... اسماعیل... اسماعیل...!؟»

گفتم: «اسماعیل چی...!؟ چی شده مادر...؟!»

گفت: «اسماعیل تصادف کرده... رفته بوده جاده قدیم ماشین بخره... میگن زیر تریلی له شده...!؟»

*****

v     ابراهیم هر روز غروب سرِ خاک اسماعیل می رفت. کنار قبر می نشست و به قبر خیره می شد. ناگهان اشک از چشمانش سرازیر می شد. ابراهیم روی دانه های اشک که رو سنگ قبر می چکید، آرام آرام دست می مالید، انگار قصد شستن سنگ قبر را داشت! مدّتی هم اشک ریزان زیر لب با خود حرف می زد و با اسماعیل نجوا     می کرد... .

ابراهیم از غصّه و پشیمانی، هر روز زارتر و ضعیف تر می شد. مادرم می گفت: «آخرش از غصّه دِق[1] می کنه...»

*****

امروز مراسم چهلم اسماعیل بود. امروز غروب ابراهیم را کنار پسرش اسماعیل به خاک سپردیم!



[1] دِق= اصطلاح محلّی (جان باختن، مُردن، از درد و غصّه ی چیزی جان سپردن)

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
value="http://www.macromedia.com/go/getflashplayer" />
مخاطبان آن لاین یزدفردا -فرداییان همیشه همراه یزدفردا در سراسر جهان