آمدن شهريور 20 و رفتن رضاشاه، حرف كسان تازهاي را پيش آورد و كتابهاي تازهاي را وارد صحنه كرد؛ از آن جمله بودند چهار شاعر مطرود، يعني اشرفالدين نسيم شمال، عارف، عشقي و فرخي يزدي. چون پرده كنار رفته بود، آثار اينان دوباره در معرض كنجكاوي مردم قرار گرفت، و من نيز طبيعتاً نسبت به همه آنچه بوي منع از آن آمده بود، علاقه نشان ميدادم. از اين دست نوشته هرچه ميآمد ميخريدم، و اگر نبود به امانت ميگرفتم و ميخواندم. بدينگونه بود كه با اين چند شاعر آشنا شدم و هم اكنون نيز پس از سالهاي سال، براي تجديد خاطره، از نوديوان آنها را برابر رو دارم. اگر در اينجا از آنها ياد ميكنم، براي آن است كه شعرهاي آنان چكيده سرگذشت زمان است، و زمان كه آنان در آن زندگي ميكردند، يكي از دورانهاي پرخروش تاريخ ايران بود كه ما در دنباله آن ميزييم. در اين دوران، برخورد تمدن اروپايي با ايران به نمود آمده است. مشروطه، نتيجه اين برخورد بود، ولي مشروطه گرهي كه مورد انتظار مردم بود، نگشود و در بر همان پاشنه به چرخيدن ماند. مشكل كار آن بود كه مقداري بيداري و توقع ايجاد گشت، بيآنكه پاسخ قانعكنندهاي به اين بيداري و توقع داده شود، و از اين روست كه در فاصله استقرار مشروطه و حكومت رضاشاه كه قريب بيستسال ميشود،1 ما با پرشكوهترين و تلخترين ادبيات زبان خود روبرو هستيم. قلمها مانند اسفند بر سر آتشاند؛ اميد و نوميدي و نهيب و غريو و ناله در هم ميجوشند. عامه مردم در تغيير نظام حكومتي طالب عدالت بودند. از جنبههاي فني حكومت پارلماني مطلع نبودند و به آن هم كاري نداشتند. آنچه از فقير و غني و بيسواد و باسواد خواهانش بودند، مرجع و ملجائي براي رسيدگي به گرفتاريها و براي تأمين عدالت بود، و به همين سبب وقتي مردم ميگفتند <مشروطيت> منظورشان عدالتخانه بود، و باز به همين سبب مجلس شوراي ملي را <عدل مظفر> نام نهادند. اگر روشبينان كشور و قلمزنها طلب آزادي ميكردند، براي آن بود كه عدالت، بيآزادي امكان تحقق ندارد، و تنها در سايه خفقان بوده است كه حكومتها توانستهاند خودكامگي عنان گسيخته خود را به راه ببرند. اختناق، حكم شراب داشته است در اين حكايت معروف: شبي شيطان بر جواني ظاهر شد و گفت كه يكي از اين سه كار را بايد بكني: يا پدر خود را بكشي، يا با مادر خود زنا كني، يا شراب بنوشي. جوان در سادگي جواني خود شراب را برگزيد كه به نظرش از دو كار ديگر آسانتر ميآمد. چون خورد مست شد، هم با مادر خود زنا كرد و هم پدر را كشت. براي آنكه ببينيم وضع ايران در آستانه مشروطيت چگونه بوده است فقط به يك واقعه اشاره كنيم. در سال 1324، يعني درست همان سالي كه فرمان مشروطه صادر شد، در قوچان حاصل بد بود و دولت از مردم ماليات ميخواست. عدهاي ناچار شده بودند كه دختران خود را به تركمانان بفروشند تا بتوانند بدهي دولت را بپردازند. مرحوم طباطبايي بر سر منبر گفته بود كه قوچانيها سيصد دختر خود را به تركمانها فروختهاند. بعضي از اين دخترها را در حال خواب از مادرهايشان جدا كرده بودند. شعر تصنيفوار مؤثري در سال 1325 در روزنامه <صوراسرافيل> انتشار يافت كه زبان حال دختران قوچان بود: بزرگان جملگي مست غرورند خدا كسي فكر ما نيست رعيت بيسواد و گنگ و كورند خدا كسي فكر ما نيست هفده و هجده و نوزده و