زمان : 28 Mehr 1391 - 12:32
شناسه : 58975
بازدید : 18037
شوریده ی پریشان(قسمت دوم .سبک سخن وحشی) به بهانه کنکره بزرگداشت وحشی بافقی شوریده ی پریشان(قسمت دوم .سبک سخن وحشی) دکتر غلامرضا محمدی /کویر

یزدفردا:دکتر غلامرضا محمدی /کویر:سبک های شعر فارسی در دوره های مختلف تحت تأثیر شرایط اجتماعی زمان به وجود آمده است.

 
 در حالیکه سبک عراقی در قرن هشتم تقریبا تمام شده تلقی می شد ، در قرن نهم هم تحولی در اوضاع و احوال اجتماعی پیدا نشد و شاعری بزرگ ندرخشید،و سبک عراقی ادامه داشت تا اینکه در دوره تیموریان (نیمه اول نهم) بازار شعر و ادب دوباره رواجی تازه یافت و شاعری چون جامی که خاتم الشعراء نام گرفت پای به عرصه نهاد ومدتها شوری در افکند.
 
تا اینکه قرن دهم مانند قرن ششم حد واسطی شدبین سبک عراقی و هندی که یکصد سال طول کشید.
 
 وحشی بافقی، شاعر نامدار خطه بافق در این دوره درخشش فراوان دارد ولسانی شیرازی، بابافغانی و محتشم کاشانی همه در این دوره هستند و جریان مکتب وقوع در این دوره پیدا شد. قبل از اینکه کمی راجع به مکتب وقوع صحبت کنیم بد نیست نظری اجمالی به سبک های مختلف ادب فارسی از گذشته تاکنون بیندازیم:
 
سبک خراسانی: نیمه دوم قرن سوم-چهارم-پنجم
 
سبک حد واسط یا سلجوقی: قرن ششم
 
سبک عراقی: قرن هفتم- هشتم و نهم
 
سبک حد واسط: یا وقوع و واسوخت- قرن دهم
 
سبک هندی: قرن یازدهم و دوازدهم
 
سبک بازگشت: قرن سیزدهم
 
سبک حد واسط یا دوره مشروطیت: نیمه اول قرن چهاردهم
 
سبک نو: نیمه دوم قرن چهاردهم تاکنون
 
 
 
مکتب وقوع
 
در قرن نهم غزل رواج بسیار داشت اما تمام آن ها تکرار مکررات  بود و از احساس واقعی شاعر تهی بود و ضرورت یک نوآوری در چنین وضعی احساس می شد؛ این شد که شاعران به روش تازه ای رو آوردند. اینها اعتقاد داشتند که شعر سبک عراقی از واقعیت دور شده و جنبه ذهنی و تخیلی به خود گرفته است و هیچ طراوتی ندارد، پس باید به سوی حقیقت گویی روی آورد که همان وقوع باشد.
 
دیگر گام نهادن در راه سعدی و حافظ سخت بود. حافظ و سعدی دست سخن را گرفته و برآسمان شده بودند و با هیچ نردبانی نمی شد به اوج آن رسید؛ لذا سبک تازه ای می بایست پیدا می شد و سبک وقوع غزل را از این فرتوتی وناتوانی  نجات داد.
 
وقوع، به سبکی گفته می شود که از اواخر قرن نهم تا اوایل قرن یازدهم رواج داشت و در دوره زمانی بین سبک عراقی و سبک هندی پدیدار شد. ویژگی اشعار این مکتب سادگی و پرهیز از صنایع بدیعی و اغراق های شاعرانه و بیان بی پیرایه وقایعی است که بین عاشق و معشوق می گذرد. از معروف ترین شاعران این مکتب را می توان وحشی بافقی، اهلی شیرازی، فغانی شیرازی و هلالی جغتایی نام برد.
 
وقوع گرایی البته از همان اوایل کار دچار رکود شد ولازم شد شاعران دوباره راهی به سوی نوآوری پیدا کنند. این شد که شیوه ای فرعی در همین مکتب به نام واسوخت پیدا شد. واسوختن در اصطلاح فارسی زبانان هند یعنی اعراض و روی برتافتن . در این شعر ،عاشق بر خلاف رسم متداول از معشوق روی می گرداند و دیگر به سراغ او نمی رود.
 
در مکتب واسوخت بر خلاف رسم معمول ،عاشق ،نازمعشوق  را نمی خرد و حتی از صرف قسمتی از عمر خویش با او اظهار ندامت می کند و سراغ معشوق دیگری می گیرد. کسی که این روش را اشاعه داد وحشی بافقی بود و همچنین  محتشم کاشانی و کلیم همدانی.
 
