یزدفردا :مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که خبرگزاری مهر اقدام به انتشار آن نموده است و یزدفردا در یک خبر زیر آن را منتشر خواهد کرد .
نکته مهم در این سفرنامه این است که از دیدگاه خیلی ها به یزدی ها توهین شده و شاید دیگرانی هم باشند که این اعتقاد را نداشته باشند ،یزدفردا بدون هیچ پیش داوری قضاوت را به عهده خوانندگان و مخاطبان فردایی می سپارد و امید واریم در فضایی بدور از تعصب و شتابزدگی اهل اندیشه و قلم استان نقد های خود را بر این سفرنامه برای ما ارسال تا بیا نام خود عزیزان انعکاس داده شود و البته این بدان معنا نخواهد بود که زحمات جناب مهدی قزلی در نگاستن این سفرنامه و همچنین آغاز این حرکت زیبا نادیده انگاشته شود بلکه تنها از آن جهت است که شاید کمکی باشد برای رفع بعضی از سوء تفاهمات و شاید سوء برداشت های احتمالی خوانندگان و نویسنده محترم این اثر .(در قسمت نظرات همین مطلب دوستان می توانند نظرات کوتاه خود را انعکاس دهند و در مورد مطالب کامل تر می توانند با ذکر مشخصات کامل و شماره تماس به ایمیل
info@yazdfarda.com
تا بصورت مطلبی مستقل در یزدفردا منتشر شود .
یزد؛ مومیایی در میان کویر |
|
قرار شد سفرهایی به یزد و کرمان و خوزستان و مشهد اردهال و خارک و اورازان و بویین زهرا و اسالم برنامهریزی کنیم و جا پای جلال بگذاریم و هرچند در این فقره من کجا و جلال کجا، ولی از باب ارادت سابقهدار به ایشان و لطف ذاتی سفر «یا علی» گفتیم. | |
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از این شماره، در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از امروز در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش نخست این سفرنامه: چیزی شبیه مقدمه اعتقاد عمیق من این است که در دوره زمانه ما همه چیز از یک تماس تلفنی شروع میشود. رفیق شفیقی در خبرگزاری مهر تماس گرفت و دعوتم کرد به چای و گپ. میخواستم مثل خیلی از این دعوتها مودبانه رد کنم ولی دیدم از خانه ما تا خبرگزاری مهر کلا 7 ـ 8 دقیقه پیاده راه است. این شد که دعوت چایش را قبول کردم. چند روز قبلش مقالهای به من داده بود این رفیق شفیق که درباره روششناسی جلال آلاحمد در مردمشناسی و تکنگاریهایش نوشته بود. مقاله به نظرم جالب آمد و جالبتر جلال بود که هربار سراغش میرویم چیز جدیدی درش پیدا میکنیم. جلال یادداشتهایش از زادگاه پدری در طالقان را در کتابی به نام اورازان منتشر کرد. بعدتر تاتنشینهای بلوک زهرا را نوشت که یادداشتها و دیدههای چندین سالهاش از این مناطق بوده به دلیل مسافرتهای پی در پی تابستانه دوران نوجوانی به منزل خواهرش در آن مناطق. این دو کتاب که در آن رسم و رسوم و آداب و کار و بار و زبان مردم منطقه منعکس شده است، مورد توجه خیلیها در داخل و خارج قرار گرفت و همین باعث شد موسسهای وابسته به دانشگاه تهران از جلال بخواهد این تکنگاریها را ادامه دهد که «سفر به شهر بادگیرها»، «گذری به حاشیه کویر»، «گزارشی از خوزستان»، «مهرگان در مشهد اردهال»، «آیین فصل» و «خارک درّ یتیم خلیج فارس» حاصل آن درخواست است. البته روش و منش جلال در مردم شناسی و تفاوتهای جدیاش با روش آکادمیک و کتابخانهای و غربی باعث شد این ماجرا سرانجامی پیدا نکند. پرت افتادم از رفیق شفیق؛ با بهانه همان مقالهاش صحبتمان از احوالپرسی به جلال کشیده شد و دست آخر گفت بیا و دوره بیفت هرجا جلال در داخل کشور رفته و از آن تکنگاری کرده ببین و تکنگاری کن. قلوپ آخر چای در گلویم ماند. جلال و سفر و تکنگاری و ... در میان پیشنهادهای کاری محترمانه و بیشرمانهای که در دوران بیکاریام به عنوان کسی که به کار مطبوعه و نگارش شناخته شدهام (بگذریم که در هیچ کدام چیزی نبوده و نیستم) به من شده بود، این پیشنهاد آنقدر فرهنگی و مطابق سلیقهام بود که آن یک قلوپ چای مدتی را در سرگردانی دهان و حلق و مری بگذراند. یکی از بناهای قدیمی شهر یزد، موسوم به زندان اسکندر بعد از تکنگاریهایی از سفر رهبر انقلاب به کردستان و قم و چندین و چند جلسه از دیدارهای رهبر انقلاب با آدمها و گروههای مختلف و یادداشتهای حج و چند یادداشت جسته و گریخته از بم بعد از زلزله، کربلای قبل و بعد از صدام و ... احساس کردم این یک پیشنهاد حرفهای بر اساس سابقه کارم است و این مرا به اندازه یک دقیقه خوشحال کرد. حالا چرا یک دقیقه چون رفیق ادامه داد که: تو دو تا خصلت داری که اگر من داشتم خودم این کار را میکردم؛ اول این که بیکاری و میتوانی بروی سفر دوم اینکه پر رو هستی و این کار روی زیاد میخواهد! هر چند همه برادران ارازل و اوباشی که توسط نیروی انتظامی خفت میشوند در این دو خصلت سرور ما هستند ولی رفیق ما لطف رفیقانه کرده بوده انگار به ما. مطمئن هستم که آنهایی که به جلال چنین پیشنهادی دادهاند به خاطر تواناییهای مثبتش این کار را کردهاند. خلاصه اگر کنم و جزئیات را اگر کنار بگذارم قرار شد سفرهایی به یزد و کرمان و خوزستان و مشهد اردهال و خارک و اورازان و بویین زهرا و اسالم برنامهریزی کنیم و جا پای جلال بگذاریم و هرچند در این فقره من کجا و جلال کجا ولی از باب ارادت سابقهدار به ایشان و لطف ذاتی سفر یا علی گفتیم. ضمن اینکه مطمئن هستم چون یک طرف ماجرا جلال است کار خوبی از آب درخواهد آمد این تکنگاریها و مهم نیست من این کار را انجام بدهم یا دیگری. خواندن مطالب بنده از این سفرها البته خالی از لطف نیست! ولی اگر کسی بخواهد خوب بفهمد دنیای این نوشته دست کیست باید قبلش نوشتههای جلال را بخواند. حرکت به مرکز ایران ساعت 3 بعد از ظهر آخرین دوشنبه سال 1390 بود که کیلومتر شمار ماشین را در میدان گمرک سابق و رازی فعلی صفر کردم. جلال شب چهارشنبهسوری سال 1336 رسیده بود یزد و من هم میخواستم شب چهارشنبهسوری سال 90 یزد باشم. تهران شلوغ بود. انگار آب به لانه مورچهها افتاده باشد. همه در حال دویدن؛ ترافیک الکی، خرید الکی، استرس الکی و البته گرانی راستکی. از شهر که درآمدیم اول اتوبان قم سلام دادیم به امام و فاتحهای و یاد این حرف جلال به امام افتادم که گفته بود بعضی از اعلامیهها و مطالب منتسب به شما از لحاظ نگارش خوب نیست و اعلام آمادگی کرده بود برای همکاری و آدرسش را نوشته بود و حیف که اجل امانش نداد تا نتیجه همان اعلامیهها و ادبیات پر از غلط ولی محکم و کوبنده را ببیند. در همان حال رانندگی فکر میکردم این چه کاری بود من قبول کردم. جلال 50 ـ 60 سال پیش چنین کاری کرده. آن موقع بسیاری از