زمان : 29 Ordibehesht 1391 - 22:33
شناسه : 51342
بازدید : 2850
بهترين پزشك شهر! به مناسبت بزرگداشت مقام معلّم بهترين پزشك شهر! حسين معلّم

حسين معلّم

غروب بود. آخر وقت بود. با خانم دكتر به طرف كمدهامون مي‌رفتيم تا روپوش‌هاي سفيدمان را درآوريم و به خانه برويم.

ناگهان صداي عصاي كسي كه آرام با همراهي‌اش صحبت مي‌كرد، ما را منتظر گذاشت. از داخل اتاق خانم دكتر چشم به راهروي درمانگاهِ بيمارستان دوختيم تا جلو بيايند و آن‌ها را ببينيم.

بعد از چندبار صداي نامنظّمِ عصا، پيرمردي با عينك ته استكاني، موهاي سفيد، پشت خميده، امّا شيك پوش و پاكيزه در چارچوب در ظاهر شد. و پيرزني با چادر مشكي اتوخورده كه نسبت به پيرمرد كم سال‌تر بود. پيرزني كه در يك دست دفترچه‌ي بيمه داشت و با دست ديگر زير كتف پيرمرد را گرفته بود و او را همراهي مي‌كرد.

همان لحظه كه آن‌ها جلوي درِ اتاق خانم دكتر ظاهر شدند، خانم دكتر از جلو كمد به طرف ميزش برگشت و پشت ميز نشست.

پيرمرد و پيرزن هنوز در چارچوبِ در ايستاده بودند كه سلام كردند. خانم دكتر گفت:«السّلام، بفرماييد.. . بفرماييد داخل.. . »

پيرزن همچنان كه دست زير كتف پيرمرد داشت با حركتِ سر، به پيرمرد اشاره كرد كه داخل شود.

پيرمرد كه سرش را بالا گرفته بود و چشم به صورت پيرزن داشت، متوجّهِ اشاره‌ي پيرزن شد، آرام قدم برداشت و با كمك عصايش يواش يواش پيش آمد تا سرانجام جلوي ميز خانم دكتر روي صندلي نشست. پيرزن هم روي صندلي بغل او نشست.

خانم دكتر به هردوي آن‌ها نگاه كرد و گفت:«بفرماييد، چه مشكلي داريد؟»

پيرمرد دو دستش را سرِ عصايش گذاشت، كمي سرش را بالا گرفت و از پشت عينك ته استكاني خانم دكتر را نگاه كرد و نفس زنان و بريده بريده گفت:«خانم دكتر.. . ! مدّتيه.. . تنگي نفس گرفته ام.. . فكر كنم خاك گچ ها.. . حالا اثر كرده، انگشت‌ها هم به اختيار خودم نيست.. .، از همه بدتر هر نوع غذايي مي‌خورم تنگي نفسم.. . بيشتر مي‌شه، اونقدر كه سياه ميشم و تا مرز خفه شدن پيش ميرم.. . »

خانم دكتر از روي صندلي اش بلند شد، گوشي طبّي را از داخل جيب روپوش سفيدش درآورد، با دو دست دو طرف گوشي را داخل گوش هايش گذاشت، به اين طرف ميز آمد و رو بروي پيرمرد ايستاد.

با كمك پيرزن، لباس‌هاي پيرمرد را بالا زد و گِردي گوشي را روي سينه‌ي پيرمرد گذاشت. بعد به پيرمرد گفت:

«مي‌تونيد نفس عميق بكشيد؟»

پيرمرد به زور نفسش را بيرون داد، امّا نفس كم آورد و با تك سرفه تقلّا كرد هوايي به داخل دهان بكشد.

بعد از چندبار دم و بازدم، خانم دكتر گوشي را به پشت و كمر پيرمرد گذاشت و باز هم به صداي نفس‌هاي او گوش داد.

كمي بعد با كمك پيرزن لباس‌هاي پيرمرد را آرام پايين آورد و سينه و كمرش را پوشاند. سپس به آن طرف ميز برگشت و روي صندلي‌اش نشست، دو طرفِ گوشي را از گوش هايش درآورد و روي ميز گذاشت. بعد نگاهي به پيرزن كرد و با جلو بردن دست، دفترچه‌ي بيمه‌ي پيرمرد را از او خواست. پيرزن با دو دست دفترچه بيمه را به خانم دكتر تعارف كرد و ساكت ماند.

پيرمرد هم ساكت بود و با لباسش ور مي‌رفت تا آن را مرتّب كند. پيرمرد هرچه بيشتر وسواس به خرج مي‌داد تا گوشه‌هاي پيراهنش را در شلوارش فرو كند، صداي نفسهايش بيشتر مي‌شد و لبهايش را بيشتر با زبان خيس مي‌كرد.

