یزدفردا: حسین معلم، معلم و نویسنده
شیر یا خط؟!
شرط بندی با سکّه، یکی از بازی ها و تفریحات روستای «ما» بود. (از این قرار که؛ یکی سکّه ای کف دست می گرفت و به دیگری می گفت؛ شیر می خواهی یا خط؟[1] مثلاً طرف می گفت؛ شیر می خواهم. سپس سکّه را بالا می انداختند تا چندین و چند چرخ بخورد و پایین بیاید. هنگامی که به زمین می افتاد، اگر روی سکّه، تصویر شیر بود، سکه مالِ کسی می شد که شیر می خواست. و اگر روی سکه، خط بود، از آنِ کسی می شد که خط می خواست...) .
***
روزی «سبزعلی» ـ که نابینای مادرزاد بود ـ به همراه شوهر خواهرش ـ که از سبزوار آمده بودند و چندروزی مهمان بودند ـ در این مسابقه شرکت کرد. و با «جلالِ میرزاعلی رضا» شرط بستند. شرطِ علف چینی! از این قرار که؛ اگر سبزعلی باخت، برود علف های باغ جلال را ظرف یک هفته بچیند. و اگر جلال باخت، علف های باغ مادر سبزعلی را بچیند. آن ها، همه ی پسرها و مردهای آبادی هم به شهادت گرفتند که کسی جِر زنی نکند و دَبّه در نیاورد .
بعد از همه ی شرط و شروط ها، همگی به طرف محل شرط بندی که پشت دیوار مدرسه ی روستا بود ـ و به «میدان شیر و خط» معروف شده بود ـ راه افتادیم.
سبزعلی تکه چوبِ در دستش را جلو جلوی خود می گذاشت و بر می داشت تا راه را تشخیص دهد و پیش می رفت. بقیه هم پَس و پیش و همراهِ سبزعلی به طرف میدان شیر و خط پیش می رفتیم.
ناگهان یکی از تازه واردین به روستا ـ که همراه شوهر خواهر سبزعلی از سبزوار آمده بود ـ دستِ سبز علی را گرفت، او را به کنارِ راه کشاند و در حالی که سعی می کرد کسی متوجّه نشود، یواشکی در گوشِ سبزعلی گفت: «سبزعلی! تو که نابینایی، پس وقتی سکّه پایین می آید چه طور متوجه می شوی که سکّه طرفِ شیر است یا خط؟! بلکه جلال به تو دروغ بگوید و بخواهد کلاه سرت بگذارد...؟!»
سبزعلی پوزخند زد و با صدای بلند (به قصد این که همه بشنوند) گفت: «نگران نباش! چنین چیزی امکان ندارد، زیرا در این آبادی آن قدر فضول و خبرچین هست که هنوز سکه از هوا به زمین نیفتاده خبرش را به من می رسانند!»
[1] قبل از انقلاب اسلامی (22 بهمن 1357 خورشیدی) یک طرف سکه ها تصویر «شیر و خورشید» بود و طرف دیگرش به خطی نوشته شده بود؛ 10 ریال، 20 ریال و ... . برخی سکّه ها هم طرف خطّش تصویر رضاشاه و محمّدرضاشاه بود.