یزدفردا "میرزا محمد کاظمینی:آنچه در پی می آید نقل یک جریان واقعی است که دکتر محمد حسین پاپلی یزدی در کتاب شازده حمام آورده است و اینجانب در کتاب پناه مردم که در احوالات و کرامات آیت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی ( فقیه خراسانی ) است ، تقدیم مخاطبان عزیز کرده ام .
"مراد بیده ای" مردی ، متدین ، با ایمان ، مخلص و از طرفداران حاج شیخ غلامرضا بود . هر کجا که حاج شیخ منبر داشت ، او هم بود .
مراد ، یکی از بنّاهای کارخانه اقبال یزد بود که پس از ساخت کارخانه ، به استخدام کارخانه در آمده بود و تعمیرات کارخانه را به عهده داشت . همه زندگی او در یک اتاق خلاصه می شد . بزرگ طایفه خودش بود و چون ساده می زیست و بی پیرایه ، مردم هم او را دوست داشتند .
این مرد درویش مسلک ، سه ماه که حقوق بازنشستگی اش را می گرفت ، همه آن را به زنش می داد و خود در تمام ماه ، ریالی در جیبش نداشت . دارای پنج دختر و یک پسر بود . غنای او در فقر او بود . او به معنای درویشی کلمه ، فقیر بود . او ساعت ها به عبادت می پرداخت ، سواد نداشت . اتاق خانه اش کاملا فرش نبود و چراغش یک لمپای نفتی کم سو بود . ولی همیشه سر شب ها اتاقش پذیرای چندین زن و مرد میهمان بود . آنها برای شنیدن قصه ها و خاطرات آن پیر مرد ساده دل می آمدند . جوان هایی که مشکلاتی داشتند به او مراجعه می کردند و او با نفوذ کلامی که در مردم داشت ، همه را آشتی می داد . پدر و مادر ها را فقط با چند کلمه راضی به ازدواج فرزندانشان می کرد . بچه ها ، جوان ها و بزرگان محدوده محله اش ، به او احترامی در حد یک پیرمرد و مرشد می گذاشتند .
سه سالی پس از مرگ حاج شیخ غلامرضا فقیه خراسانی ، روزی در اسفند ماه ، مراد به زنش می گوید : من 28 روز دیگر می میرم . زنش می گوید : از کجا این حرف را می زنی ؟ او می گوید : شب قبل حاج شیخ غلامرضا را در خواب دیدم ایشان گفتند : تو تا 28 روز دیگر در کنار حوض کوثر با من خواهی بود .
مراد ، پیره مردی 83 ساله ، لاغر ، کوتاه قد و بسیار زبر و زرنگ و چالاک بود . از جوان ها بیشتر فعال بود با دو سبوی پر از آب ، از ته انبار حسینیه نقشین با چهل و دو پله سریع بالا می آمد .
از آن روز که مراد خواب دیده بود ، گیوه هایش را پا کرد ، قبایش را پوشید و کمربندی روی قبایش بست . سرش کاملا تاس شده بود ، ولی کلاه نمی گذاشت . او شروع کرد خانه به خانه از مردم حلال بودی طلبیدن . اگر کسی طلبی از او داشت ، به او داد . روز اول گفت : من 28 روز دیگر می میرم . میروم در بهشت کنار حوض کوثر با حاج شیخ غلامرضا ، از دست مرتضی علی ( ع ) آب بنوشم . روز دوم می گفت : من بیست و هفت روز دیگر و روز سوم می گفت : بیست و شش روز دیگر .
او به روستایش رفت و با مردم خداحافظی کرد . مردم می گفتند : پیرمرد دیوانه شده است . بچه های مدرسه ، او را دست می انداختند و می خندیدند و او به بچه هایی که او را اذیّت می کردند ، خروس قندی می داد .
به روستایش رفت ، یک قسمت از ملک کوچکی که داشت ، فروخت و به شهر آمد و بدهی هایش را داد . برای بچه ها و فقیر ها چیزهایی خرید که هیچ کس جز خود آنها نمی دانست چیست .
شب نوروز آن سال برای عدّه ای شیرینی خرید . روز نوروز من به دیدنش رفتم . مرا بوسید و گفت فقط سه روز تا حوض کوثر فاصله دارد . از همه اطرافیانش که به دیدن پیرمرد دوست داشتنی آمده بودند و از نظر آنها دیوانه شده بود ، حلال بودی می طلبید ، اما از نظر خودش او عاشق مرتضی علی ( ع ) ، حاج شیخ غلامرضا و حوض کوثر بود .
او ثانیه شماری می کرد تا آن لحظه فرا برسد . چون عاشقی که می خواهد به معشوق برسد و یا جوانی که می خواهد داماد شود و روز شماری می کند تا روز عروسی برسد . او همه را می بوسد و قول می داد که به جای همه ، آب حوض کوثر بنوشد . او آن قدر در آن یک ماه دویده بود که پاهایش نا نداشت .
روز سوم نوروز ،ساعت 9 صبح خبر آوردند که بابا مراد حالش به هم خورده و او را به بیمارستان هراتی ( بیمه اجتماعی ) برده اند . پیرمرد حدود ساعت 12 حالش خوب می شود و دکتر ها می گویند : هیچ چیزش نیست . قلبش ، مغزش ، فشار خونش همه طبیعی و سالم است . و به خاطر خستگی و بی خوابی کسل شده است . دکترها می گویند : مراد بیده ای مرخص است و به خانه برود ، اما او خواهش می کند تا 5 بعدازظهر آنجا بماند . دکتر مربوطه می گوید : اشکالی ندارد ، شما 5 بعدازظهر به منزل بروید .
مراد ساعت 4 بعدازظهر به پرستارها می گوید : بیایید تختم را به طرف قبله کنید ، می خواهم به سوی حوض کوثر پرواز کنم . پرستاری می گوید : بهتر بود او را به تیمارستان می فرستادند . بابا مراد به پرستار می گوید : من قبل از آن که برای خودم آب کوثر بنوشم ، برای شما و به نیت شما خواهم نوشید .
او خودش با کمک دو نفر از مریض های هم اتاقی اش تختخوابش را به طرف قبله می کند . در کنار تختش نماز می خواند ، روی تخت دراز می کشد و به هم اتاقی اش می گوید : یک استکان آب اشهد برای من درست کن . مرد هم اتاقی که بابا مراد را می شناخته است ، برای او استکان آبی می آورد و بر آن اشهد می خواند و به او می دهد .
بابا مراد آب را می خورد و با صدای بلند می گوید : حاج شیخ ! تشریف آوردید ؟ قدمتان مبارک ! و سپس می گوید : لبّیک ، اللّهمّ لبیک و دیگر هیچ نمی گوید ، هم اتاقی ها سکوت بابا مراد را به منزله استراحت و خوابیدن او می دانند .
پرستار ساعت 5 دوباره به اتاق بابا مراد می آید و می گوید : 5 بعدازظهر است و ایشان مرخص است ، بیاید برود ، اما از بابا مراد صدایی نمی آید . دقیقأ 28 روز بعد از خوابش ، دعوت حق را لبیک می گوید . اخلاص و اعتقاد مردم به خداوند و بزرگان دین این چنین بود .