جاهای کشور ما دست نخورده باقی مانده بود و ضریب نفوذ رادیو و تلویزیون و مطبوعات آن قدر کم بود که آدمهای هر شهر و دیاری با آدمهای شهر کناری تفاوتهای مخصوص به خودشان را داشته باشند و البته هویت خودشان. حالا ولی به مدد رسانههای فراگیر، آدمها یکسانسازی شدهاند. بعد هم این نیم قرن فاصله به اندازه ده تا تاریخ تمدن پیشرفت تکنولوژیک در دل خودش داشته. از همه مهمتر اینکه در این کشور یک اتفاق مهم افتاده و آن انقلاب اسلامی است. جلال در اوج قدرت پهلوی دوم در کشور میچرخیده و من در زمانه اقتدار جمهوری اسلامی و این همه تفاوتهایی است که فکرم را مشغول خودش کرده بود. با همین فکرها قم را رد کردیم و کاشان را و اردستان را و در تاریکی نایین و اردکان و میبد و ... اینکه بگوییم یزد، درست در مرکز ایران است، خیلی هم بیراه نیست قبل از راه افتادن سمت یزد پیش دوستی یزدی رفتم که مسوول روابط عمومی یک شرکت بزرگ یزدی در زمینه خدمات ارتباطات اینترنتی بود. از او سوالات مختلفی راجع به یزد پرسیدم و جوابهای خوبی گرفتم. علاقه و فعالیتهای ادبی قبلیاش باعث گرم شدن گپمان شد و هم او بود که چند نفری را معرفی کرد تا در یزد سراغشان بروم. وقتی فهمید هنوز جایی برای اسکان در نظر نگرفتهام با مسوول روابط عمومی هتلهای زنجیرهای مهر یزد تلفنی حرف زد و قرار شد آنها به یک خبرنگار! اقامت رایگان بدهند. گفت هتلهایشان همان خانههای قدیمی بافت تاریخی هستند که بازسازی شدهاند و مورد استفاده قرار میگیرند. همین دوست یزدی در تشریح موقعیت یزد برایم روی کاغذ دایرهای کشید و وسطش نوشت یزد و انگار که آن دایره خودش مرکز یک پراکندگی جغرافیایی باشد شعاعهایی از آن به اطراف کشید. خطی به سمت بالا و در انتهای خط دایرهای و داخل آن نوشت تهران. از دایره یزد خطی به سمت جنوب شرقی کشید و نوشت کرمان، خطی به سمت جنوب و نوشت بندرعباس، خطی به سمت جنوب غربی و نوشت شیراز و بالاخره خطی به سمت غرب و نوشت اصفهان. و این طور شد که یزد مرکز ایران شد! این تعبیر را در یزد از یک پسر جوان هم شنیدم که گفت: یزد وسط ایران است! و وقتی پرسیدم از چه نظر؟ با اعتماد به نفس گفت: از همه نظر. این حس وطندوستی در بین مردم یک شهر و منطقه برایم همیشه ارزشمند بوده و یک شاخص. خیلی مهم است که مردم محل زندگیشان را دوست دارند یا نه. گفتارهای غلوآمیز درباره محل زندگی در وهله اول نشان از اهمیت آن محل برای اهالی است. من جاهای زیادی دیدهام که مردمش کوچیدهاند و دوست هم ندارند برگردند به آنجا. بگذریم. حرف پسر جوان یزدی البته تا حدی درست بود؛ اگر روی نقشه ایران خطی از بندر خرمشهر به شهر مرزی سرخس در خراسان شمالی بکشیم و خطی از مرز بازرگان در روی گوش گربه ایران، به بندر گواتر در کنار چابهار، محل تلاقی آنها (که به منزله دو قطر ایران هستند) شهر نایین است که با اغماض نزدیک یزد است (البته با این حساب اصفهان هم میتواند ادعای مرکزیت ایران را بکنند). به هر حال این تسامح را نمیتوان درباره آن کروکی رفیق روابط عمومی مان قبول کرد. یزد شهریست سر راه تهران به کرمان و زاهدان، همین. ارتباطش با اصفهان مستقیم نیست، همینطور با شیراز و بندرعباس. در این دوره زمانه اگر کسی بخواهد برود اصفهان و شیراز یکراست از تهران میرود اصفهان و بعد هم شیراز، تازه اگر هم هوایی نرود. ساختمان قدیمی دوازده امام یزد البته محصور بودن در میان کویر برای یزد ضمن مشکلاتی که ایجاد میکرده برای مردم، ولی محاسنی هم داشته. کویر هر چند جلوی گسترش شهر یزد را گرفته ولی مثل یک مومیایی شهر را از جهت بافت تاریخی و حتی اجتماعی دست نخورده نگه داشته است. مسیر خسته کننده 620 کیلومتری تهران تا یزد بالاخره تمام شد و حدود ساعت 10 شب پرسان پرسان رسیدیم به محله فهادان و جایی که معروف است به زندان اسکندر و البته هتل سنتی فهادان روبه روی همین عمارت زندان اسکندر و ساختمان قدیمی دوازده امام است.
|
سفر به یزد/2 | |
آدمها مهمترند یا آثار تاریخی؟ | |
رویه جلال آلاحمد در تکنگاری، توجه به مردم است؛ نه در و دیوار و خشت و گل، حتی اگر 6 ـ 7 قرن قدمت داشته باشد و منارهاش از همه جای شهر پیدا باشد. برعکس ما از هر کس هر سئوالی میکنیم، درباره در و دیوار و قدمت آثار برایمان میگوید. | |
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از روز گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از روز گذشته در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش دوم این سفرنامه: کتابخانه وزیری صبح روز سهشنبه بلند شدیم و رفتیم سمت مسجد جامع کبیر یزد و کتابخانه وزیری که کنار این مسجد است. در واقع رفتم تا یکی از کارمندان این کتابخانه را که آقای مسرت نامی بود و رفیق روابط عمومیمان در تهران معرفی کرده بود، ببینیم. آقای مسرت برای خودش یک پا یزدشناس است و بعدتر فهمیدم از تاجیکستان دکترا گرفته و سالها در کتابخانه کار میکند. قدم زنان از هتل رفتیم تا مسجد جامع و سر راه از کوچه پس کوچههای بافت تاریخی یزد گذشتیم که انصافا قشنگ بود. خانهها و عمارات قدیمی و کاهگلی با درهای چوبی کلون دار که زنانه و مردانهاش با هم فرق میکرد. کوچهها را معلوم بود حفظ کردهاند و بازسازی و فهمیدیم که یک جور مسیر تور پیاده گردی یا دوچرخهگردی است. کتابخانه وزیری کنار مسجد جامع بود با آن منارههای بلندش و هرچند دوست میداشتم اول مسجد جامع را ببینم ولی چون قرار گذاشته بودم، رفتم به کتابخانه. آقای مسرت در جواب سئوالات من جوابهای کلی داد و ارجاعات دقیق کتابخانهای و معلوم بود هر کس میرسد از او همین سئوالات را میپرسد و حوصلهاش را سر میبرد. برای هر سئوالی که پرسیدم یک کتاب معرفی کرد و بعد از هر معرفی کتاب میگفت کتابفروشی نیکروش روبه روی مسجد برخورداری کتاب را دارد. همه آن کتابها را اگر میخواندم لااقل به اندازه فوقلیسانس یزدشناسی و حومه میشد. اسم کتابها هم الکی زیاد است و تکرارش در اینجا ملالآور. با یک جستجوی ساده در گوگل همهاش با آدرس دقیق پیدا میشود. سبک شهرسازی و یکی از کوچههای قدیمی شهر یزد حق را به او دادم که از 7 صبح آمده بود سرکار و حسابی خسته شده بود. به قول خودش من چهارمین نفری بودم که در آن روز او را مورد سئوال و جواب قرار داده بودم. پرسیدم از حضور جلال در یزد سند و عکس و خاطرهای وجود دارد یا نه. کمی فکر کرد و گفت چیزی ندیده است. از بین سئوالات من که بیشترش از لابهلای تکنگاری جلال درآمده بود ماجرای دوچرخهها را پسندید و گفت مقالهای