زمان : 29 Esfand 1390 - 18:46
شناسه : 48308
بازدید : 6128
دکتر مصدق در خاک خود غریب است دکتر مصدق در خاک خود غریب است

رهبر نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران

دکتر مصدق در خاک خود غریب است

گفت‌وگویی با دکتر محمود مصدق، نواده رییس دولت ملی ایران

تا آنجا که به یاد دارم بیمارستان نجمیه اصلا در محاصره کامل ماموران امنیتی بود، وقتی که ایشان مرحوم شد، وصیت کرده بود که در میان شهدای ۳۰ تیر قبرستان ابن‌بابویه باشد که داماد ایشان، آقای متین‌دفتری نزد شاه رفتند و گفتند که ایشان چنین چیزی را خواسته‌اند که شاه گفته بود اجازه نمی‌دهیم و ببرید‌‌ همان احمدآباد دفنش کنید، که جنازه را بردند آنجا و عده‌ای از جمله مرحوم آیت‌الله زنجانی هم برایشان نماز میت خواندند. ...آقای دکتر سحابی همانجا در حیاط کنار نهر آب، ایشان را شستند و قبر و کفن نیز در‌‌ همان ناهارخوری ایشان که الان هم همانجا هست انجام شد.

گرچه بیست و نهم اسفند نه سالروز تولد دکتر محمد مصدق است و نه سالروز مرگش و نه سالروز نخست‌وزیری‌اش که بخواهیم از زیستن مصدق در آینه‌های بی‌زنگار حرف بزنیم، بلکه سالروز ملی شدن صنعت نفت ایران در سال ۱۳۲۹ است که دکتر مصدق پیشقراول سترگ آن بود، اما از نفت چه می‌توان گفت که یک روز سبب شد بیگانگان در ایران کودتا کنند و دموکرات‌ترین دولت تاریخ معاصر را براندازند، روز دیگر بوی گندش شامه محمدرضا پهلوی را پر کرد که خیال برش دارد و دگراندیشان را به بهانه پول‌های نفت مردم در خزانه‌اش به مرگ و حبس و تبعید محکوم کند و روزی دیگر ابزار پروپاگاندیست‌های سیاست دولتی شد. پس چه نیک‌تر که از مصدق سخن به میان بیاید بی‌هیچ زنگاری، آن هم با نواده‌اش که محضر پدربزرگ را از نزدیک درک کرده و با او بسیار زیسته است. مصدق را منتقدانش، نمی‌دانند برای چه نقد می‌کنند، یعنی مصدق را نمی‌شناسند. مصدق، بی‌طرفی برنمی‌دارد، باید طرفدار او بود زیرا او دغدغه مردم این سرزمین را داشت، چه روزی که دست انگلستان را از منابع نفتی بی‌کران ایران قطع می‌کرد و چه روزی که یله بر کرسی صدارت اجازه می‌داد تمام منتقدانش هم آزادانه سخن بگویند و چه روزی که در بیدادگاه پهلوی نشست و داد سخن داد که «من نخست‌وزیر قانونی ایران هستم.» آنچه می‌خوانید بخش‌هایی از یک گفت‌وگوی طولانی با دکتر محمود مصدق، نواده رییس دولت ملی ایران در حد فاصل سال‌های ۳۰ تا ۳۲ خورشیدی است.

 ***

 آقای دکتر مصدق اگر ممکن است نخست اطلاعاتی در مورد خاندان پدربزرگتان - مرحوم دکتر مصدق - بفرمایید؟

 با توجه به اطلاعاتی که من از دوران طفولیتم دارم ایشان زندگی فوق‌العاده ساده‌ای داشتند و اهل تجملات نبودند. من دو یا سه سالی با دکتر زندگی کردم و می‌دیدم که ایشان همپای مستخدمان منزل زندگی می‌کردند و تجملاتی در زندگی شخصی نداشتند. خاطرم هست زمانی که ایشان به احمدآباد تبعید شدند من پنج یا شش ساله بودم که به همراه پرستار به دیدن ایشان می‌رفتم، آنجا کشاورزی و زراعت انجام می‌دادند و حدود ۳۷ نفر نیز برایشان کار می‌کردند و حدود پنج مشاور کشاورزی داشتند که به مزرعه سرکشی می‌کردند و گزارشات کاری را به دکتر مصدق ارایه می‌کردند.

