بعد از موج هاي اول و دوم و سوم ادبيات، اينک موج چهارم و پنجم به صورت همزمان فرا مي رسد. چرا که سرعت تراوشات ذهني و نوآوري هاي اين گستره ي پهناور بي صاحب مانده، مدعي هاي حراف و بي سواد بسياري دارد که ما اقل کم مي توانيم به درک امواج چهارم و پنجم به صورت خود انتخابي نائل شويم و ديگر موج نو و موج کهنه و موج دريا (يا همان دريا موجه) و موج گيسوي دلبر و هکذا مشابهه، در بوته فراموشي قرار مي گيرد (جبراً بايد قرار بگيرد). خوشبختانه اين امواج، هيچ احتياجي به گيرنده هاي ديجيتال و ديش ماهواره و ست باکس و ايضا هکذا مشابهه ندارد. چرا که به يمن بعضي فضاها (حالا مثلاً فضاي مجاري را مي شود اسم برد) که داراي فرستنده هاي متعدد هستند، کافيست فقط گيرنده ايي آنالوگ جلويش بنشيند و اتفاقاً اين آنالوگ مي تواند منولوگ و دريافت کننده مونولوگ هم مي تواند براي عقب نماندن از اين قافله با اعتراض و بد وبي راه(که جزاين خاک بر سر ديگري نيستند) تبديل به ديالوگ شوند تا آن داعيه دار، علمدار شود که؛ "آهاي همسايه ها ياري کنيد تا من ميدون داري کنم". براي آشنايي، نمونه هاي از اين ادبيات ربط و بي ربط موج فلان را زمزمه مي کنيم.
پيچ هرز
آن قدر نامت را بر زبان مي رانم
آن قدر يادت را در ذهن مي پيچانم
تا هرز شوي
و حالا اين حکايت ماست که عجايبي مي بينيم در اين وادي هنر از اين بي هنران! ايضاً مثالهم؛
جريان زير پل و باقي قضايا
چانه ات آسمان ازلي بود که با چانه ام چفت شد و اين چنين بود که افق پديدار آمد. مي لغزم. جريان مي يابم و دوباره گير مي کنم، زيرپل درختين بازوانت!!!!!
البته اين خوش مغزها آثار ماندگاري هم دارند که کاملاً مرتبط با ادبيات داستاني است؛ " من روي جاده هاي سياه، که چون جويباري از مايع سياه رنگي که از جريان باز نمي ايستند بودند، پرواز مي کنم" . گفتمش فلاني ايني که گفتي يعني چه؟ چنان نگاه عاقل اندر سفيهي بر ما انداخت که از آن همه بي سوادي خودمان در مقابل نثر دلاويز آنان با عناوين سوررئال و سوپرجفنگ و نئو کلاسيک ( بقيه اش را بلد نيستيم تلفط کنيم) خجل و شرمزده شديم. حقمان است تا بعد از اين بفهميم عيب از فرستنده ها نيست لطفاً به گيرنده هاي خود دست بزنيم تا همگام با صداي نوگرايي و شيوه نويسي موج اف پيف اين گند زده ها شويم.
آقاي رضا سيد حسيني، نويسنده و مترجم گرامي، پس از سال ها تحقيق کتاب "مکتب هاي ادبي" را نوشته اند که متأسفانه وقتي ما مي خوانيم مي بينيم چه رنج بي ثمري در اين سال و سي برده است و ما مدعي آن هستيم که بعضي مکاتب را معرفي نکرده است و قرار است تا خودمان بر آن تصحيحاتي بزنيم و بعد ديديم آن قدر اين مکاتب داراي توضيحات هست که احتياج به نگارشي دوباره دارد و لذا بر آنيم تا جلد دوم و سوم و چندم اين کتاب را تقرير کنيم (البته حق تأليف محفوظ است و هر کس که ادعايي دارد مي تواند از جلد چندم به بعد اين کتاب را که در مرحله ذهني ما هست را تأليف، ترجمه و يا تدوين نمايد) و براي اين که مشخص شود ما مصرانه در پي جمع آوري اين نومکتب ها هستيم يکي دو نمونه را يادآور مي شويم.