دارد خودش به اسم یزد شهر دوچرخهها که گویا مقدمه کتابی با همین نام است. آن را برایم پرینت گرفت و گفت که 150 تومان هزینه پرینت میشود! و بعد اشاره کرد مقررات اداری است و کاغذها را میشمارند و ... بیش از آنکه بهم بربخورد یا حس بدی داشته باشم، خیلی تعجب کردم. خوشبختانه یک دویست تومانی در جیبم بود و جالب اینکه بقیه پول را هم پس دادند. آقای مسرتِ خوشبرخورد ولی خسته، درباره روزنامههای فعال یزد در همان زمان سفر جلال هم نکاتی گفت. به نظرم رسید شاید با توجه به معروفیت جلال خبری از حضور او در آن مطبوعهها درج شده باشد. از او خواستم آرشیو روزنامهها را ببینم. راهنماییام کرد به سالنی که درش قفل بود و قفسهای که چند گالینکور بزرگ در آن بود و با سوز خاصی گفت: این همه مطبوعههاییست که از شر زمانه و مدیران کتابخانه در زمانهای مختلف در امان مانده و توضیح داد یک زمانی یکی از مدیران همه آرشیو این چهار مطبوعه (ناصر، ملک، طوفان یزد و صدای یزد) را به کیلویی 5 تومان فروخته به نمکی! تصویر صفحه اول هفتهنامه ناصر، منتشر شده در 29 اسفند 1336 روزنامهها در واقع رسما هفتهنامه بودند و به نام عام «روزنامه» خوانده میشدند. بالایشان نوشته شده بود: روزنامه هفتگی فلان! بینشان گشتم تا از تاریخ آخر سال 1336 و ابتدای سال 1337 چیزی پیدا کنم بلکه مطلبی از جلال در آنها باشد. پیدا کردم البته ولی چیزی نداشت. درواقع یک جور هفتهنامه آگهی و تبلیغات بودند که صفحه اول و آخرشان چند خبر و مطلب داشت! به راهنمایی آقای مسرت سری هم اتاق رییس کتابخانه زدم و دفتر یادبود کتابخانه را دیدم که در آن با خطهای متنوع و زبانهای مختلف فارسی و انگلیسی و هندی و ... یادگاری نوشته بودند ولی نامی از جلال نبود. معلوم بود جلال بی سر و صدا آمده و رفته. از کتابخانه بیرون آمدم و رفتم مسجد جامع تا نمازم را بخوانم. مسجد بزرگ بود و با عظمت با دری چوبی و بزرگ. معلوم بود بنای مسجد چند پاره است یعنی در دورههای مختلف قسمتهای مختلفش ساخته شده است. در شبستان اصلی نماز خواندم و از آرامشی که زیر این سقفهای گنبدی هست لذت بردم. خادم مسجد میگفت: زمان شاه اینجا نماز جمعه برپا میشده ولی از سال 58 دیگر نمیشود ولی نمازهای سه گانه برقرار است. فکر کنم منظورش پنج گانه بود و اینکه صبح و ظهر و شب نماز جماعت دارند. یاد مکه و مدینه افتادم و اذان و نمازهای همه وقتشان؛ صبح، ظهر، عصر، مغرب، عشا و نماز شب. به خادم گفتم شاید چون مردم جا نمیشدند برای همین هم جای نماز جمعه را عوض کردهاند. خادم گفت: نه آن موقع هم مردم زیاد میآمدند با دوچرخه و موتور، دو پشته و سه پشته! و منظورش دو تَرکه و سه ترک بود. خادم دوست داشت راجع به تاریخ مسجد برایمان بگوید که مجالش ندادیم و خداحافظی کردیم. بیشتر برای شباهت با جلال! جالب است جلال از بزرگترین و با عظمتترین بنای شهر یزد یعنی مسجد جامع چیزی در تکنگاریاش ننوشته است. رویه او در تکنگاری توجه به مردم است نه در و دیوار و خشت و گل، حتی اگر 6-7 قرن قدمت داشته باشد و منارهاش از همه جای شهر پیدا باشد. برعکس ما از هر کس هر سئوال میکنیم درباره در و دیوار و قدمت آثار برایمان میگوید. |
ـ سفر به یزد/3 | |
چهارشنبهسوری ناکام! | |
تمام تلاشم برای راهیابی به یک جمع زرتشتی یا غیر آن برای دیدن یک برنامه چهارشنبهسوری تا عصر سهشنبه بینتیجه ماند و بالاخره با راهنمایی چند نفر رفتم به سمت دخمهها. میگفتند آنجا حاشیهایتر است و شاید جک و جوانها جمع شوند و برنامههایی خودجوش برگزار شود. | |
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از روز گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از یکشنبه در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش سوم این سفرنامه: یزدیها مدتی قبل از رفتن به یزد چشم و گوش تیز کردم درباره یزد و یزدیها. آنچه از خودشان شنیدم و دیگرانی که به یزدیها ربطی داشتند از این قرار بود که آنها مردمانی ساده و سختکوش و قانع هستند. سختی زندگی در کویر از ایشان مردمی ساخته پرتلاش که یاد گرفتهاند برای اینکه دخل و خرجشان با هم بخواند بهترین کار این است که خرج را کم کنند چون دخل خیلی دست خودشان نیست. این است که یزدی محتاط شده است و سر در لاک خود و دنبال دردسر نمیرود. اخلاق مصرفگرایی هنوز که هنوز است در میان مردم یزد عمومیت پیدا نکرده. به نظرم همین باعث شده بود زمان سفر جلال همه مردم دوچرخه سوار بودند. حتی الان هم اگر کمی بنزین گرانتر شود اولین شهری که مردمش دوچرخهها را بیرون میکشند همین یزد است. رفیق روابط عمومی میگفت خوی یزدیها خوی زرتشتی است؛ آرام و کاری به کار کسی ندارند. همین هم باعث شده زرتشتیها در یزد سالها بیمشکل به زندگیشان در کنار مسلمانها ادامه میدهند. خود یزدیها هم مشکلاتی مثل ورود اعراب مسلمان به ایران و بعدتر حمله مغولان را بدون مشکل از سر گذراندهاند. به نظرم هر کس از هرجا به خودش زحمت داده و از بین بیابان تا یزد آمده و خسته و کوفته رسیده تا پشت دروازه شهر ترجیح داده با اولین نرمش مردم با آنها کنار بیاید. خود شهر هم نه دریایی دارد نه آب و هوایی نه گنج و معدنی، مردم هم که اهل مدارا، خوب چرا باید دعوایی بشود آنجا؟ حتی تفریح و خوشگذرانیشان هم با خویشان سازگار است، ده دوده! یعنی میروند ده یا جایی بیرون از شهر و آتش و دودی به پا میکنند و وعدهای غذا در هوای آزاد و برمی گردند خانه، سالم و کمهزینه و کمحاشیه. معروف است که میگویند زندان این شهر پر است از زندانی غیربومی. به نظرم اگر یک یزدی حتی رییس جمهور هم بشود ترجیح میدهد به جای کارهای سخت، رییسجمهور صلح و دوستی و تسامح و کم کردن تنشها باشد، آن هم به هر قیمتی. رییسجمهوری که موافق و مخالفش از او حساب نبرند. معلوم است چنین رییس جمهوری حتی برای به دست آوردن قدرت، عوض فعالیت و مبارزه سیاسی میرود پشت تریبون و گریه میکند! برعکس رفیق تُرکش که برای رای آوردن هرکاری حتی ریختن به خیابان هم انجام میدهد. غرض واقعا بحث سیاسی نبود. خواستم در یک قیاس ساده خوی یزدیها را بشناسیم. اکثر مردم یزد طبقه متوسطی هستند که دستشان به دهانشان میرسد ولی بیشتر نه! پایشان را هم از گلیمشان درازتر نمیکنند، حتی گلیمشان را هم درازتر نمیکنند. مهماننواز هستند و مهماننوازیشان دلچسب است. در زمان دانشگاه با اینکه ساکن تهران بودم ولی به رسم دانشجویی در ایام امتحانات گاهی میرفتم خوابگاه تا با رفقا درس بخوانیم. سه رفیق یزدی داشتم که هماتاقی