آن طرف ميز، خانم دكتر دفترچه را باز كرد و مدّتي به عكس و نام پيرمرد خيره شد:«داوود آل طاها.. . !»

بعد، سر از دفترچه برداشت و به خودِ پيرمرد خيره شد. پيرمرد همچنان ساكت بود، كفِ دو دستش را روي هم بر سرِ عصا انداخته بود و به كفِ اتاق چشم دوخته بود.

من مات به خانم دكتر نگاه مي‌كردم! بالاَخره خانم دكتر چشم از پيرمرد برداشت و با انگشت چند قطره اشك از گوشه‌ي چشم خود بر چيد و شروع به نوشتن نسخه كرد. وقتي خانم دكتر اشك از چشم خود پاك كرد دلم لرزيد! او بعد از نوشتن نسخه و مهر كردنِ آن آه كشيد و برگي از آن را كند. و همانطور كه دست به طرف پيرزن مي‌برد تا دفترچه را به او بدهد، گفت:«يكي شربت براشون نوشتم كه بايد روزي سه قاشق مرّباخوري بخورند، يكي هم سِرم براشون نوشتم كه بايد همين امشب بهشون وصل بشه.. . »

پيرزن، اسم سرم را كه شنيد به چشمان خانم دكتر چشم دوخت و گفت:«خانم دكتر! ما از روستاي«باغِ بهشت» اومديم، راهمون دوره، كسي را نداريم، نميشه به جاي سرم.. . » خانم دكتر حرفش را قطع كرد و گفت:«نگران نباشيد.. .، خودم دارو را براتون مي‌گيرم.. .، خودم ميام سرم را وصل مي‌كنم.. .، هنوز خونه‌تون كنار چشمه است.. . ؟!»

پيرزن گره در پيشاني اندخت و به خانم دكتر خيره شد! كمي مكث كرد و ناگهان گفت:«بله.. . ! بله.. . ! هنوز كنار چشمه هستيم، همون خونه‌ي پر درخت.. . »

خانم دكتر گفت:«خب! پس شما تشريف ببريد.. .، راستي! وسيله داريد.. . ؟ با چي اومديد.. . ؟!»

پيرزن گفت:«بله! با ماشين اومديم، ماشين نوه‌ي كدخدا، پسرِ بي بي عصمت، داره با نگهبان بيمارستان صحبت مي‌كنه.. . »

هنوز پيرزن داشت حرف مي‌زد كه زيرِ كتفِ پيرمرد را گرفت و گفت:«آقا داوود! بلند شو بريم.»

پيرمرد، چشم از زمين برداشت، دست هايش را به سرِ عصايش فشرد و به زحمت از روي صندلي بلند شد. كمي قد كشيد و با صداي آرامِ عصايش به طرف در رفت. خانم دكتر هم مثل پيرزن، زير كتفِ ديگرِ پيرمرد را گرفت و تا وسطِ راهروي درمانگاه همراهي اش كرد.

• وقتي پيرمرد و پيرزن به همراه خانم دكتر از اتاق بيرون رفتند لحظه شماري مي‌كردم تا صداي عصا قطع شود و خانم دكتر برگردد كه او را سين جيم كنم! آخه گيج شده بودم، خانم دكتر مي‌گفت؛ خودم براتون دارو مي‌گيرم.. . ! خودم ميام خونه تون سرم وصل مي‌كنم.. . ! همون خونه كه كنار چشمه است.. . ! خونه‌ي پر درخت.. . !!

وقتي خانم دكتر برگشت نگاه سنگينم را روي صورتش انداختم و گفتم:«خانم دكتر! با اين مريض نسبتي داشتيد؟!»

خانم دكتر كه انگار انتظار چنين پرسشي را از من داشت، تبسّم كرد و گفت:«حسين آقا! تو امشب همراهِ من بيا بريم روستاي «باغِ بهشت»، توي راه همه چيز را برات ميگم.. . »

گفتم:«مي‌دونيد من شما را مثل خواهرم دوست دارم و افتخار مي‌كنم كه همه جا باهاتون باشم و چيز ياد بگيرم.. . »

خانم دكتر حرفمو قطع كرد و با پيش آوردنِ دستش و دادن برگ نسخه، گفت:«خب! پس اين داروها را بگير و جلوي داروخانه‌ي بيمارستان وايسا تا ماشين را از پاركينگ بيرون بيارم.. . »

وقتي داروها را گرفتم سرِ كيسه پلاستيك را محكم در يك دستم فشردم و تند به طرف ماشين خانم دكتر رفتم كه جلوي داروخانه منتظر ايستاده بود.