بيست اي خدا كسي فكر ما نيست گر از كوي وطن مهجور مانديم خدا كسي فكر ما نيست وگر از هجر او رنجور مانديم خدا كسي فكر ما نيست نپنداري ز عشقش دور مانديم خدا كسي فكر ما نيست هفده و هجده و نوزده و بيست اي خدا كسي فكر ما نيست مگر مردان ما را خواب برده خدا كسي فكر ما نيست غيوران وطن را آب برده خدا كسي فكر ما نيست كه اغيار آب از احباب برده خدا كسي فكر ما نيست هفده و هجده و نوزده و بيست اي خدا كسي فكر ما نيست مرحوم ناظمالاسلام در كتاب خود <بيداري ايرانيان< نوشته است كه رعايا دختران سه ساله خود را به پنج هزار يا يك تومان ميفروختند كه پول آن را براي ماليات بدهند. از مأمور حكومت تنها خواهششان آن بود كه آنها را در حال خواب ببرند! ادبيات اين دوره شرح يك چنين ماجراهايي است. در همين دوره است كه عدهاي از نويسندگان و خطيبان، چون صوراسرافل و ملكالمتكلمين و سيدجمال واعظ، جان خود را بر سر صراحت بيان خود مينهند و از پس آنها شاعران شهيد گونه ميآيند. ما اينان را نبايد از ياد ببريم؛ زيرا سخنگوي خودرو و جوشان مردم زمان خود هستند. بعد از آنها ديگر هرگز زباني به خلوص و برهنگي زبان اين شاعران نيافتهايم. متأسفانه همه آنها قرباني اين خلوص شدند كه در طغيان خشم، دستخوش افراط و تندگويي بود، و ايران هرچند افراط را ميپسندد، در عين حال، پس از چندي آن را مجازات ميكند، پس از آنكه عذاب آن را چشيده است! اين عده كم و بيش مسائل مشتركي را به بيان آوردهاند كه پس از رفتن آنها باز هم لاينحل ماند، براي آنكه دست روي موضعهاي اساسي درد گذاشته بودند. مرحوم يحيي آرينپور كه <حديث آزادي> را در مسير معيني قول داشته است، و از اين رو به زمان و مكان توجه كافي ندارد، در كتاب خد نوشته است:<نه عشقي و نه عارف، دموكرات پابرجايي نبودند و هيچ يك از آنان دورنماي روشني از سياستهاي دنيا در مدنظر نداشتند. هر دو گوينده به اهميت قاطع و بيچون و چراي \"فرد\" مومن بودند و انقلابخواهي آنها غالباً بيبرنامه و هدف بود. ميهنپرستي مفرط آنان گاهي منجر به انديشه واهي ايجاد ايران بزرگ ميشود.\" (از صبا تا نيما، ج 2 / ص 381). از عبارتهاي \"بيبرنامه و هدف\"، \"انديشه واهي ايجاد ايران بزرگ\" خوب بر ميآيد كه چه گناهي را متوجه اين افراد ميدانستهاست. اين چند شاعر هر چه بودند، آيينه زمان خود بودند و سخنگوي يك مشت مردم دلسوخته آشفته كارد به استخوان رسيده. در شعرهاي اينان مضامين انساني، كه از قديم تا امروز، از سراسر شرق تا آفريقا، بيانگر ابتلاي مردم بوده است، به كار رفته، نه انديشههاي حزبي و سنديكايي كه هنوز در ايران شكل نگرفته بود، و زماني هم كه گرفت، ديديم كه به چه صورتي در آمد. اكنون بياييم بر سر توضيح كوتاهي بر سر هر يك از اينان. عارف در طي صد سال اخير اگر يك نفر را بخواهيم نام ببريم كه عنوان \"شاعر ملي\" به او بپردازد، آن ابوالقاسم عارف قزويني است. عارف شاعر خوبي نيست، زبان را درست نميداند، انديشهاي كه شعر را به عمق ببرد ندارد، در تركيب كلمات سهل انگار است؛ ولي شور و نالهاي در سخن اوست، چون نواي مرغي زخمي، كه شعر او را در اعماق روح مينشاند. گذشته از اين، مجموع شخصيت عارف به دنبال شعرش راه ميافتد و خواننده را سايهوار دنبال ميكند، و در اين رهسپري، ما در مييابيم