بودند. هر وقت میرفتم اتاق آنها موقع شام و ناهار با لهجه غلیظ چیزهایی به هم میگفتند بعد معلوم میشد به خاطر اینکه من مثلا مهمانشان بودم با هم هماهنگ میکردند که یک کنسرو ماهی هم به سفره اضافه کنند. جالبتر اینکه گاهی دو نفرشان که اهل جایی در اطراف یزد بودند لهجه را غلیظتر و محلیتر میکردند تا نفر سوم نفهمد چه میگویند و بعد میفهمیدیم ظرفهای غذا را بردهاند بشویند. اتاق این رفقای یزدی همیشه مرتب بود و همه چیز سرجایش. نه دردسر درست میکردند نه میگذاشتند کسی برایشان دردسر درست کند. ولی امان از رفقای خراسانی که اتفاقا اتاق بغل یزدیها بودند. بگذریم که بحث بر سر یزد و یزدی است نه خراسانی و مشهدی. این اخلاق و روحیات به نظرم برای هر اهل قدرتی مثل نعمت است! هم دارالعباده بوده یزد و هم در دوران انقلاب خبری در آن نبوده. همین الان هم مردمش سرشان در لاک خودشان است به قول حاج تقی حبیبی پیرمرد دوچرخهساز 75 ساله یزدی: یارانه را اگر بدهند میگیریم، ندهند هم کمتر میخوریم، ما که زورمان به دولت نمیرسد! چهارشنبهسوری از همان اول که پایم را در هتل گذاشتم درباره رسم و رسوم چهارشنبهسوری در یزد پرسیدم و جایی که احتمالا برنامهای به این مناسبت بگیرند. هیچ کس جواب درست و درمانی نمیداد. یعنی جوابی نداشتند که بدهند. جایی چیزی درباره تور چهارشنبهسوری روی در و دیوار دیدم که بعد از پیگیری فهمیدم برنامه را با دستور از بالا کنسل کردهاند. چیزهایی هم از جشن سده در روستاهای زرتشتینشین چم و چکچک و غیره گفتند که همهاش حرف بود. دو چیز برایم کاملا روشن شد؛ اول اینکه برنامه منسجم و درست و درمانی برگزار نمیشود و دوم اینکه زرتشتیها دوست ندارند ما برویم و برنامهشان را ببینیم. تمام تلاشم برای راهیابی به یک جمع زرتشتی یا غیر آن برای دیدن یک برنامه چهارشنبهسوری تا عصر سهشنبه بینتیجه ماند و بالاخره با راهنمایی چند نفر رفتم به سمت دخمهها. میگفتند آنجا حاشیهایتر است و شاید جک و جوانها جمع شوند و برنامههایی خودجوش برگزار شود. رفتیم به همان سمت ولی با یکی دو جین مامور نیروی انتظامی در ابتدای خیابان منتهی به دخمهها مواجه شدیم و فهمیدیم مردم و ماموران درک دقیق و درستی از هم دارند. ماشین را وسط میدان گذاشتم و پیاده شدم یک راست رفتم روی مخ عاقله مردی در بین ماموران که به نظر رییستر از همه میآمد و کارم را سیر تا پیاز برایش شرح دادم. خیلی خوب گوش کرد و دست آخر گفت او و همکارانش کنترل شهر را کاملا در دست دارند و هیچ کجا هیچ مراسمی برگزار نمیشود. مگر در جمعهای خصوصی زرتشتیان که آنها هم دوست ندارند کسی داخلشان بشود. خلاصه از چهارشنبهسوری یزد چیزی پیدا نکردیم جز همان نخالهبازیهای رایج جک و جوانها در انداختن ترقههای وارداتی چینی در کوچه و خیابان. مامور نیروی انتظامی هم نصیحتمان کرد برویم در پارک و چیپس و بستنی بخوریم که تفریح سالمتری است! میدان امیر چخماق و فلافل و جگرش را ترجیح دادیم به پارک تا سهشنبه شب هم به پایان برسد. حالا کاری به چهارشنبهسوری ندارم که هنوز درباره رگ و ریشهاش بحث است ولی چرا ما هنوز بلد نیستیم جشن و شادی دسته جمعی برگزار کنیم؟ یا راه افراط برمیداریم یا تفریط. جلال در یادداشتش میگوید مردم رفتهاند در حیاط مدرسه مارکار نشستهاند و مسابقه ماستخوری بچهها برگزار شده برنامهای جُنگ مانند و بعد هم فشفشه و آتشبازی که نقش مردم در آن تماشاگری بوده نه تصدیگری! برنامه آموزنده نبوده ولی زننده هم نبوده. مثل اینکه قدیمترها مردم را جو نمیگرفته. شیرینیفروشی حاج خلیفه علی رهبر و شرکا! شهر پر است از شیرینیفروشیهای حاج خلیفه و شرکا. مثل قم و حاج حسین سوهانی و پسرانش. هر کسی یک کلمه کم و زیاد کرده به اسم اصلی و شناخته شده و خودش را جای اصل جا زده. جالبتر اینکه یکی از همین غیر اصلها چند دهنه بیشتر با فروشگاه مرکزی فاصله نداشت. این موضوع البته برایمان کمتر اهمیت داشت. با اهمیتتر این است که این شیرینیفروشی حاصل شراکت سه نفر است؛ حاج خلیفه علی رهبر، حاج مرتضی شیرینیساز و حاج حسن فردوسیان. جالب اینکه بچههای آنها هنوز هم این شراکت را حفظ کردهاند و ادامه کار پدران را میدهند. جلال از این شیرینیفروشی قدیمی هم چیزی ننوشته ولی شراکت طولانیمدت و پایدار آنها شبیه شراکت اهل یک یا چند آبادی در منافع قنات است که جلال به این یکی اشارهای داشته است. شراکتی با این طول مدت فقط در یزد امکان پذیر است با مردمی که طمع در کارشان نیست. خیلی تلاش کردم با یکی از پسران شرکای اولیه صحبتی بکنم که نشد. سرشان حسابی برای ایام عید شلوغ بود. مردم صف طولانی کشیده بودند تا شیرینی یزدی بخرند و البته حجم بیشتری هم آماده میشد تا برود به شهرهای دیگر. هیچ کدام حاضر نشدند وقت بگذارند برای مصاحبه و گپ و گفت. با مزه این است که ساعت 6 بعد از ظهر هم تعطیل میکردند در حالی که اگر شبانهروز هم باز میبودند، مشتری داشتند. هرچه قدر یکی دو هفته مانده به نوروز، یزد شهر خوبی است برای مسافرت، ولی برای خریدن شیرینی از فروشگاههای اصلی حاج خلیفه علی رهبر و شرکا وقت نامناسبی است، یک ساعت در صف ایستادیم برای یکی دو تا بسته قطاب و پشمک آن هم در فروشگاه شماره 2 نه فروشگاه مرکزی. |
جای پای جلال ـ سفر به یزد/4 | |
هتلی پر از خنزر پنزرهای قدیمی | |
هتل پر بود از خنزر پنزرهایی که مثلا فضا را قدیمی نشان بدهد مثل کوزه و موتور قدیمی و چرخ گاری و... انگار با یک خاور از پارکینگ پروانه خیابان جمهوری تهران جنس خریده باشی و ریخته باشی داخل آن خانه قدیمی. | |