مکتب زرشکيسم: نوعي اثر پرکاربرد است که هر ننه قمري از آن سر در مي آورد و راحت به دامنش چنگ مي زند. در اين شيوه هيچ احتياجي به اطلاعات در مورد قواعد، اصول و الگوهاي مدون شده نيست و به بهانه پيشين بودن مي توانيد به راحتي با چرت و پرت نويسي، اصطلاحاً نونويسي کنيد. (البته هيچ وقت نبايد نگران طرفداران اين متدها باشيد. حاميان بي سوادتر از خودتان که خواهان نمود از طريق غير از آن چيزي که نمي توانند و عرضه اش را ندارند، بسيارند و از اين باب، پررويي و علمدار شدن شما مهم است ولاغير)
مکتب اُزگليسم: نوعي چرند و هرز نويسي است که البته نويسنده هم چون خواننده اش دچار تهمت بي سوادي مي شود و واضح و مبرهن است که شما مي توانيد در مقابل تئوري و مقاله ديگران سوت بزنيد يا يک پله بالاتر پا بگذاريد و سريعا اقدام به آموزش اين آموزه هاي من درآوردي خود بکنيد.
اين مکتب از قرن همزمان چهار بعلاوه پنج، شکل گرفت که راه براي هر مزخرف نويسي باز است و کافيست قبلا چند تا را نوچه خود کنيد و بعد از اعلام موجوديت به اسم گذاري بپردازيد. مثل؛ موج نوي نو، ايده پرتابي، شيوه شکاري، موج چهار و پنج به توان دو و از چنين اسامي بي ربط تر از نوشته هاي بي ربطي مي توان استفاده کرد . بعد هم در کمال آرامش از تعريف و تمجيد خاک به سر شده هاي امثال خود لذت برد و باد کرد.
ميگن يارو از يک پارتي آمد بيرون ، کلي کيفور بود و گردن بالا چلانده بود. گفتنش چطور بود. گفت عجب چيزي بود. دخترا خيلي طرفدار من شدند و کلي مرا تحويل مي گرفتند. گفتند چه جوري؟ گفت آخه مرا به اسم يک گل صدا مي کردند و همش بهم مي گفتند اُزگل!!!
اما حکايت ما چيز ديگري است. ديديم نمي شود بي خيال يک عده اي شد که فکر مي کنند از صدقه سر دست نوازش و گوشه چشم يک نفر ديگر مي توانند براي خودشان کسي شوند، زدم بر طبل بي عاري و رفتم تو مايه هاي چرت و پرت نويسي:
عمران گفت: بگو طشت
- طشت
- بشين برو رشت!
ديديم عجب چيزي شد و پشت بندش "استاد" با سريش چسباندن بهمان! اين بود که زديم به بي خيالي و دست به دامن جرياني شديم به نام "موج" و نشستيم سر تنور که هر کي کلمه "موج" را استفاده کرد داد و هوار کنيم عجب چيزي راه انداختيم و دممان گرم (البته لب تنور چمباتمه زده بوديم که دممان گرم شد) که دارند ما را مثال مي زنند و چند وقتي گير داديم به راديو که شما داريد از جريان ما استفاده مي کنيد ولي خوشحاليم که ما باعث وجوديت شما شديم و از موضوع "موج" اکتشافي بنده ي حقير استفاده مي کنيد و پا گذاشتيم جا پاي بزرگان و دوباره روي طبل بي عاري خودمان ضرب گرفتيم که؛
بگو حکايت
- حکايت
- گربه پريد تو سايه ت
اما چيزي هم آماده کرديم براي روز مبادا؛
بگو نفت
- نفت
- دودش تو چشم ما رفت
اما ديديم عزيزي کامنت گذاشت که؛ فلاني بي خيال! اين سبک سري ها چيه راه انداختي و يک مشت قورمه سبزي هم برات دم گرفتند و خودت را دلقک ادبيات کردي؟ حداقل با اسم مستعار بکن تو حلقمان! گفتمش؛ هيس که نميدوني چه خبر هست! تا حالا فکر مي کردم داستان را فقط بايد با دال نوشت ولي حالا ديديم يک چند نفري پيدا مي شوند بي سوادي خودشان را پشت يک بي سوادتر از خودشان پنهان مي کنند و هي بهش مي گويند لنگش کن و داستان را هم با هر بز بياري که مي خواهي بنويس! ما شعبان بي مخ تو هستيم و هواتو داريم و چنين شد که ادبيات توسط شعبان بي مخ ها به گند کشيده شد.
