سر غم بر زانو نهاده بودم كه با رفتن رييسالوزرا و همكاران كم كم بايد كركره ستون زبان دراز پايين كشيده و به راه خود برويم و در دل به دست غدار روزگار نفرين میكردم كه چه كسي جوان مردم را به اين روز انداخته و كلام او را بريده و دامن افاضات را چيده!
كجا رفت آن هيبت و هيمنه كه پشت همه را میلرزاند!!
چه شد آن رجزها و بگم بگمها كه هر كدام ده سوژه براي ما طنزنويسان بود؟
اسفنديار رويين تن مان چه شد؟
آقاي الف،ب، ج، د، ه و... كجا رفتند؟
واي بر چرخ بد مدار!!
كه باز زباندراززاده فضول جفت پا پريد وسط افكار و اين حالت افسردگي مان و گفت: پدر بزرگوار! نبايد كركره پايين كشيد سوژه يكي پس از ديگري پيدا میشود.
گفتم پسرك هوشيارم! كار كاريكاتوريستها كه زار است. ما طنازان هم كمي تا حدودي بايد دست به عصا باشيم!
گفت: نه بابا بيا و از همين كليد و شاه كليد شروع كن.
اين اولين سوژه بقيهاش هم خدا بزرگه! ضمناً رنگ سال هم بنفش است مثل جيغ بنفش آن شاعر!!
ديدم پر بيراه نمیگه.
گفتم: زباندراززاده عزيزم! كركره را بالا كش! شروع كرديم به نام خدا و....