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از روز گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از یکشنبه در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش چهارم این سفرنامه: هتل موزه فهادان و ستارههایش محل اسکان ما خانهای قدیمی بود که با هزینهای میلیاردی تبدیل شده بود به هتلی 4 ستاره. ما که زور جیبمان به 4 ستاره هتل نمیرسید ولی همکاری صاحب هتل و البته خلوتی بینظیر یزد قبل از نوروز این مجال را به ما داد که هتل 4 ستاره را هم درک کنیم! اتاقهای هتل در واقع اتاقهای دورتادور حوض بزرگی در وسط خانه قدیمی بود که به هرکدام دستشویی و حمام اضافه شده بود. این کار، یعنی حفظ کردن ظاهر آثار قدیمی و باستانی و ایجاد تغییرات برای کاربری جدید و به روز در داخل آن، تجربه جهانی دارد و البته موفق. هم مردم درک دقیقی از گذشته پیدا میکنند و هم آثار باستانی صاحب دلسوز. یکی از کارمندان هتل و مسوول اصلی آنجا چند باری وقت گذاشتند و ما را در همان هتل کوچک گرداندند. خانه دو بخش اصلی داشته که یکی با حیاطی کوچکتر اندرونی حساب میشده و یکی با حیاطی بزرگتر بیرونی. نمای یکی از بادگیرهای قدیمی شهر کویری یزد اتاقها دورتادور حوضی بزرگ جا داشتند و آشپزخانه در زیر زمین نارنجستان (همان اندرونی که چون در حیاطش درخت نارنج میکاشتند به آن نارنجستان هم میگفتند). خانه به آن بزرگی و با 29 اتاق، در قدیم حمام نداشته و اهل خانه باید میرفتند حمام عمومی. از زیر خانه قنات رد میشد و از پلههای پایاب که پایین میرفتیم مسیر آن را میدیدیم که البته خشک شده. (همه قناتهای یزد خشک شده غیر از یکی که آن هم رو به خشکی است). خانه یا همان هتل فعلی دو بادگیر داشت که البته هر دو تقریبا کور شدهاند. تمام بادگیرهای یزد کور شدهاند و فقط یک جسد بلااستفاده از آنها روی پشت بامهای خانهها و عمارتهای بافت قدیم مانده. اصلش هم چارهای نیست وقتی یک کولر گازی و از آن بهتر برای شرایط آب و هوای یزد یک کولر آبی، با هزینه کمتر، خانه را خنک میکند بادگیر به چه کار میآید! مکانیزم و مهندسی ساخت بادگیر در گذشته البته قابل ستایش است ولی مخالفت بیجا با تکنولوژی هم خوب نیست. مخالفتی که رگههایش در روحیات ضدامپریالیستی و فردیدی جلال وجود داشت. پشت بام خانه هم جای قشنگی بود. از آنجا میشد تمام بافت قدیمی را دید که پر است از بادگیرهای عقیم. جلال هم با اینکه مسحور این بادگیرها شده بوده و اسم تکنگاریش را هم سفر به شهر بادگیرها گذاشته ولی جز یکی دو خط راجع به آنها چیزی ننوشته است. بام هتل سنتی فهادان پشت بام خانه قدیمی آدم را یاد فیلم یک حبه قند میرکریمی میاندازد و نماهای بازش از روی پشت بام و حیاط و اتاقهای تودرتو و... چیز دیگری که ما را یاد فیلم میرکریمی انداخت یک مراسم حنابندان بود که در میدان وقتالساعه دیدیم. تلاش هم کردیم که با پررویی خودمان را داخل مهمانها کنیم که فامیلهای عروس که تهرانی بودند پرروتر از ما از آب درآمدند و نشد. از میرکریمی و شبه شاهکارش که بگذریم میرسیم به شبه هتلی که روی بعضی از گنبدیهای سقفش شیشههای رنگی به اسم قپه نسب کرده بودند. کارکرد قپهها این بود که نور تند خورشید را رنگ و وارنگ داخل اتاق میکرد که هم باعت فرار و ترس حشرات میشد هم انرژی خوبی به اهل خانه میداد. امروزه به جای این کار اتاقها را رنگهای تند میزنند که اشکالش این است که شبها که آدم احتیاج به آرامش دارد به جای انرژی، با این رنگ تند نمیتوانند کاری کنند ولی شیشههای رنگی و قپهها شب کارکردی ندارند و رنگ خانه همان رنگ گچ و کاهگل است. در تابستانها هم بعضی از شیشهها را بر میدارند تا هوای خانه عوض شود. هتل پر بود از خنزر پنزرهایی که مثلا فضا را قدیمی نشان بدهد مثل کوزه و موتور قدیمی و چرخ گاری و... انگار با یک خاور از پارکینگ پروانه خیابان جمهوری تهران جنس خریده باشی و ریخته باشی داخل آن خانه قدیمی. بدی این هتل هم این است که چون اتاقها به سمت حیاط مرکزی پنجره دارد و این حیاط تخت برای نشستن دارد و صبحانه همانجا سرو میشود و بعضی مسافرها هم آنجا دور همنشینی برگزار میکنند، گاهی سروصدا و شلوغی میشود. این خانه قدیمی جان میدهد برای مسافرتهای دستهجمعی! به هر حال 58 هتل سنتی در یزد برای خودش یک پدیده فرهنگی بود که نمیشد از آن گذشت حتی اگر این پدیده در دوره جلال وجود نداشت. چهارشنبه پیاده چهارشنبه صبح پیاده از هتل بیرون زدم و رفتم تا مسجد جامع. همان مسیر تور پیادهروی را پیاده رفتم. سر راه از یک صرافی قیمت دلار را پرسیدم که گفت: 1880 تومان و مثل صرافیهای تهران جواب سربالا نداد. در همین مسیرها بود که یک آب انبار دوره صفویه را هم دیدم که 50 پله حدود 30 سانتی متری داشت به عمق زمین، یعنی 15 متر زیر زمین. ته آب انبار خشک و کثیف بود. تصور اینکه در چنین جایی آب جمع میشده و مردم میخوردند سخت است. آبانبار بهجا مانده از دوره صفویه از خیابان روبهروی مسجد جامع میرفتم و جنب و جوش کسبه برای پر کردن ویترین شب عید را تماشا میکردم که به امید مسافران نوروزی پشته پشته جنس داخل مغازه میچپاندند. سر عکس گرفتن از ویترین مغازهای که همه دردهای جسمانی و معنوی و حتی اعتیاد به مواد مخدر را با دعا رتق و فتق میکرد، با صاحب مغازه جر و بحثمان شد. مطمئن بودم او بحث را کش نخواهد داد! میگفت از حریم خصوصی من عکس نگیر و من هم اصرار میکردم که این چه حریم خصوصی است که در معرض دید مردم قرار دادهای با این خط درشت. با وساطت کسبه همسایه بحث تمام شد. مردک کتابی را میفروخت که حتی اگر نویسندهاش نعوذ بالله خود خدا هم میبود شک هر آدم عاقلی را بر میانگیخت که چطور این همه درد را به دعا برطرف میکند. خیابان امام را ادامه دادم تا مسجد برخوردار. اطراف مسجد گاراژهایی قدیمی و تقریبا مخروبه وجود دارد که زمانی هرکدام مربوط به شرکتی مسافری میشده که از جاهای دیگر مسافر میآورده و به آنجاها میبرده. طبقه دوم این گاراژها در سمت خیابان هم مسافرخانه بود که جلال و برادرش شمس در یکی از همین مسافرخانهها اتراق میکنند. گاراژها از بین رفتهاند. یکیشان بانک شده و یکی هم هتل 5 ستاره. ولی از باقی زمینی باقی مانده و چند دهنه مغازه رو به ویرانی داخل گاراژ. گاراژ مخروبهای که در گذشته ترمینال مسافری مردم بوده است روبهروی مسجد برخوردار کتابفروشی نیکروش بود که تقریبا هیچ کدام از کتابهایی که آقای مسرت معرفی کرده بود را نداشت. چند دقیقه نشستم و خستگی در کردم. پسر جوانی آمد دنبال کتاب درسی دانشگاه. به حرفش کشیدم و فهمیدم که یزد دانشگاه زیاد دارد؛ ملی و آزاد و پیام نور و علمی کاربردی و .... کتاب فروش هم گفت مشتریها بیشتر دنبال کتاب درسی هستند، بعد هم کتاب روانشناسی و مذهبی و ادبیات. خیابان امام را که تا ته بروی میخورد به میدان شهید بهشتی، سمت چپ را اگر ادامه بدهی میخورد به میدان مارکار. میدانی که ساعتی وسطش هست و جلال هم دربارهاش نوشته؛ «... بیشتر دوچرخهها به یک طرف میرفتند. ما هم دنبالشان راه افتادیم. آسفالت که تمام شد، میدانی و ساعتی بر سر برجی در میان آن و دست راست سردر بزرگ مدرسهای و همه میرفتند آن تو ماهم رفتیم...» میدان مارکار و ساعتی که بر فراز برجی در میدان نصب شده است در پرس و جوها فهمیدیم مارکار ساعت را از انگلستان آورده و کاشته آنجا. داخل مدرسه مارکار هم شدم. مدرسهای با حیاطی بزرگ همان طور که جلال نوشته بود. فقط این طرفش مال مسلمانهاست و در ورودی سمت زرتشتیها از داخل کوچه بود. سمت زرتشتیها را گذاشتم برای عصر و برگشتم سمت هتل که حسابی گرسنه و خسته شده بودم. نزدیک شدن به نوروز یزدیها را اصفهانی کرده بود. روز اول از سر خیابان فهادان تا میدان بهشتی به 300 تومان کرایه رفتم. برگشت همان مسیر را به 500 تومان. فردا همین مسیر شد 800 تومان. به راننده گفتم پسفردا با این وضع کاپشنمان را هم در میآورید شما. با خونسردی جواب داد: کاپشنتان را که در نمیآوریم هیچ، کلاه هم سرتان میگذاریم! |