خود دکتر نیز هر روز صبح به مزرعه سری می‌زدند و من نیز گاهی ایشان را همراهی می‌کردم. او علاقه زیادی هم به شکار داشت. آن روز‌ها در احمدآباد خانه دکتر، دو ساختمان کنار هم بود؛ ساختمان اصلی که دکتر در آن زندگی می‌کرد و ساختمان جانبی که محل اسکان مستخدمان بود. من هنوز هم مراقب ساختمان دکتر هستم و در میراث فرهنگی نیز به ثبت رسیده و البته با کمک متولیان محل یک کتابخانه و یک موزه هم در آنجا در حال احداث است. احمدآباد سه قنات داشت که دکتر معمولا از محل درآمد کشاورزی خود، هزینه تعمیر آن را می‌داد.

خود شما متولد چه سالی هستید؟

 من متولد سال ۱۳۱۳ هستم. آن روز‌ها من مدرسه نمی‌رفتم و ماه‌ها نزد دکتر در احمدآباد می‌ماندم. برخلاف من که کاملا زندگی درهم و بی‌نظمی دارم زندگی دکتر خیلی ساده و مرتب بود. غذای ایشان خیلی ساده بود، ما دو آشپزخانه داشتیم، یک آشپزخانه برای اندرونی بود، یک آشپزخانه برای بیرونی که آشپزی که برای ایشان غذا درست می‌کردند تا پارسال در قید حیات بودند و پارسال فوت کردند. آشپزی هم که برای مستخدم‌ها بود هنوز در قید حیات هستند و در احمدآباد زندگی می‌کنند و هنوز هم هر کسی که آنجا می‌رود خاطراتش را تعریف می‌کند.

  می‌توان ایشان را دید؟

 بله، آقایی به نام آقای تک روستا، اتفاقا دختر و داماد ایشان الان سرایدار احمدآباد هستند که از من حقوق می‌گیرند.

برای این، آنجا سرا‌یدار گذاشته‌ایم که در به روی همه باز باشد و هرکس که می‌خواهد، برود آنجا و محل زندگی دکتر را ببیند. حالا فاتحه‌ای هم خواستند بخوانند و از این رو در همیشه باز است و دسته ‌دسته از تمام نقاط ایران برای بازدید می‌آیند و ادای احترام می‌کنند.

تا اینجا قسمت اول زندگی ما بود. قسمت دوم متعلق به زمانی است که بنده سال دوم، سوم تحصیلات متوسطه بودم. آن زمان در تهران زندگی می‌کردم. در تهران، شماره ۱۰۹ خیابان کاخ، به دلیل اینکه پدرم منزلش در شمیران بود، صبح می‌رفتم شمیران و از آنجا که طی فاصله بین دو منطقه به‌راحتی امروز نبود، من گاهی به مدرسه هم نمی‌رسیدم و مجبور بودم منزل پدربزرگم زندگی کنم و شب‌های جمعه می‌رفتم خانه خودمان شمیران. من دو سال هم با ایشان در شماره ۱۰۹ زندگی کردم؛ دو سال به صورت کامل و زیر یک سقف و کاملا با روحیه ایشان و برنامه‌ ایشان آشنا بودم. خب این موقعی بود که ایشان وکیل مجلس دوره‌های سیزدهم و چهاردهم بودند.

  شما نوه دکتر مصدق بودید و در زمره نزدیک‌ترین کسان به ایشان. از زندگی با پدربزرگی که نامش بر تارک تاریخ معاصر ایران می‌درخشد چه خاطراتی دارید؟

 ایشان دو ساختمان داشتند که یک قسمت اندرونی بود و بیرون آن به سبک قدیم ساخته شده بود که اتاق ایشان حد فاصل این دو ساختمان به هم متصل می‌شد، یک در به طرف بیرون و یک در هم به طرف داخل. ایشان تمام دوران نخست‌وزیری را همانجا بودند. بعدا هم در ۲۸ مرداد آنجا تخریب شد و آتشش زدند که اکنون چنین ساختمانی وجود ندارد. چند بار هم بعد از انقلاب آمدند و گفتند که ما ساختمان را پیدا کردیم در صورتی که ساختمانی وجود ندارد، تخریب شده بود و به جایش یک ساختمان چند طبقه آپارتمانی ساخته شده است با آجرهای سه سانتی واقع در خیابان کاخ، خیابان فلسطین جنوبی، ۱۰۹ کاخ سابق.

این ساختمان اکنون وجود دارد؟

 پلاکش هست، اما آن ساختمان نیست، آن منزل دیگر تخریب شد. ۲۸ مرداد که آنجا را آتش زدند و خراب کردند، مرحوم عموی من مهندس احمد مصدق آنجا را تعمیر کرد. پدربزرگم نیز آنجا را به ایشان داد که او نیز پس از تعمیر و بازسازی آنجا را به هنرستان موسیقی اجاره داد. چند سال آنجا هنرستان موسیقی بود که بعد از فوت عموی من، از آنجا که ایشان فرزندی نداشت به مرحوم برادر من فروخته شد و ساختمانی جدیدی جایش ساختند که اکنون وجود ندارد ولی پلاکش فکر می‌کنم‌‌ همان ۱۰۹ باشد.

 البته، دو تا ساختمان کنار هم بود. من دو سال در آن ساختمان‌ها زندگی کردم. مرحوم مادر من، خانم زهرا امامی دختر امام جمعه بودند که آنجا زندگی می‌کردند. مادربزرگ من نوه دختری ناصرالدین ‌شاه بود و خود دکتر مصدق هم مادر و پدرشان قاجاری بودند. یادگاری که مادرشان از خودشان به جای گذاشتند، بیمارستان نجمیه بود که الان هم هست، به همراه مقداری موقوفات که برای درمان بیماران بی‌بضاعت، وقف کرده بودند که الان هم بنده متولی آنجا هستم. الان ۲۰ سال است که بنده متولی این موقوفات هستم.

گویا سال ۷۵ اجاره‌نامه‌شان تمام شد ولی هنوز در اجاره مانده است؟

 به عبارتی در تصرف آن‌ها است. بار‌ها مذاکره کرده‌ایم که اجاره به ما بپردازند که هنوز موفق نشدیم. ما موقوفات و وقف‌نامه خیلی کاملی داریم که اینجا تعدادی بیمار رایگان باید بستری شوند و معالجه شوند، زمانی که مرحوم دکتر مصدق خودش متولی بودند، خیلی به این بیمارستان علاقه داشتند چرا که یادگار مادرشان بود و فوق‌العاده هم به مادرشان علاقه‌مند بودند. مدتی که در احمدآباد تبعید بود، از آنجا از فاصله صد کیلومتری با دقت فراوان به این مساله رسیدگی می‌کردند.

 در تبعید اول یا دوم؟

 در تبعید دوم. البته در تبعید اول هم همینطور بود، برای اینکه ایشان سال‌ها متولی بودند، مقداری‌ هم از اموال خودشان را وقف بیمارستان کردند، که الان هم هست. فوق‌العاده روی این دقت داشتند و یکی از عللی که من خودم طب خواندم به همین علت بود که ایشان علاقه‌مند بود و اصرار داشتند که یکی از نوه‌هایشان در کار پزشکی باشند که بتوانند بیمارستان را اداره کنند. خلاصه که مرحوم پدربزرگم خیلی روی تحصیل من علاقه و اصرار داشتند به عبارت بهتر برای همه نوه‌هایشان چنین اصراری داشتند.

 ایشان چند فرزند و نوه داشتند؟

 پنج تا فرزند داشتند، دو پسر و سه دختر. خانم ضیاءاشرف که با آقای عزت‌الله بیات ازدواج کردند، که بعد از انقلاب حدود ۲۰ سال پیش فوت کردند.

  اولین فرزند دختر بودند؟

 بله، دومین فرزند پسر که عموی من بود، به نام آقای احمد مصدق، که ایشان فرزندی نداشتند. ایشان قبل از عمه‌ام فوت کردند و پدر من در سال ۶۹ فوت شد، ایشان استاد دانشگاه بودند و سالیان دراز از بنیانگذاران جراحی زنان در ایران بود. بعد خانم معصومه متین‌دفتری بود که شوهرشان آقای احمد متین‌دفتری بود، نخست‌وزیر زمان رضاشاه و از جوان‌ترین نخست‌وزیرهای ایران.