•.. . از بيمارستان كه بيرون آمديم تقريباً يك كيلومتري رفته بوديم كه خانم دكتر جلوي مغازه‌ها ايستاد. چند اسكناس به من داد و گفت:«حسين! اين‌ها را بگير، تو از ميوه فروشي مقداري ميوه بخر، من هم شيريني مي‌گيرم.. . »

ميوه و شيريني كه خريديم راه افتاديم. چند كيلومتر از شهر خارج شده بوديم كه ديگه طاقت نياوردم و گفتم:«خانم دكتر! خب! معطّل نكنيد، بگيد چه نسبتي با اين مريض داريد؟»

خانم دكتر تبسّم كرد و گفت:«آقا پسر! حسين آقا! كه عشق معلّمي به سر داري و مي‌خواي ما را با مريض‌ها تنها بذاري و بري كه بري، اين جواب، خودش داستان داره.. . !»

گفتم:«خانم دكتر! بايد بگيد، راستش از فضولي دارم منفجر مي‌شم، خواهش مي‌كنم نپيچونيد و زود بگيد.»

• خانم دكتر نگاهي به آينه روبرو كرد و نگاهي به آينه بغل، بعد آرام ماشين را كنار جاده كشاند و ايستاد. اوّل چراغ‌هاي ماشين، بعد خودِ ماشين را خاموش كرد. كمي كج نشست و چشم در چشم من انداخت و گفت:«حسين آقا! اين آقا، اين پيرمرد كه امشب مريض من شد و الآن داريم مي‌ريم خونه شون، سي سال پيش، توي همين جادّه، توي همين تاريكي، توي سرما و گرما، هر روز با دوچرخه، توي راه‌هاي خاكي، صبح زود از شهر به روستاي ما مي‌اومد و توي تاريكي شب برمي‌گشت تا به ما درس بده.. .، حسين آقا! اين آقا، يعني آقامعلّم مهربان و دوست داشتني،«داوود آل طاها» چندين سال معلّم روستاي ما، يعني همين روستاي «باغِ بهشت» بود. او اونقدر بچّه‌هاي روستا را دوست مي‌داشت كه خونه‌ي توي شهرش را فروخت و كنار چشمه‌ي روستا براي خودش خونه ساخت، خونه‌اي پر از درخت! او به تعداد همه‌ي بچّه‌هاي روستا توي خونه‌اش درخت مي‌كاشت. او توي روستاي ما موند، ولي من و خيلي از بچّه‌ها بعد از دوره‌ي ابتدايي، روستا را ترك كرديم و هر كدام توي يه شهري ساكن شديم. آره! آقا معلّم شد روستايي و ما شديم شهري.. . ! حسين آقا! تقريباً همون سي سال پيش يه روز سرِ كلاس، پاي تخته سياه، بعداز حلِّ چند مساله رياضي، آقا معلّم رو به من كرد و گفت:«فاطمه! تو در آينده برجسته‌ترين پزشك شهر ميشي، مواظب خودت باش عزيزم.. . »!

وقتي خانم دكتر اين جمله را گفت چشماش پر از اشك شد. چشمان من هم پر از اشك شد و بغض گلويم را فشار داد.

خانم دكتر بعد از اين كه با انگشت اشكهايش را پاك كرد،گفت:«اون روز وقتي زنگ خونه زده شد، من با سرعت كوچه‌هاي روستا را زير پا در كردم، خودمو به خونه رسوندم و اين خبر را به مادرم دادم. مادرم كه پاي تنور ايستاده بود و نون مي‌پخت، اشك توي چشماش حلقه بست. بعد با گوشه‌ي چارقدش اشكهاش را پاك كرد، سر به سوي آسمون بلند كرد و گفت؛ فاطمه! الهي كه خدا حرف آقامعلّم را قبول كنه و تو بهترين دكتر بشي، و خداي ناكرده، خداي ناكرده، اگه آقا معلّم يا هركي مريض شد دردشو درمون كني.. . من و مادرم از اون روز همه‌ي همّ و غممون شد دكتر شدن من.. . »

با حرف‌هاي خانم دكتر، آرام اشك از صورتم پايين مي‌آمد.

خانم دكتر كه ساكت شد، بالاَخره به زور چشم باز كردم و خانم دكتر را ديدم. او هم صورتش پر از اشك شده بود.. .

• وقتي به روستاي«باغِ بهشت» رسيديم، مستقيم رفتيم لب چشمه، جلوي خانه‌ي پر رخت. خانه‌اي كه به تعداد بچّه‌هاي روستا درخت داشت.

نوه‌ي كدخدا، پسر بي‌بي‌عصمت، زير نور مهتاب، پارچه‌ي سياهِ روي ديوار را ميخ مي‌زد و آرام اشك مي‌ريخت.. . !