سفر به یزد/5 | |
ماجرای فرود هواپیمای انگلیسی در کویر طبس | |
یادمان باشد قبل از نیروهای کماندویی دلتای آمریکایی، اولین بار این مارکار بوده که از اطراف یزد و طبس به عنوان فرودگاه طبیعی استفاده کرده است! | |
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از هفته گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از یکشنبه در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش پنجم این سفرنامه: شب گردی دم غروب چرتی زدیم و بعد رفتیم تا بالا شهر یزد را پیدا کنیم. از هر کس درباره بالا شهر سوال کردیم راهنماییمان کرد به سمت صفاییه که در زمان سفر جلال بیابان بوده و مابین یزد و دخمههای زرتشتیها. سعی کردم عینیتر سوال کنم. از مردم میپرسیدم که اگر بخواهند نامزدشان را ببرند جایی برای گردش یا شام و همان یک شب را آتش بزنند به مالشان تا خاطرهانگیز باشد و... وقتی من این توضیحات را میدادم مردم جوری نگاهم میکردند که من هم فعل جملهام را میخوردم. برایشان این مفاهیم خیلی آشنا نبود. به هرحال از ساعت 9 شب به بعد شهر در خاموشی فرو میرود. محله صفاییه و پاساژهای باکلاسش! را که بسته بودند دیدیم و سینماهای بستهای که جلال از نبودنشان در آن زمان گفته بود و در معروفترین رستوران یزد به عنوان آخرین مشتری شام خوردیم و زیر نگاههای سنگین کارکنان رستوران، زدیم بیرون و برگشتیم هتل که درهایش قفل بود و در زدیم و دو جوان هراسان و خوابآلود در باز کردند و با تعجب وراندازمان کردند که لابد تا حالا کجای شهر میپلکیدیم و هنوز ساعت یازده و نیم شب بود! زرتشتیها به راهنمایی دوست خوبی از تهران رستوران خوبی در یزد پیدا کردیم و غذای خوبی خوردیم. قیمتهای این رستوران، حداقل نصف رستوران مشابه در تهران بود. مهمانانش هم خیلیها غیریزدی بودند. برگشتم میدان مارکار و از ساعت عکس گرفتم. دورتادور برج ساعت در چهار وجهش اشعاری درباره مارکار و بعضی از فردوسی نقش داشت: چون به سعی و اهتمام مارکار/ گشت در این برج ساعت برقرار شعر دیگری هم بود: بداد و دهش دل توانگر کنید/ ز آزادگی بر سر افسر کنید این آقای مارکار از آن پارسیهای پولداری بوده که سیستم نوین آموزش و پرورش را در یزد پیگیری میکرده. برای اولین کار هم جایی برای یتیمان و بیسرپرستان زرتشتی ساخته بعد هم دبستان و دبیرستان. این به غیر از 14-15 مدرسهای است که در روستاهای زرتشتی بنا کرده. این سازمان تعلیم و تربیتی را هم داده بوده دست چند نفر از آدم حسابیهای زرتشتی تا هوای تعلیم و تربیت بچههای همکیشش را داشته باشد. اینها را از جمشید منوچهری شنیدم که ابتدایی و متوسطه و دانشگاه را در موسسات مارکار خوانده بود و حالا که در کتابخانه «پرورشگاه مارکار» کار میکرد و لیسانس شیمی داشت. روی تابلویی کنار در ورود زده بود «پرورشگاه مارکار». آدم در برخورد اول فکر میکند که وارد شیرخوارگاه میشود ولی پرورشگاه در معنی اصلیاش به کار رفته یعنی جایی که بچهها پرورش پیدا میکنند. به نظرم اسم با مسماتری از مدرسه یا مدرسه شبانهروزی است. ساختمانهای خوابگاه و مدرسه از طریق راهروی مسقف قشنگی به هم وصل میشدند. مدرسه به نظرم طرحی انگلیسی داشت و آدم را یاد داستان بابا لنگدراز میانداخت. بچههای زرتشتی بعد از گذراندن مراحل ابتدایی در روستاهایشان برای ادامه تحصیل به یزد میآمدند و در این پرورشگاه ساکن میشدند و درس میخواندند، چون در آن زمان رفت و آمد از روستا به یزد سخت بوده است. هر کس پول داشت شهریهاش را میداد هرکس هم نداشت نمیداد. هر کس هم مفلستر بود یک چیزی دستی میگرفت. آنهایی که درسشان خوب بود با کمک موسسه مارکار میرفتند دانشگاه تهران. معلوم است که این کارها باعث میشود دولت پهلوی از مارکار خوشش بیاید و نشان لیاقت به او بدهد. مارکار سه بار به یزد آمد؛ 1303، 1313 و 1328. در تاریخ اول برای افتتاح یتیمخانه، بار دوم برای افتتاح دبیرستان و بار سوم برای سالگرد 25 سالگی موسسهاش. میگویند بار دوم که آمده هواپیمای اختصاصیاش در جایی بین یزد و طبس روی زمین صاف نشسته و او را در کامیونی پر از گل وارد شهر کردهاند و در همین سفر کلنگ ساعت میدان مارکار را میزند. راستی الان از این آدمها پیدا نمیشوند ما چندتا از این پروژههایمان را بدهیم دستشان؛ پروژههایی مثل مصلای تهران، آزادراه شمال و ... راستی اسم کامل مارکار، «پشوتن جی دوسابایی مارکار» است. این همه را به عنوان یک نمونه نوشتم تا معلوم شود حرف جلال چقدر درست است که:«... از یزد به آن طرف توجه مردم به شرق است نه به غرب؛ به هند است نه اروپا. حتی بیش از آنکه از تهران و مرکز مملکت خبر داشته باشند از آن سمت دارند.» از پرورشگاهشان خیلی خوشم آمد و از تشکیلات منسجمشان در تعلیم و تربیت. همه چیزشان رنگ و بوی انگلیسی داشت. صندلیهای 60 سال پیششان چنان با کیفیت بود که هنوز استفاده میشد، حتی اسم افراد روی صندلیهایشان بود. مثلا معلوم بود کدام صندلی مال مدیر پرورشگاه است. محیط سوت و کور پرورشگاه را گذاشتیم و رفتیم آتشگاه یا آتشکدهشان. آنها هم در حال آماده کردن ساختمان برای مسافران نوروزی بودند. 500 تومان دادیم و داخل شدیم تا جامی ببینیم پشت شیشه که در آن آتشی اندازه یکی از همین آتشهای گردشها و تفریحهای خانوادگی ماها برقرار بود. بعد هم نوشته شده بود که این آتش از کجا و کجا آورده شده و حفظ شده تا به اینجا رسیده. مدتی طولانی هم در خانه بعضی زرتشتیها پنهانی روشن نگه داشته شده است. حالا کی دیده و چطور میشود اثبات کرد که این آتش همان آتش است و هیچ وقت خاموش شده یا نشده. به هرحال اگر به جای زرتشتیها بودم از نمایش عمومی این شعله و مشعل جلوگیری میکردم تا کمی ابهتش را در پرده و خفا به دست بیاورد. |
سفر به یزد/6 | |
چرخی میان شهر سابق دوچرخهها | |
چهارشنبه دم غروب کنار میدان شهید بهشتی یک مغازه دوچرخهسازی قدیمی دیدم که صاحبش پیرمردی بود. ازش اجازه گرفتم که فردا بروم و ببینمش و با هم حرف بزنیم. هیچ نپرسید کی هستی و چی میخواهی و ... گفت: «بیا حتما!» همین. | |
خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از هفته گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از یکشنبه در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش ششم و ماقبل این سفرنامه: شهر سابق دوچرخهها چهارشنبه دم غروب کنار میدان شهید بهشتی یک مغازه دوچرخهسازی قدیمی دیدم که صاحبش پیرمردی بود. ازش اجازه گرفتم که فردا بروم و ببینمش و با هم حرف بزنیم. هیچ نپرسید کی هستی و چی میخواهی و ... گفت بیا حتما! همین. اولین چیزی که در مطلب جلال از یزد دیده میشود همین دوچرخههای پر تعداد در شهر است:«... شهر پر بود از دوچرخههای فلیپس و راله. آخوندها هم سوار بودند و پا میزدند و میرفتند... شهرت بی موردی است اصفهان پیدا کرده از نظر فراوانی دوچرخه. این شهر یزد است که شهر دوچرخههاست و بیش از آن شهر بادگیرهای بلند. فکر میکنم اگر کارخانه فیلیپس همین یک شهر را به عنوان مشتری داشته باشد دست کم تا صد سال دیگر نانش توی روغن است...» البته معلوم است جلال جمله آخر این پاراگراف را برای اغراق گفته و آن 100 سال هم عدد کثرت است ولی به هرحال الان 50-60 سال از آن موقع میگذرد و دیگر دوچرخهها مجال زیادی برای در خیابان بودن ندارند. هر چند فکر کنم اگر خود مردم قانع بشوند باز برگردند به دوچرخه، جاذبه توریستی جدیای پیدا کند شهر یزد. همان طور که قبلا این جاذبه را داشته آنقدر که دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب روزهایش به دوچرخههای زیاد شهر اشاره کرده، همین طور جلال آل احمد. همین طور علی اصغر مهاجر در کتاب زیر آسمان کویر. و همه این مشاهدات برای قبل از سال 1340 است. یزد هنوز ظرفیت دارد که شهر دوچرخهها باشد. گویی صاحبان دوچرخهها دیگر میلی برای پس گرفتن آنها ندارند! از حاج تقی حبیبی پرت افتادم! پیرمرد 75 سال سن داشت و حدود 60 سال دوچرخهساز بود. مغازهاش پر بود از دوچرخههای جدید و قدیم که روی هم تلنبار شده بود و انگار صاحبانشان عجلهای برای پس گرفتن آنها نداشتند. حاج تقی نشسته بود کنار درمغازهاش که رسیدم. به محض اینکه درباره یزدیها و خوی و خصلت اصلیشان پرسیدم، بیدرنگ گفت: یزدی محتاط است، احتیاط میکند. توی بعضی شهرها کاسبها حساب پول مردم را میکنند ولی یزدیها حساب پول خودشان را میکنند. بیتالغزل حرفهایش همین احتیاط بود و اینکه باید بخشی از درآمد را برای روز مبادا کنار گذاشت. میگفت در شصت سال کاسبی هیچ وقت بدهکار نبوده، نه به دولت نه به ملت. همیشه هم دوچرخهساز باقی مانده. دو سه سالی در زاهدان کار کرده بود ولی بالاخره برگشته بود. از خیابانهای خاکی 60 سال پیش گفت و ماشینهای انگشتشمار شهر و دوچرخههای پرشمار که باعث شده بود او کاسبی نسبتا پررونقی داشته باشد تا جایی که در همان اوایل جوانی بتواند مغازهاش را بخرد. مغازهای که بعد از 60 سال هنوز چراغش روشن است. خود حاج تقی یکی از آن دوچرخههای قدیمی ساخت انگلیس داشت و میگفت دیگر این دوچرخهها را هند و تایوان و کره تولید میکنند. خانهاش قبلا در کوچه روبهروی مغازهاش بوده و حالا در صفاییه. میگوید مردم با هم خوب بودند و کاری به کار هم نداشتند هم آن موقع هم حالا. دوره دوچرخهها را دوستتر میداشت و میگفت: زمانی که ملت با دوچرخه میرفتند هیچ خرجی نداشت حتی یک ریال. دوچرخههای لاری و هامبر و هرکولس و سه تفنگ و اینها بود مال انگلستان. پرسیدم: در یزد مردم با هم دیگر سر چه چیزی دعوایشان میشود؟ گفت: دعوا و اختلاف برای سبکی خود آدم است. ما این همه سال اینجا هستیم یک موقعی هم در دایره فلکه بودیم دعوا نکردیم. میگفت مغازه فلکه را اجاره کرده بود به ماهی دوازده قِران. صاحب مغازه هم از او یک نوشته گرفته بوده که: اگر کار نکردی پول ما را هم ندهی، اجاره به ما ندهی تا شش ماه، ما راضی نیستیم! وسط صحبت با حاج تقی جوانهایی میآمدند و وسیله میگرفتند یا با استکان خالی میآمدند چای ببرند. حاج تقی میگفت اینها هم چراغیهای ما هستند! یعنی کاسبهای همسایه. حاج تقی دوچرخهساز مشتریانی از سنین مختلف دارد پرسیدم: حاج آقا یزدیها با زرتشتیها رابطههایشان خوب است؟ گفت: رابطههایشان خوب است زرتشتیها هم مردمان خوبی هستند. هیچ کار به کسی ندارند. میروند در خانههایشان یک ریال از کسی را هم نمیخورند، مردمان حسابی درست. بد آن موقعی است که شما اذیتِ من کنید من هم بیافتم به اینکه شما را اذیت کنم. وقتی شما پیش من خوب باشید، من هم پیش شما خوب هستم، بد میگویم؟ پیرمرد بد نمیگفت حرف حساب میزد. همین موقعها بود که یکی دیگر از همچراغیهایش (که این یکی مسن بود) با دوچرخهای قدیمی و انگلیسی سر رسید و بیآنکه متوجه من باشد از وضعیت خیابان و شلوغیاش نالید برای حاج تقی. دیدم صحبت حاج تقی با رفیقش گرم شده بلند شدم و خداحافظی کردم و بیرون آمدم. از پیش حاج تقی که بیرون آمدم حساس شدم به اینکه ببینم دوچرخه سوار میبینم یا نه. حالا که خوب میدیدم هنوز پیرمردهایی با دوچرخههای هندی و انگلیسی در شهر دیده میشدند مخصوصا در بافت تاریخی. هر وقت هم از کنار آدم رد میشوند، سلام میکنند. مهم هم نیست که کم سنتر باشی و قیافهات شبیه مسافرها و توریستها باشد. پیرمردها و دوچرخههایشان حال و هوای سالهای دهه 30 و 40 یادداشت جلال را زنده میکردند در کوچههای کاهگلی یزد. کدام شعربافی یک زمانی نان مردم یزد از همین شعربافی در میآمد. کاری که با خوی و خصلتشان هم سازگاری داشت؛ هر خانوادهای در خانهاش دو سه دستگاه شعربافی به پا میکرد و سرش در لاک خودش بود. الان ولی دیگر شعربافی سنتی و دستی تقریبا وجود ندارد و همه چیز ماشینی شده. شَعر در عربی یعنی مو و شعربافی یعنی بافتن تارهای نخی به باریکی مو. شِعربافی هم میگویند به این کار به خاطر ریتم و آهنگ رنگهای پارچهها و نخها. اینها را حمید پسر جوانی به ما گفت که در زندان اسکندر یا مدرسه ضیاییه یکی از اتاقهایش را اجاره کرده بود و دستگاه شعربافی را علم کرده بود و بیشتر البته جنبه نمایشی داشت و حمید در واقع فروشنده بود تا بافنده هرچند بافتن بلد بود. در واقع همه چیز در بافت قدیم شبیه یک نمایشگاه بزرگ است، روح ندارد. دستگاههای شعربافی نمایشی، درهای کلوندار نمایشی که کنارش یک آیفون تصویری هم بود، دیوار کاهگلی نمایشی که اگر جایی ریختگی داشت معلوم میشد برای یک دست شدن محله روی دیوارهای جدید کاهگل کشیدهاند. صنعت شعربافی هنوز در یزد زنده است حمید مدعی بود خانوادهاش تنها خانوادهای هستند که شعربافی سنتی را در یزد ادامه میدهند و ما این ادعا را از یکی دو نفر دیگر هم شنیدیم. حتی اگر همهشان هم راست گفته باشند گریزی نیست از اینکه بگوییم شعربافی و نساجی سنتی دیگر در یزد رو به انقراض کامل است و همه چیز ماشینی شده. البته جای شکرش باقی است که هنوز دست چینیها به این صنعت باز نشده! شب هم رفتیم و باغ دولتآباد را دیدیم و بادگیرش را که بزرگترین بادگیر جهان بود. مطمئن هستم اگر این بلندترین بادگیر در گینس ثبت بشود، یک آدم علافی پیدا خواهد شد که 2-3 متر بلندتر از بادگیر 33 متری باغ دولتآباد را بسازد و رکورددار بشود. از عصر باد شدیدی در شهر وزید و گرد و خاک کرد. کمکم شد طوفان و شنریزه همه شهر را پوشاند. 10 متر جلوتر دیده نمیشد. آدم را یاد جاده چالوس میانداخت و پل زنگوله و سیاهبیشه و هزارچم و مهگرفتگیهای عجیبش. |
