خانواده عروس نمیپذیرند خطبه را کس دیگری بخواند و همان 14 سکه میشود مهریه عروس خانم، رهبر معظم انقلاب یک انگشتر عقیق به عروسشان هدیه میدهند تا او نیز آن را سر سفره عقد به نشانه یک پیوند مقدس، برانگشت داماد بیندازد.
به گزارش مشرق، مانند همه آدمها، آنها هم یک روز رفتهاند خواستگاری، یک روز بله گرفتهاند و یک روز داماد شدهاند. مانند همه آدمها آن یک روز، روز آنها بوده، روزی که زندگیشان سروسامان گرفته و خانهبخت، خانه جدید آنها شده است. بزرگان عرصه سیاست و معنویات را میگوییم.
اما هرکه باشند، آنها هم زیر آن پارچه سفید که رویش قند ساییده میشود، نشستهاند، به قرآن نگاه کردهاند و چند آیه به یمن روز عقد و عروسی و تشکیل خانوادهای جدید خواندهاند و آن روز داماد شدهاند، ظریفی میگفت: روز ازدواج، روز آغاز زندگی است و این روز حکم محتوم همه آدمهاست.
به همین خاطر بود که تصمیم گرفتیم در روزی که بسیاری پای سفره عقد مینشینند و سند ازدواجشان را امضا میکنند، در روزی که به یمن میلاد بزرگ رسول اکرم (ص) جوانان راه خانه بخت را در پیش میگیرند، برویم سراغ حکایتهای ازدواج بزرگان و بزرگ زادگان و در زمانهای که مراسم «خانه بخت رفتن» حکایت جیب پرپول است و ترتیب دادن مجلس مفصل، از سادگی ازدواج بزرگان و بزرگزادگان یاد کنیم.در ادامه گزارش جالب روزنامه ایران را در این باره می خوانید:
روز«ایران» و روح الله(ره)
حاج سید محمدصادق لواسانی، دوست صمیمی امام خمینی (ره) در دوران طلبگی بود. یک روز در گعده دوستانه از روح الله (امام خمینی) می پرسد: چرا ازدواج نمیکنی؟ جوان آن روز که بعدها به رهبری بزرگ تبدیل شد، پاسخ میدهد: «من تاکنون کسی را نپسندیده ام، از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم، به نظرم کسی نیامده» همانجا سیدمحمدصادق از قول همسرش، دختر آقای ثقفی را پیشنهاد میکند.
روح الله جوان، با حجب و حیای مخصوص جوانان آن دوران، از محمدصادق میخواهد پا پیش بگذارد و دختر آقای ثقفی را برای او خواستگاری کند. «قدس ایران» دختر تحصیلکردهای بود. او به سه زبان صحبت میکرد. حکایت میشود همان حکایت همیشگی، دختر مورد نظر«نه» میگوید و روحالله 10 ماه صبوری میکند و در این 10 ماه5 بار به خواستگاری همان دختر میرود.
پدر دختر، محمد ثقفی راضی به ازدواج بود ولی «قدس ایران» رضایت نمیداد، او می ترسید روح الله چون طلبه است خشک باشد، میترسید روح الله وضع مالی مناسبی نداشته باشد، میترسید مجبور شود برای سکونت از تهران به قم برود. اما همه اینها پس از 10 ماه و به واسطه یک خواب تمام میشود.
قدس ایران ثقفی در خواب میبیند در اتاقی سه سید نورانی نشستهاند، از پیرزنی در مورد آنها میپرسد و پاسخ میشنود که حضرت محمد(ص)، حضرت علی (ع) و امام حسن (ع) هستند. پیرزن میگوید: تو از آنها بدت میآید؟! قدس ایران پاسخ میدهد: « اینها ائمه (ع) من هستند، خیلی هم دوستشان دارم.»