 بسیاری از غزلیات و سروده های وحشی بافقی حاکی از واسوخت است از جمله غزل:
 
 ما چون ز دری پای کشیدیم،کشیدیم              امید ز هرکس که بریدیم بریدیم..
 
 شعر مکتب وقوع با پیدایش سبک هندی و ظهور شاعرانی بزرگ چون صائب تبریزی و کلیم کاشانی رو به افول نهاد و کم کم آفتاب عمرش  به غروب گرایید.
 
 
 
عشق وحشی
 
عشق کیمیای هستی است و آتشی است که در قلب عاشق  واقع میشود،و عاشق را می سوزاند. عشق دریای بلاست وجنون الهی و هر دلی  که این آتش ندارد، در نظر وحشی جز آب و گل چیزی بیش نیست.
 
وقتی عاشق به مرحله کمال می رسد از خود بیگانه می شود و از زمان و مکان فارغ می گردد و جز به محبوب نمی اندیشد. گفته اند: "اگر بسته عشقی خلاص مجوی و اگر کشته عشقی قصاص مجوی که عشق آتشی است سوزان و بحری است بی پایان" و این بحر بی پایان مواج را عاشقان ستوده اند و عین زندگی دانسته اند.وباز گفته اند:
 
عشق درد نیست ولی به درد می آورد  ،بلا نیست ولی بلا می آورد، عشق براق سالکان است و مرکب روندگان و عشق حقیقی بزرگترین موهبت الهی است، عشقی که به لقاء محبوب حقیقی توجه دارد و عاشق مخلص را به سوی او می کشاند.
 
وحشی بافقی که بی شک از عارفان و عاشقان واقعی است می گوید:
 
اگر صد آب حیوان خورده باشی                      چو عشقی در تو نبود مرده باشی
 
مدار زندگی بر چیست بر عشق             رخ پایندگی بر کیست بر عشق
 
ز خود بگسل ولی زنهار زنهار                به عشق آویز و عشق از دست مگذار
 
به عین عشق آن کو دیده ور شد                      همه عیب جهان پیشش هنر شد
 
هنر سنجی کند سنجیده ی عشق                       نبیند عیب هرگز، دیده عشق
 
او در غزلی زیبا گدای عشق را از همه عالم مستغنی و تنها بنای ماندگار را بنای عشق می داند. او در پایان این غزل ،راه دور و دراز عاشق و معشوق را حتی اگر هزار سال هم باشد؛ مشروط به اینکه پای عشق در میان آید، آن قدر کوتاه میبیند که گامی بیش نیست.
 
مستغنی است از همه عالم گدای عشق               ما و گدایی در دولتسرای عشق
 
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام                     یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق
 
آن ها که نام آب بقا وضع کرده اند                  گفتند نکته ای ز دوام و بقای عشق
 
گو خاک تیره زرکن و سنگ سیاه سیم               آن کس که یافت آگهی از کیمیای عشق
 
پروانه محو کرد در آتش وجود خویش              یعنی که اتحاد بود انتهای عشق
 
وحشی هزار سال ره از یار سوی یار                  یک گام بیش نیست ولیکن بپای عشق
 
وحشی چنان اسیر عشق است و در مهجوری و مستوری می سوزد که این آتش از غزلهایش زبانه می کشد و بر دل خوانندگانش می نشیند :
 
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت              حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
 
من بودم و دل بود و کناری و فراغی                این عشق کجا بود که ناگه ز میان جست
 
وحشی همواره از جام عشق مست است و هر آنچه غزل و شعر دارد از مدهوشی و مستی می داند.
 
هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل    از سر مستی است گر از وی نوایی سرزده است
 
 
 
وحشی دل به عشق هر بی سر و پایی نمی نهد وگرنه درد محبت را درمان می دانست.
 
یک التفات ز فرماندهان نازم نیست                    ز دور رخصت یک سجده ی نیازم نیست
 
منه به گوشه ی طاق بلند استغنا                          کلید وصل، که دستی چنان درازم نیست
 
مرا به کنگره ی وصل او صلا مزنید                     که آن پری که شما دیده اید بازم نیست
 
در این غزل وحشی آنقدر منزلت معشوق را بلند می داند که دسترسی به آن سخت است.
 
خویش را قابل آن آستان نمی داند. دستش به طاق بلند استغنا نمی رسد و بال پرواز خویش را ضغیف می داند.
 
وحشی عشق خود را حقیقی می داند و برای رسیدن به جانان معتقد است باید از خود گذشت.
 