سفر به یزد/7 | |
برجهای فراموشی و مردگان از یاد رفته | |
مردهها را در روی این کوهها و داخل قلعهها رها میکردند تا بپوسد و بعد هم استخوانهایشان را داخل گودالی که وسط این دایره قرار داشت میریختند و مادهای روی استخوانها میریختند تا زودتر بپوسند. همه این کار هم برای حفظ خاک و نیالودن آن است حتی اگر به قیمت آلودن هوا و باد تمام شود! | |
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارک و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار، دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که از هفته گذشته در چند قسمت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود. او در نخستین سفر خود به شهر یزد، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال پس از 55 سال را یک بار دیگر تجربه کند که از هفته گذشته در هفت قسمت با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. اینک بخش هفتم و آخر این سفرنامه: برجهای فراموشی زرتشتیها اعتقاد دارند آب و باد و خاک و آتش را باید حفظ کرد. همین اصل باعث شده که مردههایشان را در قدیم دفن نمیکردند و اصطلاحا دخمهگذاری میکردند. دخمه هم عبارت است از ساختمانی دایرهای شکل بر سر تپه یا کوهی که حتما باید سنگی باشد و مردهها را در روی این کوهها و داخل قلعهها رها میکردند تا بپوسد و بعد هم استخوانهایشان را داخل گودالی که وسط این دایره قرار داشت میریختند و مادهای روی استخوانها میریختند تا زودتر بپوسند. همه این کار هم برای حفظ خاک و نیالودن آن است حتی اگر به قیمت آلودن هوا و باد تمام شود! این رسم البته آن قدر ناخوشایند بود و یک جور کم احترامی به مرده در آن جریان داشت (جدا از مسائل بهداشتی و ...) که از حدود 40 ـ 50 سال قبل ورافتاد و زرتشتیها هم مثل بقیه مردههایشان را دفن کردند. از آن مهمتر اینکه آن قدر عدم اطلاعرسانی در زمینه دخمه و دخمهگذاری وجود دارد که هزار قول متناقض درباره آن در افواه و منابع دیده میشود. حتی راهنمای دخمه هم اطلاع موثقی نداشت و نمیدانست کدام حرفها درستتر است. به هرحال جمعه صبح رفتیم تا دخمهها که حالا عملا چسبیده به شهر هستند. هوا صاف شده بود و نسیم ملایمی میآمد. از طوفان دیروز خبری نبود ولی آثارش همه جا بود. در هر چیزی را که باز میکردی کمی خاک و ماسه بادی میریخت بیرون! دخمه گلستان یکی از دخمهها کمی بزرگتر و روی کوهی بلندتر که نامش به نام بانیاش مانکجی هاتریا بود و دیگری هم به نام بانیاش دخمه گلستان بانو. گویا دخمه گلستان به خاطر صعبالعبور بودن دخمه مانکجی ساخته شده بوده. بعضی هم میگویند برای اینکه ظرفیت دخمه اول کافی نبوده. از این دست اظهار نظرها زیاد بود. یک جستجوی ساده در اینترنت آنقدر اطلاعات در اختیار میگذارد که دیگر لزوم نوشتن دربارهاش نباشد. هرچند بالا رفتن از سراشیبی تپه سنگی برای دیدن دخمه کمی سخت بود ولی به نظرم اینکه قبر آدم بالای یک بلندی باشد (هرچند بلندی نسبی و فقط یک تپه باشد)، خوب است. یک جور حس نزدیکی به خدا دارد. البته عوضش دفن نشدن مثل این است که بدون پتو بخوابی. حتی اگر تابستان باشد بدون پتو و ملافه خوابیدن حس خوبی ندارد. تا دخمه گلستان رفتیم و داخلش را هم دیدیم. پایین تپهها هم ساختمانهای قدیمی و متروکی بود که هرکدام مربوط به شهر و روستایی زرتشتی بوده. هر طایفهای که مردهاش را میآورده برای دفن در اقامتگاه خودش اتراق و استراحت میکرده. معلوم است که این ساختمانها و اتاقها بالاخره آب میخواسته که از طریق انشعاب فرعی از قناتی و آبانباری در انتهای این انشعاب تامین میشده. قبرستان فعلی زرتشتیها هم پایین همین تپهها بود و از کنار دخمه گلستان بر روی تپه به خوبی مشخص بود؛ خلوت و سوت و کور. از تپه که پایین آمدیم باید برمی گشتیم و وسایلمان را جمع میکردیم و راه تهران در پیش میگرفتیم ولی یکدفعه احساس کردم سر زدن به قبرستان مسلمانها و مزار شهدا حسن ختام خوبی باشد برای سفر. پرسان پرسان قبرستان «خلد برین» را در سمت دیگر شهر پیدا کردیم. به نظرم اسم خیلی قشنگتر و بهتری بود از دخمه و فراموشخانه و برج فراموشی و ... که برای مردگان زرتشتی ساخته شده بود. جمعه آخر سال بود و برعکس قبرستان زرتشتیها شلوغ، مخصوصا مزار شهدا. از کسی که داشت برای شستن قبر شهیدی آب میبرد آمار شهدا را پرسیدم. در جوابم گفت: یزد 700-800 شهید دارد، با شهدای اطراف یزد میشوند حدود 1100 ـ 1200 شهید. 700- 800 شهید برای یزدیهای محتاط و محافظهکار، زیاد بود، ولی برای شهری که معروف به دارالعباده است، کم. برای مقایسه خوب است بدانیم فقط شهر نجف آباد که شهری کوچک است 4000 شهید دارد. بگذریم. زیر سایبان مزار شهدا باد خنکی میوزید و گنجشکها و پرندهها هم به همین خنکی پناه آورده بودند و در آستانه بهار آواز میخواندند و جیک جیک میکردند. مهدی قزلی (نویسنده سفرنامه) در حال گفتگو با یکی از شهروندان یزدی همان بنده خدایی که با آب میرفت برای شستن سنگ قبری با ظرف خالی برگشت. بیآنکه سوالی کرده باشم گفت: زمین این قبرستان را کسی به اسم حاج تقی رسولیان وقف کرده برای دفن مسلمانها ولی شهرداری برای دفن هر نفر 250 هزار تومان میگیرد. اگر قبر جای خوب باشد تا 3 میلیون هم میگیرند. برای ما که دارالعباده بودهایم زشت است به خدا! نمیدانم چرا حس کرد من حرفش را جایی منعکس میکنم ولی به نظرم درست حس کرده بود! فاتحهای هم سر قبر شهدای گمنام دادیم و کم کم راه وطن را در پیش گرفتیم. از یزد که بیرون میآمدیم باد شروع شد و روز و شب یکی شد و طوفان شن و خداحافظ شهری که در میان کویر مومیایی شده است. |