زلزله اقتصادی سخت تلخ و دردناک است
مردم دیگر تخم مرغ هم نمی توانند بخورند!؟
گرفتار قسط دیگری شده ایم
شب بخیر! خداحافظ!
امروز دومین چکی را که در رابطه با قرض یکی از دوستان کشیده بودیم در آستانه برگشت قرار گرفت و وقتی با همه وجود درد بی پولی و بدهکاری و پول نداشتن را حس کردیم آنوقت بود که فهمیدیم و حس کردیم که بسیاری از مردم چه دردی را شب و روز تحمل می کنند.
وقتی استرس تهیه پول اعصابمان را بهم ریخت و وقتی ناامیدانه به اینور و اونور زدیم و بسراغ بعضی از دوستانی که داشتیم رفتیم، فهمیدیم که چقدر در این شهر و میان دوستانی که وضعشان همچون خود ما می باشد، تنها هستیم.
در شرایط امروز جامعه، هر لحظه ممکن است اتفاقی «خواسته» و یا «ناخواسته» بیفتد که همچون زلزله آوار را بر سر زندگان خراب کند، یک تصادف، یک بیماری سخت، یک ازدواج، یک مرگ، یک اشتباه در محاسبه کافی است تا انسان ناخواسته بیفتد و بشکند، دوست افتاده ای که ضامنش شدیم، چشمان بسته ما را باز کرد، و متوجه شدیم که چگونه ممکن است در هر لحظه هر انسانی بیفتد.خسارتی که اینک با دل و جان پرداخت می کنیم مزد از خواب بیدار شدن و چشم باز کردن است، در عمق و داخل زلزله بودن بسیار با از دور به زلزله نگاه کردن تفاوت دارد. فقر و بدهی و بیماری و بدبختی را باید دید تا حس کرد. امروز فهمیدم و متوجه شدم که چرا بسیاری برای گرفتن کمک، از رئیس جمهور و دیگر مسئولان درخواست کمک و یاری می کنند، که چرا اینقدر زیاد به رئیس جمهور نامه می نویسند. امروز فهمیدم که چرا عده ای آبروی خود را در دست می گیرند و برای گرفتن قرض و کمک های مادی به این و اون رو می زنند، و حتی بسراغ اعضای کوچک شورای شهر می روند.
متاسفانه زندگی در شرایط سیاسی و اقتصادی امروز جامعه تبدیل به یک «قمار» شده است و هر لحظه انسانها خواسته و ناخواسته در معرض «بردن» و «باختن» می باشند و درد اینجاست که همیشه تعداد بازنده ها بمراتب بیشتر از برنده ها می باشد.
چه کسی می داند امروز و در انتهای روز و در غروب، برنده است و یا بازنده، و مهمتر اینکه برنده فکر می کند چی را برده است و بازنده فکر می کند چی را باخته است!؟ و تاسف و درد اینجاست، که نمی دانیم و نمی فهمیم، برد به نفع ما بوده است و یا باخت!؟
در اقتصاد خالی از مذهب امروز، و در بازاری که هر چیزی را می شود خرید و فروخت، هر بردی برد نیست و هر باختی باخت نیست، و نمی تواند باشد.
امروز خیلی ساده در معرض امتحان دادن و امتحان گرفتن قرار گرفتیم. به هر دوستی زنگ زدیم و تا از پول گفتیم، ناله اش به هوا رفت و فغانش بلند شد و فهمیدیم که چقدر دوستانمان در تنگنا هستند و ما بی خبریم!
تبصره اول: می گویند :« تخم مرغ، روز اول طلاست، روز دوم نقره و روز سوم مس است، و یکی از غذاهای اصلی مردم برای صبحانه، روزی روزگاری تخم مرغ بوده است، برای قناری ها می خواستیم تخم مرغ بخریم و آب پز کنیم، رفتیم سوپری محل، دیدیم تاریخ تخم مرغها 29 فروردین است، دومین سوپری تاریخ تخم مرغ ها 26 فروردین بود، سومین سوپری تاریخ سوم اردیبهشت را داشت و چهارمین سوپری تاریخ سی و یکم فروردین! فروشگاه بزرگ صفائیه تاریخ تخم مرغهایش اول اردیبهشت بود و آن یکی سوم و دیگری و دیگری و دیگری ... نزدیک به بیست و هفت مغازه را (در محدوده و دایره بلوار مدرس و خیابان کاشانی و نعیم آباد و بلوار دانشجو و خیابان تیمسار فلاحی) گشتیم و سرانجام غروب «نهم» اردیبهشت، در یک مرکز پخش تخم مرغی را که تاریخ «دهم» اردیبهشت داشت پیدا کردیم. فروشنده عمده فروشی می گفت خرده فروشی نداریم، چرا که تعزیرات گیر می دهد، و گفتیم تعزیرات به چه چیزهایی گیر می دهد و ... از سوپری محله گفتیم چرا تخم مرغ تاریخ روز نداری؟ گفت :« خدا پدرت را بیامرزد، اول اینکه تو بیکار و الافی تاریخ تخم مرغ ها را نگاه می کنی، مردم اصلا به تاریخ تخم مرغ توجه ندارند. دوم اینکه مردم باید این تخم مرغ ها را بخرند تا من دوباره تخم مرغ بیاورم، و وقتی وضع مردم اینقدر بد شده است که دیگر تخم مرغ هم نمی خرند. یعنی نمی توانند که بخرند، من چکار کنم؟ خودم تخم مرغ ها را بخورم؟» و ما نفهمیدیم وضع مردم خوب شده که دیگر تخم مرغ نمی خرند و نمی خورند، یا بد شده که توانایی خرید تخم مرغ را ندارند. از سوپری دیگری پرسیدم: « مردم گوشت و مرغ و ماهی می خورند که دیگر تخم مرغ نمی خرند و نمی خورند؟ که فروشنده بهمراه یک مشتری و یک توزیع کننده ای که آنجا بود با هم زدند زیر خنده، و یکی سری تکان داد و گفت:« یکماه دیگر ازین هم بدتر می شود، بگذار بنزین گران شود و ... » فروشنده هم گفت که : « اگر دولت احمدی نژاد یکسال دیگر ادامه داشت، بسیاری مردم از خرید نان هم عاجز می شدند و دعا کرد که هر چه زودتر این دولت برود و دولت دیگری بیاید» و یکی دیگر گفت :« دولت بعدی هم کاری برای گرانی نمی تواند بکند» یعنی قضیه بدبختی و فلاکت مردم حالا حالاها ادامه دارد...
تبصره دوم: تخم مرغ در هوای گرم یزد و در بیرون یخچال تا چند روز می تواند سالم بماند و کیفیت خود را از دست ندهد!؟
تبصره سوم: مردمی که برای خرید تخم مرغی که می خواهند بخورند، به تاریخ تولید آن توجه نمی کنند، در انتخابات ریاست جمهوری و شورای شهر به چه کسی و کسانی رای خواهند داد!؟
تبصره چهارم: بدهی تحمیلی و «یک امتحان ساده» در یک «موقعیت بد» فرصت ادامه را از ما گرفته و ما مجبوریم تا مدتی برای سر و سامان دادن به وضعیت بدهی و قسط ها و برقراری دوباره تعادل در زندگی، بسوی بازاری که ازآن متنفر هستیم برویم. چکار دیگری می توانیم انجام دهیم؟ سالها مذمتش کرده و تلاش کردیم تا از آن فاصله بگیریم و حال دوباره باز به اجبار بسویش باز می گردیم. چاره چیست!؟
تبصره پنجم: نزدیک به دو هزار جلد از کتابهای «نامه ای برای امشب!» که در سال 82 توقیف و بعد از رفع توقیف در آتش سوزی صحافی ازبین رفت، باقی مانده، اگر بتوانیم بعد از ده سال، در فضایی مشابه و بدتر، آن کتابها را پخش کرده و بفروش برسانیم شاید از بحران خلاص شویم، اتفاقی که بعید است، جرا که ...
تبصره ششم: شب بخیر! خداحافظ!
از خواب بیدار می شویم!؟
دوستی کی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
چندین ماه پیش یک دوست خیلی قدیمی که پس از ازدواج فرزندانش، دچار بیماری و بدبیاری و قسط و «ربا» و مشکلات شدید مالی شده بود، درمانده از همه جا بسراغم آمد و وقتی میانه صحبت بغضش از نامردمی و نامردی ها شکست، بپاس حرمت دوستی و رفاقت دیرین، با او به بغض نشستیم و برای نجات او از ورطه ای که در آن گرفتار شده بود و دست و پا می زد، همه تلاش خود را انجام دادیم. باید برای او که سالها ایستاده و اینک افتاده بود کاری می کردیم. اینک زمانه ای شده بود و «هست»که یک «تصادف»، و یک «بیماری»، می توانست باعث نابودی خانه و خانواده و از هم پاشیدن زندگی های بسیاری گردد.
