زمان : 23 Shahrivar 1386 - 23:09
شناسه : 7566
بازدید : 2454
عبور عبور

عبور

داستان واقعي از خبرنگار خبرگزاري فارس است که با حضور در يكي از عمليات هاي پليس با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر ، اين عمليات را بر رشته تحرير در آورده است.
اين نوشته ي طولاني حاوي داستان واقعي سفر يک دانشجو به نام « مسعود يار ضوي » خبرنگار خبرگزاري فارس به يکي از مناطق جنگي ، البته 14 سال بعد از پايان جنگ تحميلي است .
تاکيد بر واقعي بودن اين داستان بدين لحاظ صورت مي گيرد که نويسنده خود بعنوان يک رزمنده در آن منطقه حضور داشته است .
نويسنده ي اين سفرنامه بر خود لازم دانسته است که اکنون و پس از گذشت چندسال حق شهدايي را که با آنها بوده است ادا کند .
در اين سفرنامه شايد اثري از خيال شعري يا عناصر داستاني نباشد اما آنچه که بنظر نگارنده اهميت دارد واقعيتي تلخ اما زيباست که هر از چندگاهي در گوشه و کنار اين شهر بزرگ شهدايش را تشييع مي کنيم.
و اينک قصه ي سفرنامه :
.......... حدود يک ساعت است که از شهر وارد جاده اي طولاني شده ايم، گفته اند مقصدمان روستايي از توابع کرمان است ،نرسيده به روستا خودروها تغيير مسير مي دهند و وارد کوير مي شوند .
ساعت حوالي 9 شب است و ما در ادامه ي مسيرمان در کوير وارد منطقه اي مي شويم که اسم آنرا به نام يک شهيد ثبت داده اند . شهيد « برجي» .
حالا ديگر شب از نيمه گذشته و ماه دوباره در فرصتي تازه تماشاگر مظلوميت بچه هاي گردان شده است .
سرماي وحشيانه ي هوا صورتها را مي آزارد و هوهوي باد لالايي قشنگي را در کنار رزمنده هاي گردان «شهيد زنده روح» زمزمه مي کند . اينجا فضاي غريبي است . اينجا هر ثانيه اش مي تواند آخرين ثانيه ي عمر باشد .
فرمانده در بيسيم زمزمه مي کند : «ديده بان ستاره ها رو بشمار» و براي يک لحظه زيبايي اين حرف فرمانده همه را در سکوت فرو مي برد . يکنفر مي گويد:«او هميشه همينطور است» با سرنيزه مشغول کندن سنگر هستم .
خاکهاي تپه نرمند و سرد . صداي صحبت دو نفر از رزمنده ها در ميان نفسهاي تند من بگوش مي رسد . يکي مي گويد:«فردا بايد برم مدرسه ي دخترم . گفته بابا اگه اينبار نيايي ... » و آواي پيچش باد مانع ادامه ي شنيدن حرفهايش مي شود . پشت سنگهاي سنگرم دراز کشيده ام . نگاهم به تيربار مي افتد. پر است از استقامت . او بيشتر از من مي داند که لحظات بعد چه اتفاقي مي افتد .
صداي فرمانده دوباره در بيسيم مي پيچد:« هوي تنبلا : بالاي تپه ي رو به رو يه شفق نور مي بينم » همه خودشان را جمع و جور مي کنند و به رو به رو خيره مي شوند اما چيزي ديده نمي شود . ديگر صداي فرمانده هم شنيده نمي شود .
به آسمان نگاه مي كنم . هلال مهتابي ماه در آسمان کوير به قدري زيباست که انسان هوس مناجات مي کند . اسلحه را در آغوشم فشار مي دهم .« انت الباقي و انا الفاني و هل يرحم الفاني الي الباقي » يكي از رزمنده ها پوتينهايش را درمي آورد و به نماز مي ايستد . چفيه اش در بطن باد شادمانه مي رقصد . کاش مي توانستم بفهمم در قنوتش چه مي خواند ؟ الله اکبر ... و در رکوعش ...
جوانک روستايي وقتي افتاده بود به خواهرش گفته بود :« آباجي تو رو بخدا به دست اينا نيفتي . خودت بکش ...» و ضجه هاي خواهر که داشتند، کشان کشان مي بردندش شاهد مرگ برادر تيرخورده اش شده بود .
خنده ي بچه ها ي معصوم در کوره ده بياباني در خاطرم نقش مي بندد . آنها در يکي از همين روستاها زني را با بچه ي شيرخوارش زنده زنده سوزانده بودند .
پهلو به پهلو مي شوم . شهابي در آسمان مي درخشد . درست مثل يک گلوله ي رسام به ياد «علي » و «نوربخش» مي افتم .
