شعری از میرغلام مهریزی
شخص عارف کی کشد سیگار وزان فس فس کند یاکه دربدوجوانی سرفه وخس خسکند
حیف ازاین لبهایی چون گل کزجفای دودودم می شود بدرنگ وبدبو آه ازاین ظلم وستم
گونه های مست وگلگون این لبان گل نگار عاقبت زرد وشلافتاده زدودای روزگار
گرچه دراول زیک نخ ازرفیق وازفلان کم کمک یک بسته ودرعاقبت دود کلان
بارها گفتم مکش گر می کشی تنها بکش دود سیگاروکراک وشیشه را همراه بکش
تاشوی زودخلاص از رنج نادانی خود جان فدای باندی وسرگشته ای ازجان خود
درچوانی گرشوی معتادبه پیری چون کنی یاخماری یاکه نعشه کی توفکرنون کنی
زن زتوبیزاروفرزندت خجالت می کشد یاکه اوهم می شودبدبخت وخودهم می کشد
روزگار خودسیه سازی به بدبختی کشی هرچه داری هرکه باشی عاقبت سختی کشی
گرمی کانون خانه بگسلد ازهم زدود ای عزیزم ترک آن واجب مگو پس دیروزود
زارع ازروی نصیحت میزندحرف وکلام ای برادربشنوودرترک آن بنماقیام
کی این قیام ازهرقیامی برتروبالاتراست میتوان گفتن جهادی چون جهاداکبراست