محمد رضا شوق الشعراء
خاطره بدی که از باغ دولت آباد در ذهن نوجوانان دانش آموز ماند
وقتی مسئولان باغ دولت آباد، دانش آموزان یزدی را با میهمانان نوروزی اشتباه می گیرند!
قابل توجه معزالدینی و مسئولان فرهنگی شهر و استان
گزارشی کوتاه از دختر دانش آموزی که به بازدید باغ دولت آباد برده شد
بر کافی شاپ باغ دولت آباد چه کسی نظارت می کند!؟
دختران دانش آموز یکی از مدارس راهنمایی شهر، از جانب مدرسه، به بازدید باغ دولت آباد برده می شوند، و از بد حادثه یکی از آن دختران دانش آموز، دختر من بود، وقتی ظهر برگشت و شروع به گلایه و انتقاد کرد، گفتم آنچه را می خواهی بگویی بنویس، و او نوشت، و این اولین تجربه نوشتن دانش آموزی است که برای اولین بار به بازدید باغ دولت آباد رفته بود، دختری که در بازگشت از باغ دولت آباد هنوز نمی دانست آنجایی که بادگیر بوده چه بوده و وقتی هم از من پرسید، من کلمه ای جز تالار پیدا نکردم. بهرحال باشد تا یاد بگیریم که چگونه با جوانان و نوجوانان برخورد کنیم، و متاسف هستیم برای مسئولان اموزش و پرورش و باغی که عوایدش وقف شاه نجف است
تبصره اول:گزارش یگانه شوق الشعراء از بازدید باغ دولت آباد یزد
بعد از هفته ها تلاش و سختی همگانی برای قبولی درسنجش علمی که بین مدارس استان یزد برگزار میشود .برای استراحتی کوتاه و بازدید باغ دولت آباد یزد، از طرف مدرسه در روز سوم اردیبهشت ماه راهی امارت دولت اباد شدیم. در طول مسیر در ذهنم، نما و ساختمان قدیمی عبورکرد. زمانی که وارد باغ دولت اباد شدیم نمایی زیبا به چشمانم خورد، گلهایی زیبا وحوض هایی پراز اب نظر خیلی ها را به خود جلب می کرد. وارد باغ که شدیم ناگهان چشمانم به پارچه ای افتاد که روی ان بزرگ نوشته شده بود «کافی شاپ»! شاید دو سه ثانیه فقط ایستادم و به نوشته نگاه کردم. آن فکری که ازقدیمی بودن درذهنم بود خراب شد. من دوست داشتم به محلی بروم که قدیمی باشد. اما نام «کافی شاپ» نه تنها قدیمی نیست، بلکه حتی فارسی هم نیست! دیگرفکری از قدیم و قدیمی بودن درذهنم نبود. با دوستانم وارد تالار امارت دولت اباد شدیم! تالار ازمعماری زیبایی برخورداربود، بعد ازچند دقیقه گشت در محوطه تالار مانند، رفتیم داخل قهوه سرا تا «بستنی» بخوریم، که برخورد خوبی ندیدیم!
حتی خوش امدی هم به گوش نخورد! و بستنی ها را باید خودمان می اوردیم! بعد از خوردن بستنی، گشتی درباغ زدیم و نبودن اب سرد درباغ دولت اباد، هر کس را مجبور به خریدن آب معدنی میکرد! همه چیز داشت خوب پیش میرفت که وارد قهوه سرا شدیم و دو عدد آب معدنی خواستیم، که قیمت ان هشتصدتومان شد! هزارتومان دادیم، «منشی» ناخن لاک زده (خانم صندوق دار) دویست تومان نداشتن پس بدهند! من هم گفتم پس یک دانه برمیداریم که ناگهان چشمانم به قیمت آب معدنی افتاد که روی آن نوشته شده بود «دویست و پنجاه تومان» زمانی که ازآقای فروشنده پرسیدم چرا چهارصدتومان!!!؟
که خانم منشی با لحنی پرسید چی؟ من هم دوباره سوالم راتکرارکردم! خانم منشی که ازهمان اول نه تنها برخورد خوبی نداشت، بلکه چندین بار با بچه ها دعواکرده بود، و مثل اینکه ازجایی عصبانی بود، با لحنی بد گفت: فروشش همین است، می خواهید بخرید، می خواهید نخرید! که من واقغا ترسیدم و بطری اب معدنی را زمین گذاشتم واز آنجا بیرون امدم.
و این بود خاطره ای بد ازبازدید ما