رگبار تيرهاي رسام بود که آنها را پشت لندکروز زخمي کرده بود . زانوي راست نوربخش هيچوقت مثل روز اولش نشد و سينه ي «علي» هنوز هم خس خس مي کند. بايد باور كنم .
لحظاتي بعد اينجا در چند کيلومتري شهري گلوله ها نفير مي کشند که مردمش از اين ماجرا هيچ نمي دانند . خنده ام مي گيرد . ما که اينجاييم باورمان نمي شود، آنها که نيستد چطور باور کنند ؟
به سنگرهاي اطراف نگاه مي كنم . محبت و صفاي بچه هاي گردان مثال زدني است . جوري كه دلم مي خواهد هميشه با آنها و همينجا بمانم . چندنفر را خوب مي شناسم ...
"مالک "دوماه نامزدش را نديده است. بيچاره "حاج مهدي" که هيچوقت نمي تواند آنطور که همه لحظه ي آخر خداحافظي مي کنند از "محمد علي" خداحافظي کند . به محمدعلي هم مثل هميشه گفته اند که بابا امشب تا صبح کار دارد و بايد در اداره بماند . من اگر بجاي محمدعلي بودم حتما الان نقاشي مي کشيدم تا بابا زودتر برگردد ..
به ياد وصيتنامه ام مي افتم . دستم را مي گذارم روي جيب پيراهنم تا لمسش کنم . خجالت مي كشم آنرا به کسي بدهم . به ياد كودكيم و مادر مي افتم . مرد كه گريه نمي كند
. گوشه ي افق تاريک آسمان انگار عکس «سيد مرتضي آويني» نقش بسته است:« اگر شهيد نباشد خورشيد طلوع نمي کند و زمستان تمام نمي شود. » اشک مهمان چشمهايم مي شود . اين اشک ترس نيست مادر ... مظلوميت رزمنده هاي گردان است که قلب انسان را آتش مي زند .
شهادت در گمنامي زيباست اما نبرد در گمنامي زيباتر . اين بچه ها اگر شهيد بشوند کسي داستانشان را نمي داند . شايد من هم اگر اينجا نبودم باور نمي کردم که 14 سال بعد از جنگ هنوز کساني هستند که سينه هايشان را سپر مي کنند تا مردمشان در آرامش زندگي کنند.
سايه ي تنومند فرمانده مرا به خود مي آورد :« حواست باشه اگه اول قافله موتور اومد شليک نکني تا همشون برسن . بذار بيان تو تيررس.» فرمانده 25 سال است که با اشرار مسلح مي جنگد .
زمان جنگ در جبهه ي مهران بوده ولي تکليفش کرده بودند بيايد شرق کشور ... به خودم مي بالم .
اينجا انسانهايي پشت معبر تنگ شهادت به کمين نشسته اند که هر کدامشان را مي شود هر روز در خيابانهاي شهر ديد . يکي کارمند است و يکي دانشجو . يکي لباس نظامي بر تن دارد و ديگري سرباز است .
اين انسانها زيبايي زندگي را به يک لحظه آرامش ديگران فروخته اند . مطمئنم جنايتهاي مواد مخدر آرامش را از مردم شهر سلب كرده است ، همانطور كه آرام و قرار را از دل اين رزمنده ها و همين بي آرامي است که در غيرتشان متجلي مي شود و نمي گذارد شاهد يکه تازي اشرار در چند کيلومتري شهرشان باشند . جان اين بچه ها با دل درد آلود و غيرت قسم خورده اي سودا مي شود .
نگاهم به سمت يکي از رزمنده ها جلب مي شود . در حال تيمم است؛ آن يكي کنار سنگر نشسته و سرش را به شعله پوش چوبي قناسه اش تکيه داده است . به ياد حرف يکي از دوستانم مي افتم . " تو چه مي داني که رمل و ماسه چيست .. بين ابروها رد قناسه چيست " اگر من ندانم اين چريک بسيجي حتما مي داند .
شايد يکي دو ساعت بيشتر به صبح نمانده باشد . قيافه ي بچه هاي گردان جدي تر شده و خستگي ناي لبخند را از چهره ها برده است . صداي بهم خوردن دندانهاي رزمنده ي سنگر کناري را به وضوح مي شنوم . فکر کنم دو ساعتي هست که اورکوتش را به يکي ديگر بخشيده است . دلش نگذاشته بود لرزيدن يک بسيجي را در سرماي تند بيابان ببيند . ايثار اين رزمنده در اوج سرما به انسان گرما مي بخشد .
صداي فرمانده براي سومين بار در بيسيم مي پيچد:«آماده باشين . دارن مي يان . بيسيما خاموش .» و زمزمه ي بچه ها شروع مي شود : الهي عظم البلا و برح الخفا .... يا کاشف الکرب عن وجه الحسين ... يا امام زمان . دلهره ي اين لحظات را نمي شود نوشت . اين دلهره نه از ترس مرگ که از ترس انسان بودن است .
