قانون«جذب و دفع»یك قانون عمومى است كه بر سر تا سر نظام آفرینش حكومت مىكند.از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هیچ ذرهاى از ذرات جهان هستى از دایره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند.از بزرگترین اجسام و اجرام عالم تا كوچكترین ذرات آن داراى این نیروى مرموز به نام نیروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تاثیر آن مىباشند.
بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و لیكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشیاء را سمبل آن مىدانست،چون مغناطیس و كهربا.تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبتبه همه چیز نمىدانستبلكه به یك ارتباط خاصى رسیده بود: ارتباط مغناطیس و آهن،كهربا و كاه.
ذره ذره كاندر این ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست
از اینها كه بگذریم،نیروى جاذبه را در مورد سایر جمادات نمىگفتند و فقط در باره زمین كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده استسخنى داشتند.معتقد بودند كه زمین در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آن را مىكشد و چون این كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ایستاده و به هیچ طرف متمایل نمىگردد.بعضى معتقد بودند كه آسمان،زمین را جذب نمىكند بلكه آن را دفع مىكند،و چون نیروى وارد بر زمین از همه جوانب متساوى است در نتیجه زمین در نقطه خاصى قرار گرفته و تغییر مكان نمىدهد.
در نباتات و حیوانات نیز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه بودهاند،به این معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:غاذیه،نامیه و مولده مىدانستند و براى قوه غاذیه چند قوه فرعى قائل بودند، جاذبه،دافعه،هاضمه و ماسكه.و مىگفتند در معده نیروى جذبى است كه غذا را به سوى خود مىكشد و احیانا هم،آنجا كه غذا را مناسب نیابد دفع مىكند (1) و همچنین مىگفتند در كبد نیروى جذبى است كه آب را به سوى خود جذب مىكند.
معده نان را مىكشد تا مستقر مىكشد مر آب را تف جگر
جاذبه و دافعه در جهان انسان
در اینجا غرض از جذب و دفع،جذب و دفعهاى جنسى نیست(اگر چه آن نیز خود نوع خاصى از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و خود موضوعى مستقل است)بلكه مراد آن جذب و دفعهایى است كه در میان افراد انسان در صحنه حیات اجتماعى وجود دارد. در جامعه انسانى نیز برخى همكاریهاست كه بر اساس اشتراك منافع است.البته اینها نیز از بحث ما خارج است.
قسمت عمدهاى از دوستیها و رفاقتها،و یا دشمنیها و كینهتوزىها،همه مظاهرى از جذب و دفع انسانى است.این جذب و دفعها بر اساس سنخیت و مشابهت و یا ضدیت و منافرت پىریزى شده است (2) و در حقیقت علت اساسى جذب و دفع را باید در سنخیت و تضاد جستجو كرد،همچنانكه از نظر بحثهاى فلسفى مسلم است كه:«السنخیة علة الانضمام».
گاهى دو نفر انسان یكدیگر را جذب مىكنند و دلشان مىخواهد با یكدیگر دوست و رفیق باشند.این رمزى دارد و رمزش جز سنخیت نیست.این دو نفر تا در بینشان مشابهتى نباشد همدیگر را جذب نمىكنند و متمایل به دوستى با یكدیگر نخواهند شد،و به طور كلى نزدیكى هر دو موجود بر یك نحو مشابهت و سنخیتى است در بین آنها.
در مثنوى،دفتر دوم،داستان شیرینى را آورده است:
حكیمى زاغى را دید كه با لك لكى طرح دوستى ریخته،با هم مىنشینند و با هم پرواز مىكنند!دو مرغ از دو نوع.زاغ نه قیافهاش و نه رنگش با لك لك شباهتى دارد.تعجب كرد كه زاغ با لكلك چرا؟!نزدیك آنها رفت و دقت كرد دید هر دو تا لنگند.
آن حكیمى گفت دیدم هم تكى در بیابان زاغ را با لك لكى در عجب ماندم،بجستم حالشان تا چه قدر مشترك یابم نشان چون شدم نزدیك و من حیران و دنگ خود بدیدم هر دو ان بودند لنگ
این یك پایى بودن،دو نوع حیوان بیگانه را با هم انس داد.انسانها نیز هیچگاه بدون جهتبا یكدیگر رفیق و دوست نمىشوند،كما اینكه هیچ وقتبدون جهتبا یكدیگر دشمن نمىشوند.
به عقیده بعضى ریشه اصلى این جذب و دفعها نیاز و رفع نیاز است.انسان موجودى نیازمند است و ذاتا محتاج آفریده شده،با فعالیتهاى پیگیر خویش مىكوشد تا خلاهاى خود را پر كند و حوایجش را بر آورد،و این نیز امكان پذیر نیستبه جز اینكه به دستهاى بپیوندد و از جمیعتى رشته پیوند را بگسلد تا بدین وسیله از دستهاى بهره گیرد و از زیان دسته دیگر خود را برهاند،و ما هیچ گرایش و یا انزجارى را در وى نمىبینیم مگر اینكه از شعور استخدامى او نضج گرفته است.و روى این حساب،مصالح حیاتى و ساختمان فطرى،انسان را جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خیرى احساس مىكند بجوشد و آنچه را با اهداف خویش منافر مىبیند از خود دور كند و در مقابل آنچه غیر از اینهاست كه نه منشا بهرهاى هستند و نه زیانبارند بىاحساس باشد،و در حقیقت جذب و دفع دو ركن اساسى زندگى بشرند و به همان مقدارى كه از آنها كاسته شود در نظام زندگىاش خلل جایگزین مىگردد.و بالاخره آن كه قدرت پر كردن خلاها را دارد دیگران را به خود!226 جذب مىكند و آن كه نه تنها خلاى را پر نمىكند بلكه بر خلاها مىافزاید انسانها را از خود طرد مىكند و بىتفاوتها هم همچون سنگى در كنارى.
اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبتبه افراد دیگر انسان،یكسان نیستند بلكه به طبقات مختلفى تقسیم مىشوند:
1.افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه،نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد،نه عشق و علاقه و ارادت[كسى]را بر مىانگیزند و نه عداوت و حسادت و كینه و نفرت كسى را،بىتفاوت در بین مردم راه مىروند،مثل این است كه یك سنگ در میان مردم راه برود.
این،یك موجود ساقط و بى اثر است.آدمى كه هیچ گونه نقطه مثبتى در او وجود ندارد(مقصود از مثبت تنها جهت فضیلت نیست،بلكه شقاوتها نیز در اینجا مقصود است)نه از نظر فضیلت و نه از نظر رذیلت،حیوانى است،غذایى مىخورد و خوابى مىرود و در میان مردم مىگردد همچون گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى،و اگر هم به او رسیدگى كنند و آب و علفش دهند براى این است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند.او نه موج موافق ایجاد مىكند و نه موج مخالف.اینها یك دسته هستند:موجودات بىارزش و انسانهاى پوچ و تهى،زیرا انسان نیاز دارد كه دوستبدارد و او را دوستبدارند و هم مىتوانیم بگوییم نیاز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.
2.مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند،با همه مىجوشند و گرم مىگیرند و همه مردم از همه طبقات را مرید خود مىكنند،در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نیست،وقتى هم كه بمیرند مسلمان با زمزمشان مىشوید و هندو بدن آنها را مىسوزاند.
چنان با نیك و بد خو كن كه بعد از مردنت عرفى مسلمانتبه زمزم شوید و هندو بسوزاند
بنا به دستور این شاعر،در جامعهاى كه نیمى از آن مسلمان است و به جنازه مردم احترام مىكند و آن را غسل مىدهد و گاهى براى احترام بیشتر با آب مقدس زمزم غسل مىدهند،و نیمى هندو كه مرده را مىسوزانند و خاكسترش را بر باد مىدهند،در چنین جامعهاى آنچنان زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد تو را پس از مرگ با آب زمزم بشوید و هندو نیز تو را از خویش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند.
غالبا خیال مىكنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز«اجتماعى بودن»همین است كه انسان همه را با خود دوست كند.اما این براى انسان هدفدار و مسلكى-كه فكر و ایدهاى را در اجتماع تعقیب مىكند و درباره منفعتخودش نمىاندیشد-میسر نیست.چنین انسانى خواه ناخواه یكرو و قاطع و صریح است مگر آنكه منافق و دو رو باشد.زیرا همه مردم یك جور فكر نمىكنند و یك جور احساس ندارند و پسندهاى همه یكنواخت نیست.در بین مردم دادگر هست،ستمگر هم هست،خوب هست،بد هم هست.اجتماع منصف دارد،متعدى دارد،عادل دارد،فاسق دارد،و آنها همه نمىتوانند یك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقیب مىكند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پیدا مىكند دوست داشته باشند.تنها كسى موفق مىشود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ایدههاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق میلش بگوید و بنمایاند.اما اگر انسان یكرو باشد و مسلكى،قهرا یك عدهاى با او دوست مىشوند و یك عدهاى نیز دشمن،عدهاى كه با او در یك راهند به سوى او كشیده مىشوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مىروند او را طرد مىكنند و با او مىستیزند.
بعضى از مسیحیان كه خود را و كیش خود را مبشر محبت معرفى مىكنند،ادعاى آنها این است كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس،پس فقط جاذبه دارد و بس،و شاید برخى هندوها نیز اینچنین ادعایى را داشته باشند.
در فلسفه هندى و مسیحى از جمله مطالبى كه بسیار به چشم مىخورد محبت است.آنها مىگویند باید به همه چیز علاقه ورزید و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتیم چه مانعى دارد كه همه نیز ما را دوستبدارند،بدها هم ما را دوستبدارند چون از ما محبت دیدهاند.
اما این آقایان باید بدانند تنها اهل محبتبودن كافى نیست،اهل مسلك هم باید بود و به قول گاندى در این است مذهب من محبتباید با حقیقت توام باشد و اگر با حقیقت توام بود باید مسلكى بود،و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و!228 در حقیقت دافعهاى است كه عدهاى را به مبارزه بر مىانگیزند و عدهاى را طرد مىكند.
اسلام نیز قانون محبت است.قرآن،پیغمبر اكرم را«رحمة للعالمین»معرفى مىكند:
و ما ارسلناك الا رحمة للعالمین (3) .
نفرستادیم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانیان.
یعنى نسبتبه خطرناكترین دشمنانت نیز رحمتباشى و به آنان محبت كنى (4) .
اما محبتى كه قرآن دستور مىدهد آن نیست كه با هر كسى مطابق میل و خوشایند او عمل كنیم،با او طورى رفتار كنیم كه او خوشش بیاید و لزوما به سوى ما كشیده شود.محبت این نیست كه هر كسى را در تمایلاتش آزاد بگذاریم و یا تمایلات او را امضا كنیم.این محبت یستبلكه نفاق و دو رویى است.محبت آن است كه با حقیقت توام باشد.محبتخیر رساندن است و احیانا خیر رساندنها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمىكند.چه بسا افرادى كه انسان از این رهگذر به آنها علاقه مىورزد و آنها چون این محبتها را با تمایلات خویش مخالف مىبینند به جاى قدردانى دشمنى مىكنند.بعلاوه محبت منطقى و عاقلانه آن است كه خیر و مصلحت جامعه بشریت در آن باشد نه خیر یك فرد و یا یك دسته بالخصوص.بسا خیر رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عین شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.
در تاریخ مصلحین بزرگ،بسیار مىبینیم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مىكوشیدند و رنجها را به خود هموار مىساختند اما در عوض جز كینه و آزار از مردم جوابى نمىدیدند. پس اینچنین نیست كه در همه جا محبت،جاذبه باشد بلكه گاهى محبتبه صورت دافعهاى بزرگ جلوه مىكند كه جمعیتهایى را علیه انسان متشكل مىسازد.
عبد الرحمن بن ملجم مرادى از سختترین دشمنان على بود.على خوب مىدانست كه این مرد براى او دشمنى بسیار خطرناك است.دیگران هم گاهى مىگفتند كه آدم خطرناكى است،كلكش را بكن.اما على مىگفت:قصاص قبل از جنایتبكنم؟!اگر او قاتل من است،من قاتل خودم را نمىتوانم بكشم.او قاتل من است نه من قاتل او.و درباره او بود كه على گفت: «ارید حیاته و یرید قتلى» (5) من مىخواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مىخواهد مرا بكشد.من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كینه مىورزد.
و ثالثا محبت،تنها داروى علاج بشریت نیست.در مذاقها و مزاجهایى خشونت نیز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است.اسلام،هم دین جذب و محبت است و هم دین دفع و نقمت(6) .
3.مردمى كه دافعه دارند اما جاذبه ندارند،دشمن سازند اما دوستساز نیستند.اینها نیز افراد ناقصى هستند،و این دلیل بر این است كه فاقد خصایل مثبت انسانى مىباشند زیرا اگر از خصایل انسانى بهرهمند بودند گروهى و لو عده قلیلى طرفدار و علاقهمند داشتند،زیرا در میان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد.اگر همه مردم باطل و ستم پیشه بودند این دشمنیها دلیل حقیقت و عدالتبود اما هیچ وقت همه مردم بد نیستند، همچنانكه در هیچ زمانى همه مردم خوب نیستند.قهرا كسى كه همه دشمن او هستند، خرابى از ناحیه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبیها وجود داشته باشد و هیچ دوستى نداشته باشد.این گونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت.وجود اینها سرتاسر تلخ است و براى همه هم تلخ است.چیزى كه لا اقل براى بعضىها شیرین باشد[در آن]وجود ندارد.
على علیه السلام مىفرماید:
اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان و اعجز منه من ضیع من ظفر به منهم (7) .
ناتوانترین مردم كسى است كه از دوستیافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آن كه دوستان را از دستبدهد و تنها بماند.
4.مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه.انسانهاى با مسلك كه در راه عقیده و مسلك خود فعالیت مىكنند،گروههایى را به سوى خود مىكشند،در دلهایى به عنوان محبوب و مراد جاى مىگیرند و گروههاى را هم از خود دفع مىكنند و مىرانند،هم دوستسازند و هم دشمن ساز،هم موافقپرور و هم مخالفپرور.
اینها نیز چند گونهاند،زیرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعیف و گاهى با تفاوت.افراد با شخصیت آنهایى هستند كه جاذبه و دافعهشان هر دو قوى باشد،و این بستگى دارد به اینكه پایگاههاى مثبت و پایگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نیرومند باشد. البته قوت نیز مراتب دارد تا مىرسد به جایى كه دوستان مجذوب،جان را فدا مىكنند و در راه او از خود مىگذرند و دشمنان هم آنقدر سر سخت مىشوند كه جان خود را در این راه از كف مىدهند،و تا آنجا قوت مىگیرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مىشود و سطح وسیعى را اشغال مىكند.و این جذب و دفعهاى سه بعدى از مختصات اولیاست،همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پیامبران است(8) .
از طرفى باید دید چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مىكنند.مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع[مىكنند]و گاهى بر عكس است.گاهى عناصر شریف و نجیب را جذب و عناصر پلید و خبیث را دفع[مى كنند]و گاهى بر عكس است.لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبین و مطرودین هر كسى دلیل قاطعى بر ماهیت اوست.
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اینكه شخصیتشخص قابل ستایش باشد كافى نیست،بلكه دلیل اصل شخصیت است،و شخصیت هیچ كس دلیل خوبى او نیست.تمام رهبران و لیدرهاى جهان(حتى جنایتكاران حرفهاى از قبیل چنگیز و حجاج و معاویه)افرادى بودهاند كه هم جاذبه داشتهاند و هم دافعه.تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هیچ گاه نمىتواند هزاران نفر سپاهى را مطیع خویش سازد و مقهور اراده خود گرداند.تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمىتواند مردمى را اینچنین به دور خویش گرد آورد.
نادرشاه یكى از این افراد است.چقدر سرها بریده و چقدر چشمها را از حدقهها بیرون آورده است!اما شخصیتش فوق العاده نیرومند است.از ایران شكستخورده و غارتزده اواخر عهد صفوى لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطیس كه برادههاى آهن را جذب مىكند، مردان جنگى را به گرد خویش جمع كرد كه نه تنها ایران را از بیگانگان نجات بخشید بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمینهاى جدیدى را در سلطه حكومت ایرانى در آورد.
بنا بر این هر شخصیتى هم سنخ خود را جذب مىكند و غیر هم سنخ را از خود دور مىسازد. شخصیت عدالت و شرف،عناصر خیرخواه و عدالتجو را به سوى خویش جذب مىكند و هوا پرستها و پول پرستها و منافقها را از خویش طرد مىكند.شخصیت جنایت،جانیان را به دور خویش جمع مىكند و نیكان را از خود دفع مىكند.
و همچنانكه اشاره كردیم تفاوت دیگر در مقدار نیروى جذب است.همچنانكه در باره[قانون] جاذبه نیوتن مىگویند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله،میزان كشش و جذب بیشتر مىشود،در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحیه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.
على شخصیت دو نیرویى
على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه،و جاذبه و دافعه او سخت نیرومند است. شاید در تمام قرون و اعصار جاذبه و دافعهاى به نیرومندى جاذبه و دافعه على پیدا نكنیم. دوستانى دارد عجیب،تاریخى،فداكار،با گذشت،از عشق او همچون شعلههایى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغاند،جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مىشمارند و در دوستى او همه چیز را فراموش كردهاند.از مرگ على سالیان بلكه قرونى گذشت اما این جاذبه همچنان پرتو مىافكند و چشمها را به سوى خویش خیره مىسازد.
در دوران زندگىاش عناصر شریف و نجیب،خداپرستانى فداكار و بىطمع،مردمى با گذشت و مهربان،عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخیدند كه هر كدام تاریخچهاى آموزنده دارند،و پس از مرگش در دوران خلافت معاویه و امویان جمعیتهاى زیادى به جرم دوستى او در سختترین شكنجهها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نیامدند و تا پاى جان ایستادند.!233 سایر شخصیتهاى جهان،با مرگشان همه چیزها مىمیرد و با جسمشان در زیر خاكها پنهان مىگردد اما مردان حقیقتخود مىمیرند ولى مكتب و عشقها كه بر مىانگیزند با گذشت قرون تابندهتر مىگردد.
مادر تاریخ مىخوانیم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مىكنند.از جمله مجذوبین و شیفتگان على،میثم تمار را مىبینیم كه بیستسال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضایل و سجایاى انسانى او سخن مىگوید.در آن ایامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته،تمام آزادیها كشته شده و نفسها در سینه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهرهها نشسته است،او از بالاى دار فریاد بر مىآورد كه بیایید از على برایتان بگویم.مردم از اطراف براى شنیدن سخنان میثم هجوم آوردند.حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مىبیند، دستور مىدهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حیاتش خاتمه دادند.تاریخ از این قبیل شیفتگان براى على بسیار سراغ دارد.
این جذبهها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد.در تمام اعصار جلوههایى از آن جذبههاى نیرومند مىبینیم كه سخت كارگر افتاده است.
مردى استبه نام ابن سكیت،از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در ردیف صاحب نظران زبان عرب مانند سیبویه و دیگران نامش برده مىشود.این مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مىزیسته(در حدود دویستسال بعد از شهادت على).در دستگاه متوكل متهم بود كه شیعه است اما چون بسیار فاضل و برجسته بود،متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد.یك روز كه بچههاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكیت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده بر آمده بودند،متوكل ضمن اظهار رضایت از ابن سكیت و شاید[به خاطر]سابقه ذهنى كه از او داشت-كه شنیده بود تمایل به تشیع دارد-از ابن سكیت پرسید:این دو تا(دو فرزندش)پیش تو محبوبترند یا حسن و حسین فرزندان على؟ابن سكیت از این جمله و از این مقایسه سختبر آشفت.خونش به جوش آمد.با خود گفت كار این مرد مغرور به جایى رسیده است كه فرزندان خود را با حسن و حسین مقایسه مىكند!این تقصیر من است كه تعلیم آنها را بر عهده گرفتهام.در جواب متوكل گفت:به خدا قسم قنبر غلام على به!234 مراتب از این دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است.متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكیت را از پشت گردنش در آورند.
تاریخ،افراد سر از پا نشناخته زیادى را مىشناسد كه بى اختیار جان خود را در راه مهر على فدا كردهاند.این جاذبه را در كجا مىتوان یافت؟گمان نمىرود در جهان نظیرى داشته باشد.
على به همین شدت دشمنان سر سخت دارد،دشمنانى كه از نام او به خود مىپیچیدند.على از صورت یك فرد بیرون است و به صورت یك مكتب موجود است،و به همین جهت گروهى را به سوى خود مىكشد و گروهى را از خود طرد مىنماید.آرى،على شخصیت دو نیرویى است.
پىنوشتها
1- اما امروز ساختمان بدن را ماشینى مىدانند و عمل دفع را نظیر تلمبه تلقى مىكنند.
2- بر خلاف آنچه در جریان الكتریسته گفته مىشود كه دو قطب همنام یكدیگر را دفع مىكنند و دو قطب ناهمنام یكدیگر را جذب مىكنند.
3- انبیاء/107.
4- بلكه او نسبتبه همه چیز مهر مىورزید حتى حیوانات و جمادات،و لذا در سیره او مىبینیم كه تمام آلات و ابزار زندگىاش اسمى خاص داشت،اسبها و شمشیرها و عمامههایش همه اسمى خاص داشتند و این نیست جز اینكه موجودات،همگان مورد ابراز محبت و عشق او بودند و گویى براى همه چیز شخصیتى قائل بود.تاریخ این روش را در مورد انسانى غیر او سراغ ندارد و در حقیقت این روش حكایت مىكند كه او سمبل عشق و محبت انسانى بوده است.وقتى از كنار كوه احد مىگذشت،با چشمان پرفروغ و نگاه از محبت لبریزش احد را مورد عنایتخویش قرار داد و گفت:«جبل یحبنا و نحبه»كوهى است كه ما را دوست دارد و ما نیز آن را دوست داریم.انسانى كه كوه و سنگ نیز از مهر او بهرهمند است.
5- بحار الانوار،چاپ جدید،ج 42/ص193 و 194.
6- ممكن استبگوییم نقمتها نیز مظاهرى از عواطف و محبتهاست.در دعا مىخوانیم«یا من سبقت رحمته غضبه»اى كسى كه رحمت و مهرت بر خشمت پیشى گرفت و چون خواستى رحمت كنى غضب كردى و خشم گرفتى،و الا اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نیز نمىبود. مانند پدرى كه بر فرزندش خشم مىگیرد چون او را دوست دارد و به آینده او علاقهمند است، اگر خلافى را انجام دهد ناراحت مىشود و گاهى كتكش مىزند و حال اینكه چه بسا رفتارى ناهنجارتر از فرزندان و بچههاى دیگران ببیند ولى هیچگونه احساسى را در مقابل ندارد.در مورد فرزندش خشمگین شد زیرا كه علاقه داشت ولى در مورد دیگران به خشم نیامد چون علاقه نبود. و از طرفى علاقهها گاهى كاذب استیعنى احساسى است كه عقل بر آن حكومت ندارد،كما اینكه در قرآن مىفرماید:
و لا تاخذكم بهما رافة فى دین الله .(نور/2)
در اجراى قانون الهى رافت و مهرتان به مجرم گل نكند(زیرا اسلام همانگونه كه نسبتبه افراد علاقه مىورزد به اجتماع نیز علاقهمند است).
بزرگترین گناه گناهى است كه در نظر انسان كوچك آید و بىاهمیت تلقى گردد.امیر المؤمنین مىفرماید:
اشد الذنوب ما استهان به صاحبه.(نهج البلاغه فیض الاسلام،حكمت 340)سختترین گناهان گناهى است كه گناهكار آن را آسان و ناچیز پندارد.
شیوع گناه تنها چیزى است كه عظمت گناه را از دیدهها مىبرد و آن را در نظر فرد نا چیز جلوه مىدهد.و لذا اسلام مىگوید هنگامى كه گناهى انجام گرفت و این گناه در خفاى كامل نبود و افرادى بر آن گناه آگاهى یافتند،باید گناهكار مورد سیاست قرار گیرد:یا حد بخورد و یا تعزیر شود.در فقه اسلامى به طور كلى گفتهاند ترك هر واجب و انجام هر حرامى اگر حد براى آن تعیین نشده تعزیر دارد.«تعزیر»كیفر كمتر از مقدار«حد»است كه بر طبق نظریه حاكم تعیین مىگردد.
در اثر گناه یك فرد و اشاعه آن،اجتماع یك قدم به گناه نزدیك شد و این از بزرگترین خطرات استبراى آن.پس باید گناهكار را به مقتضاى اهمیت گناهش كیفر داد تا باز اجتماع به راه برگردد و عظمت گناه از دیدهها بیرون نرود.
بنا بر این خود كیفر و نقمت،مهرى است كه نسبتبه اجتماع مبذول مىگردد.
7- نهج البلاغه فیض الاسلام،حكمت 11.
8- مقدمه جلد اول محمد صلى الله علیه و آله خاتم پیامبران،ص 11 و 12.