این خواب را برای خدمتکار منزل تعریف میکند و تعبیرش را میشنود که چون تو این سید را رد میکنی این خواب را دیدهای. همین خواب کافی بود تا او به سید روحالله خمینی (ره) پاسخ مثبت بدهد و به خانه بختی برود که عشق در آن موج میزد.
عروس آقا
حکایت سادگی ازدواج امام خمینی (ره) در ازدواجهای بزرگان و بزرگزادگان دیگر هم وجود دارد. آیت الله سید علی خامنه ای، در کسوت رهبری نظام هستند، تصمیم میگیرند فرزندشان، سیدمجتبی را بر کرسی دامادی بنشانند، کاندیدای این وصلت دختر خانم دکتر حداد عادل بود.
همسر مقام معظم رهبری در سال 77 با همسر دکتر حداد عادل تماس میگیرد و اذن خواستگاری میخواهد.زمان خواستگاری پس از مطرح شدن با دکتر حداد عادل مشخص میشود.
رسم و رسوم ازدواج برای همه یکسان است، اول باید عروس را به صورت نامحسوس رویت کرد. به همین دلیل همسر مقام معظم رهبری به مدرسه محل تحصیل عروس آینده میروند. او در شرف 18سالگی و دانشآموز سال چهارم دبیرستان بود.
ماجرا اول به همین جا ختم میشود، بعداً دکتر حداد عادل تعریف میکند: «برای کاری خدمت آقا رفتم، آقا فرمودند: خانم استخاره کردند جوابش خوب نبوده است. یک سال از این ماجرا میگذرد. مجدداً صدای زنگ تلفن خبر تازهای را روایت میکند و باز خانواده مقام معظمرهبری، اذن خواستگاری میخواهند.
همسر رهبر معظم انقلاب به همسر دکتر حداد عادل گفته بودند: «چون دخترتان، دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است او را پسندیدهایم. ایشان مانند همه خانوادههای ایرانی یک قواره پارچه گرفتند و به همراه سید مجتبی به خواستگاری رفتند. عروس خانم و آقا داماد همدیگر را دیدند، حرفهایشان را زدند و بله را گفتند.
بعد از چند روز آقای حداد عادل به دیدار رهبر معظم رفت، ایشان فرمودند: «شما وضع مالی نسبتاً مناسبی دارید، اما زندگی من اینطور نیست، اگر بخواهم همه زندگی خودم را بار کنم، غیر از کتابهایم، یک وانتبار میشود، اینجا هم یک اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسوولان با من دیدار میکنند، من پول ندارم خانه بخرم، خانهای اجاره کردهام که یک طبقه مصطفی (فرزند ارشد مقام معظم رهبری) و یک طبقه هم مجتبی زندگی میکنند.
شما با دخترتان صحبت کنید که خیال نکند حالا که عروس رهبرمیشود چیزهایی در ذهنش باشد.» پدر به دخترش این سخنان را منتقل میکند و دختر با کمال میل میپذیرد.
مراسم بله برون برگزار میشود، رهبر معظم انقلاب، خطاب به دکتر حداد عادل میگویند: «در مورد مهریه، اختیار با شماست، ولی من برای مردم خطبه عقد میخوانم. سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه، عقد نخوانم و تا حالا هم نخواندهام.
اگر بخواهید، میتوانید بیشتر از 14 سکه مهریه تعیین کنید ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند، از نظر من اشکالی ندارد، چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم خطبه عقد نخواندهام، برای عروسم هم نمیخوانم.»
خانواده عروس نمیپذیرند خطبه را کس دیگری بخواند و همان 14 سکه میشود مهریه عروس خانم، رهبر معظم انقلاب یک انگشتر عقیق به عروسشان هدیه میدهند تا او نیز آن را سر سفره عقد به نشانه یک پیوند مقدس، برانگشت داماد بیندازد.
مراسم عروسی هم در همان دو اتاق منزل رهبری با حضور فامیل و جمعی از سران سه قوه و مسوولان برگزار میشود و با همین مراسم ساده دو جوان بزرگزاده به خانه بخت میروند.
ساده مانند دکتر
26 خرداد ماه سال 90، شب عید غدیرخم بود، باشگاه فرهنگی - ورزشی نهاد ریاست جمهوری از یک عروسی ساده و مذهبی میزبانی میکرد.
آقای داماد، علیرضا نام داشت فرزند دکتر محمود احمدی نژاد رئیس جمهور ایران، عروس خانم هم از خاندان یک شهید پرآوازه بود، شهید محمود کاوه، مراسم همزمان شده بود با وقت شرعی به افق تهران، تالار خالی همه را به سمت محوطه باشگاه هدایت میکرد.
آنجا نماز جماعت برپا بود، صاحبان مجلس و مهمانان پس از انجام فریضه نماز، به تالار میروند، مهمانی گر چه ساده است ولی پدر داماد توجه ویژهای به پذیرایی از مهمانان دارد. عروس و داماد چند روز قبل به بیت رهبر معظم انقلاب رفته و زندگی خود را با خطبه عقد رهبری پایه گذاشته بودند.
14 سکه بهار آزادی، به نیت 14 معصوم، مهریه عروس بود، عروسی که میدانست پای به خانوادهای گذاشته که در سادگی، دست کمی از مردم دیگر نداشت. بحثهای اقتصادی هم در این مهمانی وجود داشت و البته در قالب طنز مطرح میشد.
به علیرضا به شوخی از یارانه مستقل و هدیه یک میلیونی تولد بچه میگفتند و پدر داماد میخندید و خوشحال بود، دیگران هم با دیدن چهره شاد و بشاش رئیسجمهوری خوشحال بودند. وی در آن ساعت، اما خود را رئیس جمهور نمیدانست، خود را پدری میدانست که باید از مهمانان دامادی پسرش پذیرایی میکرد.
شام ساده پایان بخش این مراسم ازدواج بود. عروس و داماد، پس از صرف شام، به سنت همیشگی، سوار یک ماشین ساده و معمولی شدند و تالار را به مقصدخانه بخت ترک کردند. رئیس جمهوری هم پس از این که از آشپزها و پذیراییکنندگان تشکر کرد، از باشگاه رفت تا باز هم به مشغلههای رئیسجمهوریاش برسد.
داماد شهید
عروس به گلهای قالی خیره مانده بود. چادرش را محکم میگرفت تا مبادا حجابش مشکل داشته باشد. محمود جوان، مهیای رفتن به جبهه بود ولی احساس میکرد هنوز در زندگی چیزی کم دارد. او سرش را بالا آورد و گفت: «میخواهم دینم کامل شود، میخواهم ازدواج کنم تا شهید شوم.»
داماد همان کسی است که علیرضا احمدینژاد، فرزند رئیس جمهور، داماد خانواده آنها شده، «شهید محمود کاوه» عروس همیشه آرزو داشت با یک سید ازدواج کند تا عروس حضرت زهرا (س) شود ولی محمود که سید نبود.
به هر حال او تصمیمش را گرفت، بله را گفت،قرار بود برای خرید عروسی به بازار بروند. شب تا صبح با این فکر که چه بخرد و چه نخرد، خوابش نبرد، اما صبحانه را که خورد فهمید محمود به جبهه کردستان رفته است، این رفتن 8 ماه طول کشید و ...
عروس جوان
8 ماه تمام، نگران مرد آیندهاش بود. یک شب از جبهه زنگ زد و گفت: بساط عروسی را راه بیندازید، میخواهم زود بیایم و زود برگردم. میخواهم تهران بروم، میآیی؟ «عروس گفته بود که میآید و محمود همان را به حساب ماه عسل گذاشته بود.»
عروس و داماد، در تهران راه جماران را در پیش گرفتند و رفتند محضر امام (ره) و خطیب عقدشان رهبری بود که یک اشارهاش محمود را به مرز شهادت میبرد. آن روز امام (ره) یک قرآن امضا کرد و به عروس و داماد هدیه داد، دعایشان کرد و این زوج جوان هم به خانه بخت رفتند. داماد اما پای ماندن نداشت، یک روز بار سفر را بست و رفت و روز دیگر خبر سفر سرخش در شهر پیچید.
تفسیر عشق
یک تقویم سازمان امل به دستش رسید، نقاشیهای آن را نگاه میکرد که یکی از آنها چشمش را گرفت. یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط آن سیاهی شمع کوچکی میسوخت.
زیر این نقاشی به زبان عربی نوشته شده بود: «من ممکن است نتوانم این سیاهی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم.»
این نقاشی و این نوشته، او را بشدت تحت تأثیر قرار داد و به همین دلیل یک روز با یکی از دوستانش به سازمان رفت. در طبقه اول او به آقایی معرفی شد، اسمش مصطفی بود، مصطفی چمران، لبخندی بر لب داشت و چهرهاش مهربان بود. دختر جوان، جاخورد، فکر میکرد چون مصطفی مرد جنگ است باید چهرهای عبوس داشته باشد اما آن لبخند و آن آرامش او را غافلگیر کرد.
مصطفی گفت: «ما خیلی منتظر شما بودیم» دختر جوان از دوستش به آرامی پرسید مطمئنی این همان مصطفی چمران است و دوستش مطمئن بود. مصطفی یک تقویم، مثل همان تقویم سازمان امل به «غاده» داد، غاده (دختر جوان) گفت که آن را دیده است با همه تابلو هایش و دوست دارد آن کسی که نقاشی نور و تاریکی را کشیده ببیند، مصطفی گفت: «خودم کشیدهام» و غاده متعجب این حرف را باور کرد.
شگفت آورتر این که، مصطفی همه نوشته های غاده را هم خوانده بود و از حفظ همه آنها را باز خوانی میکرد. عشق در همین گفتوگو جوانه زد و چنان سایه افکند که حتی غاده متوجه نشده بود سر مصطفی مو ندارد! وقتی به او گفتند، باور نکرد و کار به جایی رسید که با دوستانش سر مودار بودن یا نبودن سر مصطفی مجادله کرد. وقتی مصطفی برای خواستگاری آمد، غاده همان دم در، شروع کرد به خندیدن، او تازه به قدرت عشق پی برده بود.
این عشق به سرانجام ازدواج رسید و مصطفی و غاده پای سفره عقد نشستند. مصطفی به او یک روسری گلگلی داده بود و گفته بود که بچههای موسسه دوست دارند شما را با روسری ببینند و او از آن روز همان روسری را سرمیکرد.
آن اوایل پدر غاده مخالف بود ولی این دختر جوان تصمیمش را گرفته بود، آنقدر عاشق بود که برای اولین بار در 25 سال عمرش بخواهد پدرش را ناراحت کند. در جواب پاسخ منفی پدرش گفته بود: «میروم، امام موسی صدر که حاکم شرع است، اجازه دادهاند» پدر که دید راهی ندارد به سختی رضایت داد.
غاده در همه آن تاریکیها، شمع حقیقت را یافته بود، 9 ماه بود که مصطفی را میشناخت، او با همه فرق میکرد، جور دیگری بود، جوری که غاده مغرور را عاشق خود کرده بود. سر سفره عقد، کادوی داماد را باز کرد، یک شمع بود. مصطفی یک جلد قرآن کریم مهرش کرد و تعهد داد که غاده را در راه تکامل، اهل بیت و اسلام هدایت کند.
مهمانان در مراسم پچپچ میکردند. آنها میگفتند قرار است مصطفایی که 20 سال از غاده بزرگتر است او را کجا ببرد؟ کجا خانه گرفته؟ رفتند و دیدند یک اتاق است با چند صندوق میوه به جای تخت، هیچ کس باورش نمیشد اما غاده آن اتاق را، آن سادگی را، آن بیریایی را دوست داشت. او عاشق مصطفی شده بود، عشقی که هنوز هم او را نوازش میدهد.