اما ديديم از دار دنيا هيچي که نداريم هيچي، اين يک دونه اسم مستعار را هم نداريم! اين بود که شروع کرديم به نوشتن نوشته هاي مستعار به نام خودمان! ولي از بد شانسي (که خوب يقه ما را چسبيده) دوست و دشمن افتادند دنبالمون. دشمن گفت: اويي بي سوات، دلمون مي خواد به هر موجي بنويسيم تا چشمت کور بشه! گفتمش؛..........! راستش چيزي نگفتم ديدم بازم مي خواد حرف بزند و دوباره گفت: اون اُزگل هم خودتي که هنوز نفهميدي مکتب ما نويسنده ها نيست!! وازگل اونايي هستند که ما را باد مي زنند و با مکتب زرشکيسم ما حال مي کنند(ببينيد چه جور بي انصاف ها جلد چندم کتاب چاپ نشده ي ما را که در مرحله الهام ذهني بود را غلط گيري کرده و ضد حالمان زده اند!!) و از آن سوي دوستان با مرام ما در مرحله تراش قلم محبت آميز برايمان پيغام فرستادند که؛ اي بابا! حالا تو هم چقدر سخت مي گيري؟ شايد يک عده ايي از آب زرشک خوششان مي آيد که به شکمشان ببندند! بالاخره جوانند و نياز به ميدان دارند و ما رفتيم در لاک خودمان که هم حرمت دوستان را نگه داريم و هم شهرداري براي ميدان دادن آنها يک فکري بکند و يکي از مواجين برداشت و براي کمک به شهرداري نوشت:
شايسته ي ماست که اين خوبي بکنيم
درموجي چنين جفنگ پايکوبي بکنيم
کاريز(قنات) دل سياه و تاريک مرا
اي بي هنر بيا که لايروبي بکنيم
ما يک دوست رفيق و شفيق داريم به اسم "سيف القلم" که اسم مستعار "اي ول" دارد و بسيار با نزاکت و اهل ادب و فرهنگ و مهمتر از همه، تشخيص هر از بر است. هر وقت هرزي و مزخرفي مي نويسيم اول براي اين سيف القلم مي خوانيم و کلي از اي ول گفتنش کيفور مي شويم. اين بنده خدا چنان با شعور است که هر وقت ما را از دور هم مي بيند کلي استاد و اي ول - اي ول مان مي کند (ما هم بزرگ منشانه به روي خودمان نمي آوريم که چه پوست خربزه زير پايمان مي اندازد). يک بار با کلي از اين نوشته هاي بي ربط خودمان حال کرديم و موجي رفتيم سراغش و هر چقدر با آب و تاب برايش خوانديم لام تا کام جيکش در نيامد و چونان اميرارسلان نامدار به مادر فولاد زره خيره شده بود. گفتيمش؛ سيف القلم جان عزيز، مي خواهي داستان هايت را چاپ کنم؟ مي خواهي تو چند تا محفل اسمتو ببريم و بگويم روزنامه ها برايتان نقد و نظر بدهند؟ اما باز هم عينهو آيينه دق نشسته بود روبه رويمان! و بعد وقتي که ديد همين جور دارم باج ميدم (هنوز رشوه اينترنتي اختراع نشده بود) گفت؛ مثلا اينا ادبيات داستانی هست که تو نوشتي؟ نه سر ربطش معلومه و نه ته بي ربطش! آخه تو چرا اينقدر اُزگلي؟ (احتمالا داشته جلد چندم کتاب ننوشته مکاتب ادبي بنده را ويراستاري مي کرده که از اختراعات و عينهو کلمات کاملا مشابه بنده استفاده کرده است) بردار يک سري به اين فضاهاي مجازي بزن و از اين امل بازي هايت دست بردار! نون تو چرت نويسي و نوچه جمع کردن است. تو نشستي دود چراغ مي خوري که مثلا بهت بگن استاد؟!! زرررشک!