او بسیاری از چیزهایی را که داشته بود، فروخته و اینک درمانده از همه جا بسراغ آخرین و کوچکترین دوست خود آمده بود. می خواستیم تا آنجا که می توانستیم برای او کاری انجام دهیم، و این برای کسی که سالها دور از بازار و کار و پول و کاسبی بسر برده و جیب و حسابش خالی بود، خیلی سخت بود. بسراغ چه کسی باید می رفتیم!؟ سراغ چند تن از دوستان قدیمی که بدشانسی نیاورده و شانس آورده بودند رفتیم. با شنیدن حکایت زندگی دوست همدوره قدیمی، برایش کلی گریه کردند و غمش را خوردند و اما نانشان را نگه داشتند. به دوست میلیاردری که وقتی در جوانی و اونوقت که دوست زمین خورده وضعش خوب بود، وضعش بد بود گفتیم : « فکر نمی کنی ممکن بود الان تو مثل اون افتاده باشی!؟ و یادت هست که چه وضعی و چه روزگاری داشتی؟» و او در حالی که به صد و بیست و چهار هزار پیغمبر قسم می خورد خودش چکش در بانک معطل است گفت:« در بازار امروز مثل گذشته نمی شود دست کسی را گرفت» و ما را مطمئن کرد که هر کسی دست افتاده ای را در بازار امروز بگیرد خودش هم خواهد افتاد و وقتی پرسیدیم:« به کجا؟ و چگونه؟» ما را مسخره کرد و گفت:« اونایی که بالا رسیدند روی بدن اونا که افتادند ایستادند. بازار با کسی شوخی ندارد» گفتیم:« دوست عزیز اون که بازاری نبوده. بد آورده، هر کسی میتونه بد بیاره، سرطان و تصادف می تواند زندگی ها را زیر و رو کند» نه گذاشت و نه برداشت و گفت:« حالا اگر خوب آورده بود، یادی از تو می کرد؟ برو جانم مواظب گلیم خودت باش!» دوستان بازاری مرامشان همه یک گونه شده بود، و ناگهان پس از چند سال یاد دوستی که اینک مقامی در یکی از ادارات داشت افتادیم و برای اولین بار از زمانی که مقام گرفته بود بسراغ او رفتیم. مانده بودیم که چگونه و چه جوری برای او موضوع را شروع کرده و شرح دهیم. هیچوقت در همه این سالها اینگونه از دوستان قدیمی یاد نکرده بودیم. بهرحال رفتیم و شرح قضیه را دادیم و او ما را به یکی از مدیران شرکت های بخش خصوصی معرفی کرد. مدیرعامل شرکت موفق صنعتی که تجربه داشت و سرد و گرم چشیده روزگار بود، چند روزی ما را سرکار گذاشت و با پیگیری دوست سفارش کرده قرار شد چک هایی با سررسید شش ماه بعد بکشیم و بابت گرفتن قرض و وام بدون بهره، ماهیانه پانصد هزار تومان پس بدهیم. دیگر بیش ازین نه آنها می توانستند برای ما کار انجام دهند و نه ما می توانستیم برای دوستمان کار انجام دهیم. سابق برای دوست دیگری نیز این مشکل پیش آمده بود، که چند سال قبل «مهندس سفید» بنوعی اینگونه کار او را حل کرده و او را راه انداخته بود.
پول را از بانک گرفتیم و به دوستمان دادیم و تاریخ چک ها را نیز به او اعلام کرده و شماره حساب هم به او دادیم. خیلی تشکر و دعا کرد و رفت. چون کاری نکرده بودیم، منتی بر او نداشتیم. واسطه ای بودیم که از دوستی قرض کرده و بدوستی قرض داده بودیم. اگر همه گره کارش باز نشده بود، لااقل گره کارش را شل کرده بودیم و این ما را خوشحال می کرد. اکثر دوستان گذشته و قدیمی، در کار و کسب موفق شده بودند، و از بد حادثه این دوست، «افتاده» و «شکسته» بود.
ساعت هشت صبح شنبه هفدهم فروردین، تلفن زنگ خورد. از شرکت تماس گرفته بودند و خبر دادند که اولین چک ما برگشت خورده است! انگار دوست قدیمی فراموش کرده بوده و اما سعی کردیم از خواب بیدارشویم ...
بخاطر یک دوست آبرویمان را پیش یک دوست به گرو گذاشته و آبروی اون دوست را جای دیگر خرج کرده بودیم و اگر این چک ها پاس نشود، برای دوستی دیگر چه حرمتی باقی می ماند؟ چه بخواهیم و چه نخواهیم مجبوریم بسوی بازار حرکت کرده و کار کنیم. حالا که تعهد داده و ضمانت کرده ایم باید حرمت ضامن را داشته باشیم و قبل از آنکه دوستان بفهمند. تلاش کنیم.
ای کاش قبل از برگشت چک، دوست قدیمی به ما خبر می داد و اما شاید که خجالت می کشیده. نداشتن و افتادنش را درک می کنیم. از او که ندارد چگونه می توان گرفت؟
اولین چک را به مکافات پاس کردیم و اما یادمان آمد که سررسید دومین چک نزدیک است...