روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی که در میان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول گردش و تفریح بود از بهلول خواست که چند جمله جالب روی این بنای جدید بنویسد.
بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.
ای هارون! تو گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار کردی، گچ را بالا بردی ولی نصّ و فرمایش پیغمبر را پایین آوردی.
اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است خیلی اسراف کرده ای و خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است بر دیگران روا داشته ای و خداوند ظالمان را دوست ندارد.
ای به دنیا بسته دل خافل ز عقبایی چرا؟
رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا؟
برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار
سر به خاک طاعتی آخر نمی سایی چرا؟
صد هزاران گل ز باغ عمر پرپر می شود
بی خبر بنشسته و گرم تماشایی چرا؟