و بي انصاف کلمه شنيع "زرشک" را کشيده خطاب به ما اعلام کرد. از شما چه پنهان دلمان فقط به همين سيف القلم خوش بود که گاه به گاه چندتا استاد مي بست به ريش ما و قند در دلمان آب مي شد که ايشان را هم با اين دود چراغ مان فراري داديم و در اندوه فراقش فراغ نشستيم که جاي خاليش مشخص نشود و قطعه ايي را ربط و بي ربط برايش حواله کرديم به اين مضمون:
سلام بر غم! سلام بر شکوفه احساس! سلام بر تاج القلم! سلام بر بزرگ خواننده ي خاندان ادبيات موج گرا! سلام بر مشهدي سيف القلم اي ول گو موجيان (س.م) که در غروب غم انگيزيک روز پاييزي همگام با خش خش نرم شدن برگ هاي زرد و نارنجي و مواج، روح لطيف ادبياتي اش دستخوش طرح يک داستان شد و به فضاي مجازي پيوست.
بعد از " سيف" جان بود که ما گمراه شديم و افتاديم تو خط ربط و بي ربط چرت نويسي تا دلمان به نداشته هايمان خوش باشد که اگر نمي توانيم داستان بنويسم بلديم که ضايع بازي در بياوريم و به ادبيات داستاني گند بزنيم.
يکي از نويسندگان سوپر مدرنيسم کتابش را آورد داد ما بخوانيم و نظري مرحمت بفرماييم. داستان را از اول به آخر بعد از آخر به اول و بعد درهم برهم و چپ و راست خوانديم! اما دريغ از يک کلمه که فهممان شود و نفهميدم چي چي نويسي کرده؟ خواستيم تعريفش کنيم براي خودمان خيالاتي شدم فردا روزي منتقدي و 4 تا داستان نويس درست و حسابي برميدارند نقدش مي کنند و ما را حسابي سکه يه پول مي کنند و آبروي ادعاهاي داستان نويسي ما را زير سؤال مي برند. گفتيم اگر هم بنويسم اين لاطاعلات چي چيه که به اسم نميدانم چي چي ميکني تو حلق يک مشت مخاطب که دلخوشکنک تو شده و بايد لوتي گري کنند و براي نباختن قافيه به اين خزعبلاتت که هيچ ربطي به ادبيات داستاني ندارد بجسبند که هم دستگيره اي براي چنگ انداختن داشته باشند و هم تو خيال رؤيايي خودشان تو منجي داستان نويسي شان بشوي! که از اين کارمان هم پيشمان شديم که فردا صفحه وبلاگ باز نکرده يک 4 پنج هزارتا کامنت خصوصي و عمومي حواله امان کنند که اي بابا حالا شما هم اينقدر سخت نگير و تو ذوقشان نزن و بگذار فردا دکتر مهندس بشوند و ما از ترس همين افسرده شدنشان هست که لام تا کام فرو بسته و دست به سينه آرام نشستيم تا بچه خوبي باشيم و يک چند تايي خواننده داستان هايمان باشند.
يکي از دوستاني که چند صباحي سر کلاس نشست و برخواست داشت، داستان هايش را داد دست ناشر و گفت چاپش کن.ناشر گفت چاپش نمي کنم. گفت چرا؟ اينا که خيلي بهتر از داستان هاي استاد وحيدخان است. ناشر گفت بله درسته ولي تو که وحيد خان نيستي. داستان هايش به شرط چاقوست.
نتیجه و نهايت:
يک چند تايي مقاله ي به شرط چاقو از اين جانب در هياهوي خط و نشان کشيدن ها گم شده و از درجه اعتبار ساقط است. از يابنده تقاضا مي شود هر چي مي خواهد بخواند و خُلق خودش را تنگ نکند تا ما را به بي سوادي متهم کند.