اسیر جلوه ی هر حُسن عشقبازی هست               میان هردو حقیقت نیاز و نازی هست
 
ز هر دری که نهد حُسن پای ناز برون                بر آستانه ی آن در سر نیازی هست
 
چو نیک در نگری عشق ما مجازی نیست                        حقیقتی پس هر پرده ی مجازی هست
 
و داع خویش کن اول اگر رفیق منی                که این رهیست خطرناک و ترکتازی نیست
 
نه احتراز از آن جانب است همواره                  گهی زجانب وحشی هم احترازی هست
 
مرگ وحشی در سن 52 سالگی و به سال 991 هجری قمری اتفاق افتاده است که بی شک کوتاهی عمر او بی ارتباط به انبوه رنج ها و دردها و پریشانی های او نمی باشد.
 
ملا قطب شدّه باف در تاریخ فوت او گفته است:
 
وحشی آن دستانسرای معنوی                            گشته خاموش وبهم پیوسته لب
 
از غم لب بستن وحشی گشاد                             در پی افسوس گفتن بسته لب
 
سال تاریخش چو جستم از خرد                         در جواب من گشود آهسته لب
 
دست بر سر ای دریغا گفت وگفت                     بلبل گلزار معنی بسته لب
 
که مصراع « بلبل گلزار معنی بسته لب » از نظر خود ابجد 991 هجری قمری  می شود.
 
میر حیدر معمایی نیز که از یاران صمیمی وحشی بوده است، برای درگذشت او ماده تاریخی یه شرح زیر سروده است:
 
وحشی که شد نظامی ایام نام او                                    کِش قدر مستوی به نظامی قدر فتاد
 
گردون به رسم تعمیه می خواست بهر او             بر صفحه زمانه دو تاریخ را سواد
 
گفتیم دور شد ز سخن «ناظم» سخن                  گفتند اهل نظم نظامی ز پا فتاد
 
                           991                                       991     
 
«که نظامی ز پا فتاد» منظور آن است که حرف آخر این کلمه بردارند و می ماند نظام که جمع ابجد آن 991 است. این را هم بگویم که افسانه هایی از می و میخواری یا کشته شدن به دست معشوق در مرگ وحشی گفته اند که تمام بدون سند است و شاید اینکه به مرض «حمی محرقه» (ذات الریه همراه با تب شدید)مرگ او اتفاق افتاده باشد، صحیح باشد. به هر حال وحشی را در کوی «سربرج» به خاک سپردند و برایش سنگی ساختند که روی آن این غزل نوشته بود.
 
کردیم نامزد به تو بود و نبود خویش                  گشتیم هیچکاره ملک وجود خویش...
 
داستان گور وحشی هم در حوادث روزگار شنیدنی و خواندنی است. در محل گور وحشی بعدها حمام ساخته شد و سنگ آن در سال 1328 شمسی به دستور  حاکم وقت یزد امیر حسین خان از گلخن حمام بیرون آوردند و در صحن ساختمان تلگرافخانه، بنای یادبودی ساختند و سنگ را بر آن نهادند. اما بعداً در آنجا خیابانی احداث شد و بنای یادبود تخریب گردید و سنگ مدت ها کناری افتاده بود و بعدها سرنوشت سنگ هم در هاله ای از ابهام فرو رفت.
 
آری چنان که وحشی خودگفته بود: الهی سینه ای ده آتش افروز؛ از قبر او آتشدان حمام ساختندواینچنین شد که خواندید . و بعدها اینها خراب شد و از بین رفت و امروز پارکی بی طراوت به نام وحشی بافقی در خیابان مهدی ع یزد به نام آن عارف شیدا خودنمایی می کند باپیکره ای که در تابش آفتاب خیره گشته است و تیره ودیگر هیچ.
 
در پایان این نوشته مختصر، نمونه ای از غزلیات و ترکیب بند مشهور او را می آوریم.
 
 
 
تب غم
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمی‌بینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
 
 
 
لطف پنهانی  
لطف پنهانی او در حق من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است
فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است
دل من در هوس سرو و سمن رخساریست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است
یار ساقی شد و صد توبه به یک حیله شکست
حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است
وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است
 
 
 
وصلم میسر است  
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست
بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست
غم می‌فروخت لیک به اندازه میفرست
یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق
هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست
ای بی‌وفا برو که بر این عهدهای سست
نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست
 
 
 
تا مقصد عشاق
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق، مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
صد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
 
ای همنفسان
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست
 
 
 
قدر اهل
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
 
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست
قطره‌ای از باده‌ی عشقست صد دریای زهر
هر که یک پیمانه‌ی زین می‌خورد، می‌داند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست
 
 
 
دگر آن شبست امشب
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق