یزدفردا" م -غنی: خاطره ای از دادگاه خانواده"در انتهای راهروی دادگاه خانواده ،گریه های بی تابانه زنی ، نظرم را به خود جلب کرد و مردی که کنار او ایستاده بود و با بی توجهی به اشک ها و التماس های زن ،در راهرو قدم می زد. بی شک می دانستم برای گرفتن حکم طلاق به دادگاه مراجعه کردند،با کنجکاوی به آنها نزدیک شدم و کنار زن نشستم . حلقه های اشک در چشمان قرمز و ورم کرده اش ،موج می زد و مدام با دستان لرزانش موهای دخترک زیبایش را نوازش می کرد .سلام کردم و از او پرسیدم مشکلت چیست و برای چه گریه می کنی ؟
آه سردی کشید وبا چند هق هق حزن آلود گفت :من به شوهرم مهران علاقه مندم و نمی خواهم از او جدا شوم و علیرغم این که یک دختر 4سا له دارم اما او اصرار بر جدایی دارد .دلم نمی خواهد دخترم از این جدایی لطمه ای ببیند .
از او پرسیدم چرا شوهرت درخواست طلاق داده ، مشکلش با شما چیست ؟
تبسمی کرد و گفت: من و مهران 5سال پیش، به هم علاقه مند شدیم و بر خلاف نظر مادر شوهرم باهم ازدواج کردیم. در این مدتی که باهم زندگی کردیم مدام سایه مادر شوهرم و دخالت های بیجایش مرا آزار می داد و چنین بار با بهانه گیری های بیجا ،سر و صدا و دعوا راه می انداخت ،اما من به خاطر علاقه ای که به مهران داشتم، سعی می کردم با مهربانی و احترام با او رفتار نمایم ، تا این که متوجه شدم مادر شوهرم ،مدام از من پیش مهران ،بدگویی می کند ومن را پیش او تحقیرو تخریب می کند . این بدگویی ها باعث شد که همسرم به من اهمیتی ندهد ومن د یگر نمی توانستم این رفتارهایش را تحمل کنم .از درون داغون شده بودم .
چراموضوع را با شوهرت در میان نگذاشتی و از او کمک نخواستی ؟
با بی صبری گفت: اوایل که با مهران حرف می زدم می گفت :مادرم سن و سال دارد، تو احترامش را نگه دار ،اماجالب این بود که مهران هم تحت تاثیر حرف های مادرش قرار می گرفت و زندگی را برایم جهنم می کرد. چند باری از دستش کتک خورده بودم، اما سکوت کردم و حتی به خانواده ام چیزی نگفتم تا این اواخر که دعوای ما بالا گرفت و مهران حسابی با کمربند به جانم افتاد و از خانه بیرونم کرد. حدود6 ماهی است که بدون نفقه و خرجی به خانه پدرم رفتم تا این که احضاریه دادگاه به در خانه پدرم امد .تازه متوجه شدم دادخواست عدم تمکین داده است درصورتی که خودش مرا از خانه بیرون انداخته است
سعی نکردی با واسطه بزرگ ترها با همسرت و خانواده اش صحبت کنی و مشکلت را حل کنی ؟
لبخند تلخی زد وگفت:هر باری که پدرم به خانه مادر شوهرم تماس می گرفت متاسفانه جواب درستی از ایشان نمی شنید و با بی احترامی گوشی را قطع می کردند.من نمی خواهم طلاق بگیرم در خانواده ما رسم است دختر با چادر سفید به خانه شوهر می رود و با لباس سفید بازمی گردد.
از او پرسیدم حتی اگر شرایط زندگی برایت سخت تر بشود باز هم حاضر به جدایی نیستی ؟
در حالی که آخرین قطره های اشک را از صورتش پاک می کرد گفت:مشکل من و مهران زیاد حاد نیست اگر دخالت های بیجاو سرکوفت های مادرش نباشد دیگر مشکلی نداریم و می توانیم باهم زندگی کنیم .من زنی نیستم تا با هر مشکل کوچکی که در زندگی برایم پیش می آید دم از جدایی بزنم من یاد گرفته ام زندگی پستی و بلندی هایی دارد بعد از هر سربالایی یک سراشیبی هم است ،پس باید صبوری کرد وآینده خود ودخترم را خراب نکنم .مهران باید مستقل باشد و اجازه ندهد دخالت های نا بجا ی دیگران زندگیش را ویران کند ....
آری،هر چند زندگی فراز و نشیب هایی دارد اما بیاییم مهربانی را مهمان سفره دلهایمان کنیم .