كه با دردمندترين سراينده آزادي ايران همراه هستيم. مقدمهاي كه بر ديوان خود راجع به بخشي از زندگي خويش نوشته، باز نثر خوبي نيست، ولي همان دلنشيني را دارد كه شعرش. در خلال آن به نكتههايي بر ميخوريم كه نظيرش را هيچ يك از گويندگان معاصرش به بيان نياوردهاند. عارف بيپروا هر چه را كه ميانديشد، بر قلم ميآورد (يا لااقل قسمتي از هر چه را كه ميانديشد)، و اين بر اثر عكسالعملي است كه محيط سنگدل و ريا كار و آشفته كشورش در او ايجاد كرده است. وي آن گونه كه روش ايراني و خاص طبايع پرشور است، از غلو در امان نيست، ولي غلوهاي او يك هسته واقعيت در بر دارد. دوران خود را \"ننگينترين دورههاي زندگي بشر\" وصف ميكند. اين دوره انتقالي از كهنگي به تجدد سطحي همه نشانههاي انحطاط را در خود دارد، و عيبهاي جامعه ايراني در محيطي كه عارف با آن سر و كار دارد، به اوج بروز خود ميرسند. عارف يكي از كساني است كه قرباني استعداد خود ميشوند. نوعي جرثومه تخريبي در آنهاست كه از همان آغاز آنان را به جانب تلخ كردن زندگي خود ميراند، و چه بر حسب اتفاق، چه به قصد، اغلب در معرض حوادثي قرار ميگيرند كه بايد به فاجعه يا ناكامي ختم گردد. با كساني كه دوست ميشود و دل به آنها ميبندد، يا كشته ميشوند، يا خودكشي ميكنند، يا حداقل به مرگ تدريجي ميافتند، مانند خود او. دوست دوره جوانيش \"مرتضي خان\" و \"عبدالرضا خان\" هر دو خود را ميكشند. دوست ديگرش \"حسن خان\" به جرم وطندوستي، به دار آويخته ميگردد. از همه بدتر اتفاق خراسان است يعني قتل \"كلنل محمد تقي خان پسيان\" كه عارف هرگز از زير بار آن كم راست نميكند. در عشقهايش نيز پشت سر هم شكست ميخورد و خود او نيز طالب اين شكست است. دختري قزويني را دوست ميدارد كه او را به او نميدهند. پدر دختر ميگويد: \"من تابوت دختر خود را هم به دوش يك جوان ولگرد لوطي نخواهم گذاشت!\" دختر ديگري كه او به او و او به او دل ميبندد، به طرزي دلخراش نابود ميشود. عارف به هر دري ميزند، درها مانند قلعه طلسم شده، به رويش چفت ميشوند. وي به تمام معني نمونه يك انسان سرگشته است، مانند \"هلندي آواره\"، قهرمان اپراي \"واگنر\"، كه تنها عشق و فداكاري يك معشوق ميتواند او را از آوارگي ابدياش نجات دهد و آن را هم به دست نميآورد. عجيب اين است كه عارف همه عوامل يك زندگي موفق را در اختيار دارد و مانند گاو نه من شير، به همه آنها پشت پا ميزند: شاعر و نويسنده است، خوش آواز است، نوازنده است، خوش خط و ربط است، برازندگي دارد. در دوراني كه سخنوري و بزمآرايي ميتوانسته است راه به كاميابيها ببرد، او همه آنها را تبديل به نغمه مرگ ميكند. علت آن است كه عزاي ايران را دارد، ايران بيپناه، له شده، ناموس باخته، شبيه به همان دختر زيبايي كه به او دل بسته است، و به آساني يك گنجشك از دست ميرود. عارف يكي از طبايع سركش زمان خود است كه با هيچ يك از مرامها و رسمها و قيدها كه مضر به حال مردم بداند، سرسازش ندارد. مينويسد: \"گمان ميكنم كه از مادر آزاد زائيده شده بودم\" يا \"طبيعت مرا به قدري زمخت و گردن كلفت خلق كرده است كه بيچاره و زبون عشق هم نشدهام\" ولي زندگي خود را در گرو محبت ميگذارد: <اسير محبت و دوستي، كه در راه اين دو از همه چيز خود گذشتهام> راهي كه در پيش دارد يك خطّ مستقيم است: <چيزي كه هميشه خواهان آن بودم، حيثيّت و شرافت بود، نه فايده>. بدبيني او نسبت به جامعه زمان خود، ناشي از تجربيّات تلخ زندگي است. مينويسد: <هوش زياد در ايران، بدبختانه براي نداشتن محلّ استعمال، و نبودن كار، بيشتر صرف خطّ كج و تقلب و نادرستي ميشود> نيز <تحصيل مال از راه شرافت در اين مملكت اشكال دارد>. عارف به قدري در عقايد خود صريح و مصمّم است كه حتّي به پدر خود رحم نميكند و او را <وكيل خائن> مينامد و درست عكس وصيّتهايش را به كار ميبندد. در زندگي تنها يك هدف در برابر خود دارد و آن سعادت كشورش است: <من نيز از ايّام كودكي تا هنگامي كه عشق به وطن عزيز پيدا كردم كه هر عشقي جز اين عشق، عشق نبود عاقبت ننگي بود كمتر وقتي بوده است كه بيعشق و محبّت زيست كرده... به همين سبب يك لحظه آب خوش از گلويم پائين نرفته است... و از آن ميترسم كه از دست اين مردم كارم به انتحار بكشد!> اكنون چند نمونه از شعرهايش را ببينيم: لباس مرگ بر اندام عالمي زيباست چه شد كه كوته و زشت اين قبا به قامت ماست! زحد گذشت تعدّي، كسي نميپرسد حدود خانه بيخانمان ما زكجاست؟ چه شد كه مجلس شورا نميكند معلوم كه خانه خانه غير است يا كه خانه ماست؟ خراب مملكت از دست دزدِ خانگي است زدست غير چه ناليم، هر چه هست از ماست! اگر كه پرده بيفتد ز كار، ميبيني به چشم، عارف و عامي در اين ميان رسواست مسائل روز و كلمات روزنامهاي با اصطلاحات تغزّلي آميخته شده است: بيمارِ درد عشق و پرستارم آرزوست بهبود زان دو نرگس بيمارم آرزوست اي ديده خون ببار، كه يك ملتي به خواب رفته است و من دو ديده بيدارم آرزوست ايران خرابتر ز دو چشم تو اي صنم اصلاح كار از تو در اين كارم آرزوست و زندگي خود را در اين غزل خلاصه ميكند: محيط گريه و اندوه و غصّه و محَنَم كسي كه يك نفس آسودگي نديد، منم منم كه در وطن خويشتن غريبم و، زين غريبتر كه هم از من غريبتر، وطنم! چو گشت محرم بيگانه خانه، به- در گور كفن بيار كه نامحرم است پيرهنم ولي گاهي از بدبيني معهود به لحظههاي خوشبيني ميافتد: به غير عشق نشان از جهان نخواهد ماند بماند عشق، وليكن جهان نخواهد ماند بدانكه مملكت داريوش و كشور جم به دست فتنه بيگانگان نخواهد ماند بگو به عارف بيخانمانِ خانه به دوش كه جز خدا و تو كس لامكان نخواهد ماند از همه مؤثّرتر شعرهايي است كه در سوگ <كلنل محمدتقيخان پسيان> سروده است: مگر چسان نكنم گريه؟ گريه كار من است كسي كه باعث اين كارگشته، يار من است چو كوه غم پس زانو به زير سايه اشك نشسته، منظره اشك آبشار من است تدارك سفر مرگ ديد عارف و گفت در اين سفر، كلنل چشم انتظار من است و سرانجام اين چند بيت درباره خود: اندر وطن كسي كه ندارد وطن، منم آن كس كه هيچ كس نشود مثل من، منم آن كس كه عيشگاه جم و كيقباد وكي از بهر او شدهست چو بيتالحزن، منم آن كس كه در ميانه مردم به سوءخُلق بدخُلقيش كشيد سوي سوءظن منم بعضي از شعرهاي او با همه سستي، دور نيست كه آب به چشم بياورد. در ميان شاعران صد سال اخير، كس ديگري را نميشناسم كه به اندازه عارف در كند و كاو گريش، به عمق زخم كهنه ايران دست يافته باشد. عشقي ميرزاده عشقي كه در سي و يك سالگي زندگي را ترك گفت، تا اندازهاي يادآور لر مونتوف شاعر روس ميشود كه بيش از بيست و هفت سال نزيست. تنها كوتاهي عمر وجه مشترك ميان اين دو نبوده، هر دو شاعرِ ناآرام بودند، و هر دو از وضع زمانه خود دلتنگ،و هر دو جان بر سر گشادهزباني خود نهادند. يك تفاوت زمانيِ نزديك هشتاد سال ميان آن دوست، و تفاوت مكاني نيز بدين سبب، لر مونتوف دردهاي عميق زندگي را در شعرهايش جا داده و عشقي بيشتر به مسائل روز پرداخته ، با زباني برافروخته و پرغيظ. عشقي مانند همه گويندگان حساس دوره جديد، سادهدل است. زود دل ميبندد و زود ميگسلد. در گسستن حق دارد؛ زيرا هيچ يك از كساني كه به آنها انتظار بسته، مانند خود او قاطع و خروشان نيستند. عشقي در واقع ترجمان روح منقلب عاصي شده ايران و تراكم و تعّدد مصائب آن است. زبانش، گردنده به دشنام و نفرين است. ميخواهد همه چيز را درهم بريزد و <عيد خون> برپا كند. پيشنهاد ميكند كه هر ساله سالي پنج روز كارگزاران مملكت را به محاكمه صحرائي بكشند، و آنها را به كيفر اعدام برسانند! گويا يقين دارد كه همه آنها مستوجب اين مجازات خواهند شد. آنگاه بقيه سيصد و شصت روز را آسوده زندگي كنند. نحوه تفكر او حاكي از روحيه آنارشيستي زمان است كه عادتاً بر ملتهاي كارد به استخوان رسيده عارض ميگردد. مضمونهايي كه عشقي به كار ميبرد، در دايره همان چندموضوع اصلي است كه معاصران همفكرش چون عارف و فرخي يزدي و سيداشرفالدين به كار ميبردند، منتها نزد او با لحني گزندهتر. و اين موضوعات عبارتند از: رنج كارگر و دهقان، فاصله طبقاتي هولناك، ظلم و فساد ديوانيان، عقبماندگي كشور در مقايسه با كشورهاي پيشرفته، رواج جهل و خرافه، و بيحسي مردم، كه در مجموع ميتوان آنها را <گناهكاران بيگناه> خواند. سرانجام عشقي به علت سركشي، بيحد و زبان تلخ خود، در خون خويش درغلتيد. بسيار حيف شد، زيرا اگر مانده بود، گذشت عمر او را پختهتر ميكرد؛ اما از سوي ديگر راهي جز آن نبود، كه دوران صد ساله اخير، احتياج به قرباني بسيار داشته است! اينك خلاصه آنچه عشقي ميگويد: <ايدهآل> يكي از معروفترين شعرهاي اوست كه در آن با سه موضوع برخورد ميكند: فساد زندگي شهري و شهريها، فساد طبقه اعيان، فساد دستگاه ديواني. شروع منظومه بدينگونه است: عزيز عشقي، دشتي، تو خوب حال مرا شناختي و از آن خوبتر، خيال مرا تو بهتر از خود من داني ايدآل مرا تمام مايه بدبختي و ملال مرا ولي جدائياي كه بعد ميان نوع زندگي دشتي و نوع زندگي عشقي پيش آمد، نشان داد كه شخص مناسبي را براي درددل انخاب نكرده بود. خود عشقي هم بعد متوجه موضوع شد كه نظرش را در باره او تغيير داد. در شعرهائي كه تحت عنوان <ماستمالي> سرود، گفت: ز دشت <ناريه>، <دشتي> به انتخاب <هوارد> وكيل ملت و ذوالمجدوالمعالي شد زاكل شير شتر، سوسمار و موش دو پا به فكر شغل وزارت، پي تعالي شد كه در آن اشاره به آمدن دشتي از عراق است و مداخله <هوارد>، كنسول انگليس در امر انتخابات. شعر <ايدهآل> با همه نپختگي، خالي از لطافت نيست و در آن كوشش براي دست يافت به تازگي در آن محسوس است. بعضي از وصفها زيباست: اوائل گل سرخ است و انتهاي بهار نشستهام سرسنگي كنار يك ديوار جوار دره دربند و دام كهسار فضاي شمران اندك ز قرب مغرب تار هنوز بد اثر از روز، بر فراز اوين و پدر پير، مرگ دخترش را اينگونه بيان ميكند: به زير خاك سيهفام، مريم اي مريم چه خوب خفتهاي آرام، مريم اي مريم برستي از غم ايام، مريم اي مريم بخواب دختر ناكام، مريم اي مريم بخواب تا ابد اي دختر اندر اين بستر آنگاه پيرمرد شرح بدبختيهاي خود را ميدهد، چنان مالامال از كينه است كه پيشبيني هراس آوري در كلام اوست: بشد سپس سخناني از آن دهان بيرون كه ديدم آينه سرزمين افريدون شود سراسر، يك قطعه آتش خونين تمام مملكت آن روز زير و رو گردد كه قهر ملت با ظلم روبرو گردد... بسيط خاك ز خون پليدشان رنگين <ايدهآل> در همان ناهمواري خود، يك تابلو زنده است و حاكي از نفرت عميق گوينده آن به دستگاه حاكمه، و سرانجام شعر با اين بيتها پايان مييابد: عجب مداراگر شاعري جنون دارد به دل هميشه تقاضاي <عيد خون> دارد چگونه شرح دهم ايدهآل خود به از اين عشقي عزادار وضع موجود است، همه جا مرگ و اضمحلال ميبيند. با مشاهده بينوايان روستايي و شهري دندانهايش از خشم به هم ميخورد. در نمايشنامه <كفن سياه> كه پس از ديدن ويرانههاي مداين سروده است، نوميدي عميق خود را از زبان <خسرودخت> كه در عزاي مُلك، كفن سياه بر تن دارد، چنين بيان ميكند: اين طلسم است نه يك زمره ز آباداني اين طلسمي است كه در دهر ندارد ثاني به طلسم است در آن، روز و شب ايراني جامه من كن اين دعوي من برهاني يكي از منظومههاي مهم عشقي <جمهوري نامه> است كه هنگام طرح مسئله جمهوريت در مجلس چهارم كه ميخواست سردار سپه را به جاي احمدشاه بنشاند، سروده است. در اين منظومه همه كساني را كه در اين ماجرا دست داشتند، با زباني زنده وصف كرده است. برگردان آن، مصراع نوميدانه <دريغ از راه دور و رنج بسيار> است، و در آغاز آن با لحني تلخ ميگويد: ترقي اندر اين كشور محال است كه در اين مملكت قحطالرجال است خرابي از جنوب و از شمال است بر اين مخلوق آزادي وبال است دريغ از راه دور و رنج بسيار و در غزل بسيار موثر <درد وطن> بر سر همين لحن نوميدانه باز ميگردد: ز اظهار درد، درد مداوا نميشود شيرين دهان به گفتن حلوا نميشود درمان نما نه درد، كه با پازمين زدن اين بستري ز بستر خود پا نميشود ميدانم ار كه سر خط آزادگي ما با خون نشد نگاشته، خوانا نميشود كم گو كه كاوه كيست؟ تو خود فكر خود نما بانام مرده، مملكت احيا نميشود ضايع مسازرنج و دواي خود اي طبيب دردي است درد ما كه مداوا نميشود در غزل <بياعتنائي به فلك> وضع اجتماعي و رواني خود را بيان كرده است: كشتي ما فتاده به گرداب اي خدا يك ناخدا كه تا بردش بركناره نيست بيچاره نيستم من و در فكر چارهام بيچاره آن كسي است كه در فكر چاره نيست من طفل انقلابم و جز در دهان من پستان خون دايه اين گاهواره نيست من عاشقم، گواه من اين قلب چاك چاك دردست من جزاين سند پاره پاره نيست سرانجام چون مجلس چهارم را‡ي به خلع قاجار و استقرار سلطنت پهلوي داد، اين مستزاد معروف را سرود: اين مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود ديدي چه خبر بود؟ هر كار كه كردند، ضرر روي ضرر بود ديدي چه خبر بود؟ گفتند كه بوده ست عدالتگه ساسان آن روز كه ايران سرتا به سرش مملكت علم و هنر بود ديدي چه خبر بود؟ من در غم اين، كز چه عدالتگه كشور شد دزد گه آخر زين نكته غم اندردل من بيحد و مر بود ديدي چه خبر بود؟ هرگز يكي از اين وكلا زنده نبودي پاينده نبودي اين جامعه زنده نما، زنده اگر بود ديدي چه خبر بود؟ وانگه شدي از بيخ و بن، اين <عدل مظفر> با خاك برابر حتي نه به تاريخ از آن نقش صور بود ديدي چه خبر بود؟ تنها نه همين كاخ سزاوار خرابي است اين حرف حسابي است اي كاش كه سرتاسر ري زيرو زبربود ديدي چه خبر بود؟ عشقي همه عوامل يك شاعر برجسته را در خود دارد، منهاي پختگي و سواد. او نيز پير و نوع شعر روزنامهاي است كه باب شده است. با عجله كلمات را دنبال هم ميگذارد و به تأثير سياسي شعر بيشتر معتقد است، تا تأثير ادبي پايدار. چون شعرش مورد استقبال مردم است، اعتمادي به خود يافته و فرصت بهتر كردنش را ندارد. نماينده فكر آشوب زده زمان است كه از فرط تب و تاب به زودي از نفس ميافتد. روزگار پرتلاطمي كه از بعد از مشروطه آغاز شده است، مانند گربه كه يكي از پنج بچه خود را ميخورد، استعدادهاي سرشار را ميپرورد و سپس له ميكند. عشقي يكي از آنهاست. يكي از آن شمع دو سر سوز است كه شعله تند ميافكنند و زود نابود ميشوند. فرخي يزدي زماني كه من هنوز نوآموز دبستاني بودم، داستان فرخي يزدي را ميشنيدم كه برسرزبانها بود. ميگفتند كه چگونه به مناسبت شعري كه در مدح آزادي گفته بود، ضيغمالدوله بختياري حاكم يزد داد دهانش را بدوزند، و او همان گونه با دهان دوخته برديوار زندان نوشته بود: به زندان نگردد اگر عمر طي من و ضيغم الدوله و ملك ري آن گاه از شاعري و شهامت او حكايتها گفته ميشد. اين تصور از فرخي در ذهن من بود تا آن كه شهريور بيست آمد و انتشار كتابهاي ممنوع آزاد گشت و از جمله ديوان فرخي در دسترس مردم قرار گرفت. همان زمان شعرهاي فرخي را خواندم كه به نظرم نه خوب آمد و نه بد. اين روزها باز مروري بر آنها داشتم. به نظرم از شعر عشقي و عارف و حتي نسيم شمال گيرايي كمتري دارد، ولي از لحاظ سياسي و اجتماعي به همان درجه از اهميت است. فرخي خود با زجري كه در طي عمر كشيد و زندگي پرتحرك دليرانهاي كه داشت، بايد قدرش به عنوان يك رهرو راه آزادي ايران محفوظ بماند. تنوع شعرهاي فرخي از همگنانش كمتر است. او غزلسرا و رباعي سراست و بيش از ديگران شعر را وسيله بيان مقصود سياسي خود ميداند، از اين رو سبك روزنامهنگاري را با صنعت لفظي همراه ميكند. فرخي سوسياليست مآب است و آرزوي استقرار حكومت كارگري از شعرهاي او پيداست. با اين حال، به هيچ وجه نميشود گفت كه شعر سوسياليستي ميسرايد. مضمونهاي عمده شعر او همانهاست كه نسيم و عشقي و عارف و بهار به كار بردهاند؛ يعني فقدان آزادي، شيوع ظلم و تبعيض، استيلاي سرمايهداري و جهل مردم. فرّخي بيش از هر چيز از آزادي حرف ميزند. فيالمثل: آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي دست خود زجان شستم از براي آزادي در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است ناخداي استبداد با خداي آزادي فرّخي زجان و دل ميكند در اين محفل دل نثار استقلال، جان فداي آزادي نيز اين غزل: رسم و ره آزادي يا پيشه نبايد كرد يا آنكه زجانبازي انديشه نبايد كرد در سايه استبداد پژمرده شد آزادي اين گلبن نورس رابي ريشه نبايد كرد و اين غزل كه آن را در زندان قصر سروده است: به زندان قفس مرغ دلم چون شاد ميگردد؟ مگر روزي كه از اين بند غم آزاد ميگردد زآزادي جهان آباد و چرخ كشور دارا پس از مشروطه، با افزار استبداد ميگردد دلم از اين خرابيها بود خوش زانكه ميدانم خرابي چون كه از حد بگذرد، آباد ميگردد زبيداد فزون آهنگري گمنام و زحمتكش علمدار و علم چون كاوه حدّاد ميگردد به ويراني اين اوضاع هستم مطمئن زانرو كه بنيان جفا و جور، بيبنياد ميگردد و سرانجام اين غزل معروف كه زماني كه در <دربند> تحت نظر بوده است، سروده: اي كه پرسي تا به كي در بندِ در بنديم ما تا كه آزادي بود در بند، دربنديم ما خوار و زار و بيكس و بيخانمان و دربدر با وجود اين همه غم شاد و خرسنديم ما مادرِ ايران نشد از مرد زائيدن عقيم آن زن فرخنده را فرزانه فرزنديم ما اين غزل كه مربوط به سرمايهدار و دهقان است، گويا اشارهاش به احمدشاه باشد: سرپرست ما كه مينوشد سبك رطل گران را ميكند پامالِ شهوت دسترنج ديگران را پيكر عريان دهقان را در ايران ياد نارد آن كه در پاريس بويد روي سيمين پيكران را شد سيه روز جهان از لكّه سرمايهداري بايد از خون شست يكسر باختر تا خاوران را و ظلم- بيداد ميكند: اين كشور ويرانه كه ايران بودش نام از ظلم، يكي خانه آباد ندارد دلها همه گرديده خراب از غم و اندوه جز بوم در اين بوم، دل شاد ندارد و همه بدبختي از دشمن خانگي است: بدبختي ما تنها از خارجه چون نبود هر شكوه كه ما داريم از داخله بايد كرد با جامه مستحفظ در قافله دزدانند اين راهزنان را طرد از قافله بايد كرد اهريمن استبداد، آزادي ما را كشت نه صبر و سكون جايز، نه حوصله بايد كرد و عيب اصلي را از بي حسي مردم ميداند: اين همه از بيحسي ما بود كافسردهايم مردگان زنده، بلكه زندگان مردهايم و نيز: شقاوت پيشهاي خونريز چون ضحّاك ميخواهم! تا جهل حاكم است رهائي نخواهد بود: تا نشود جهل ما به علم مبدّل پيش ملل بندگي ماست مسجّل توده ما فاقد حقوق سياسي است تا نشود جهل ما به علم مبدّل فيالمثل آن آهني كه اهل اروپا ساخته ماشين از آن و توپ و مسلسل در كف ما چون فتاد، از عدم عِلم با همه زحمت كنيم انبرومنقل رباعيهاي فرخي از غزلهايش سستتراند، و اگر رنگ روز از آنها برداشته شود، چيز چنداني در آنها باقي نميماند. تعجب ميكنيم كه ميبينيم مضامين اين شاعران چه راه درازي طي كرده، بيآنكه از نَفَس بيفتد. دردهايي كه آنها سرايندهشان بودند، ميبايست در طي هفتاد سال، گاه خاموش و گاه خروشان، پخته شود، تا سرانجام به انفجار برسد. مانند <مرغ حق>، غريو آوردند و كسي نشنيد. تنها صحنههاي سيرك و نمايش تغيير كرد. آنقدر نشنيدند تا پنبههائي كه در گوش بود، به گلولههاي سربي تبديل گرديد. ارزش شاعري و استحكام انديشه سياسي اين عدّه ولو كم باشد، از آنجا كه آنان سخنگوي بغض فرو خورده ايراني قرار گرفتند، بايد حقّشان شناخته بماند. * از كتاب <روزها> (ج2) پينوشتها: 1 اين دوران بيست ساله گرانبار از حوادث خطير بوده است، چون طغيان محمدعلي ميرزا و دوران استبداد صغير (1326 1327 ه . ق)، جنگ بينالملل اول (1914 1918 ميلادي)، انقلاب اكتبر روسيه (1917 ميلادي)، قرارداد وثوقالدوله (1919م). قيام كلنل محمدتقي خان پسيان در مشهد (1339 ه.ق) كودتاي سوم اسفند (1299 شمسي) كه بر اثر آن سيدضياءالدين به نخستوزيري و سرانجام خلع قاجار و زمامداري پهلوي (آذر 1304 شمسي). منبع :روزنامه اطلاعات
با تشكر از وبلاك كاريز
يزدفردا
|