14 سال بعد از جنگ و در کنار روزمرگي ها وارد شدن به مکاني که شايد کنار واقعيتش مرگ سرخ قرار گرفته باشد دلهره آور است. حالا خوب مي فهمم « اللهم ارزقني شهادة في سبيلک » را .
با خودم فکر کرده بودم تير به کدام قسمت بدنم اصابت کند بهتر است ؟
اما اکنون به هيچ چيز جز نابود کردن اشرار فکر نمي کنم . تفنگ را زمين مي گذارم و پشت تيربار زانو مي زنم. يا ابا عبدالله الحسين ...
نور چراغهاي كاروانشان از انتهاي دره ديده مي شود. صداي کشيده شدن گلنگدن اسلحه ها مرا به خود مي آورد . من هم مسلح مي کنم .
عرقي سرد پيشانيم را پوشانده است . حرف يکي از رزمنده هاي گردان براي يک لحظه از ذهنم عبور مي کند . «بذار ما بميريم ولي اشرار زنده نباشن.» و طنين آتش فرمانده ي گردان آغازي مي شود بر التهاب يکباره ي سکوت دره ي بياباني . آتش دهانه ي سلاح ها تمام شب را روشن مي كند . هيمنه ي ترس آور رگبارها کاروان را وادار به ايستادن مي کند.
يکي از بسيجيها آر پي جي مي زند و موج شليک موشک چفيه اش را بر باد مي دهد . خودروهاي اشرار يکي بعد از ديگري منفجر مي شوند . گهگاه تيري از سوي آنها به دور و برمان مي خورد. رگبار مداوم تيربار کلاشينکف اشرار امانمان را گرفته. فرمانده داد ميزند:« حسين بزنش.» قناسه ي حسين سکوت را بر تيربارچي تحميل مي کند . لحظاتي بعد سکوت بر پهناي دره حکمفرما مي شود .
بوي تند باروت و هرم داغ لوله ي گداخته ي سلاحها مشام را مي آزارد . انگار نه انگار که دقايقي قبل اينجا درست در کنار روزمرگيهايي که در برابر هجوم نا امني و تباهي باکره مانده اند انسانهايي پاک؛ ققنوس وار در آتش چرخ خورده اند و جنگيده اند . مواد مخدري که پشت خودروها بسته بندي شده اند در آتش مي سوزند و اجساد تيرخورده ي اشرار دور و بر خودروها افتاده است . خوب كه نگاه مي كنم مي بينم تجهيزاتشان از ما بيشتر است .
از رزمنده هاي گردان «شهيد زنده روح» کسي زخمي نشده و فقط لوله ي داغ اسلحه ها دست چند نفر را سوزانده است . صورتم را برميگردانم . چراغهاي روستا از دور سوسو مي زنند .
موقع اذان صبح فرا رسيده است . بچه ها تک به تک به نماز ايستاده اند و تفنگها از عشق بي آلايش اين بچه ها در کنار سجاده هاي خاکي آنها به خواب رفته اند . قنوت نمازشان چه زيباست .«ربنا اتنا في الدنيا حسنة » نمي دانم ولي نماز بعضي از آنها بوي اشک مي دهد . من آگاه نيستم ولي شايد اگر پس از جنگ در راه خدا زنده بماني سزاوار اشک ريختن مي شوي . نمي دانم ... و نماز آخرين نفر هم تمام مي شود .
حالا ديگر حوالي ظهر است . بچه هاي گردان اجساد اشرار و هرچه از آنها بر جا مانده بود را جمع کرده اند. خودروهاي گردان به همراه نيروها براي رفتن به سمت شهر آماده مي شوند . هوا به شدت گرم شده و آفتاب صورت ها را مي سوزاند . آنها ديگر به سرماي شب و گرماي روز کوير عادت کرده اند . وارد شهر كه مي شويم خيابانها شلوغند ، ماشينها پشت چراغ قرمز ايستاده اند و تابلوهاي تبليغاتي خود نمايي ميکنند . از وقتي که راه افتاده ايم گهگاه صداي تير مي شنوم . اوهامي بيش نيست . بعد از چند روز عادت مي کنم . مثل هميشه . .. تا مقر گردان چيزي نمانده است. خستگي در صورت بچه ها موج مي زند . کمي دورتر دختر وپسري را مي بينم که در پياده رو کنار هم راه مي روند و خودروي حامل ما كه از كنارشان رد مي شود خيره خيره نگاهمان مي کنند . وصيتنامه ام را از روي جيب پيراهم لمس مي کنم …

يزدفردا