 و فرزند پنجم؟

 فرزند آخر دختر بود، خدیجه مصدق.

ایشان هم فوت کرده‌اند؟

بله، در سال ۸۰.

ایشان ظاهرا سال‌ها در بیمارستان روانی بودند. چرا؟

زمان رضاشاه بود، تقریبا سال ۱۳۱۷ که من چهار سال بیشتر نداشتم. خاطرم هست باغی در تجریش داشتیم که به آن باغ فردوس می‌گفتند. تابستان‌ها برای ییلاق آنجا می‌رفتیم. یک روز عمه‌ام بعدازظهری نزد ما آمد که‌‌ همان روز نظمیه‌چی‌ها ریختند توی باغ که مرحوم دکتر مصدق را با خود ببرند. آن موقع عمه من سال آخر متوسطه، یعنی کلاس ۱۱ بود و چون فرزند آخر بود، پدربزرگ به او خیلی علاقه داشت و عمه‌ هم خیلی به پدرشان علاقه داشتند. وقتی آمدند پدربزرگم را آنجا بازداشت کردند و بردند، یک شوک عصبی شدید به ایشان وارد شد و اختلال حواس پیدا کرد و تا آخر عمر در بیمارستان روانی بود، چه در ایران و چه در واپسین روزهای عمرش در سوییس که برای معالجه به آنجا رفته بود.

البته دکتر مصدق دو تا پسر دیگر هم داشتند که در طفولیت فوت شدند، یکیشان در نوشاتل تحصیل می‌کردند و آنجا مرحوم شدند، یکی دیگر هم در تهران مرحوم شدند، که این‌ها را من اصلا ندیدم و خاطره‌ای از ایشان ندارم.

خب آقای دکتر بگذارید کمی مشخصا به زندگی دکتر مصدق بپردازیم. از دوران سفر دکتر مصدق در سال ۱۲۸۸ هـ. ش، سه سال بعد از انقلاب مشروطیت که برای ادامه تحصیل به اروپا و بعد روسیه رفتند چه اطلاعاتی دارید؟

 ایشان اول به پاریس برای تحصیل در علوم سیاسی اقدام کرد و بعد به تهران آمد. آنجا حالشان بد شد، ناراحتی مزاجی داشت و آب‌وهوای آنجا سازگار با ایشان نبود، پس به تهران برگشت و بعد مجددا به سوییس رفت و سپس برای ادامه تحصیل در رشته حقوق به نوشاتل عزیمت کرد و دکترای حقوق را در آنجا گرفت. پدربزرگم اولین ایرانی بود که دکترای حقوق گرفت و تزشان را هم راجع به وصیت در اسلام نوشتند. 

وصیت در فقه اسلامی و تشیع؟

 بله.

قدری از تحصیلات دکتر مصدق بگویید...

دکتر مصدق تا متوسطه را البته آنچه که متوسطه ما هست، در مدارس قدیمی ایران خوانده بود، یعنی تا سن ۱۵، ۱۶ سالگی در منزل به رسم اعیان آن موقع به اصطلاح معلم سرخونه داشتند و حساب و زبان فرانسه و عربی و ادبیات فارسی و گلستان و این‌ها را با ایشان کار می‌کردند و بعد که پدرشان فوت می‌کنند و یک چند صباحی منصب دیوانی داشتند، در واقع محاسب خراسان بودند، انقلاب مشروطه که می‌شود و محیط برای کارهای دولتی به سبک قدیم فراهم نبوده و بعد هم استبداد صغیر شروع می‌شود، ایشان برای ادامه تحصیل به اروپا می‌روند و در مدرسه علوم سیاسی پاریس در سن بالای ۲۰ یعنی زمانی که زن و بچه داشتند، مشغول می‌شوند.

آن موقع مدرسه آزاد علوم سیاسی بوده و الان هم جزو مدارس درجه یک فرانسه است، در واقع تمام نخبه‌های سیاست فرانسه تحصیلکرده‌های آنجا هستند. ایشان آنجا درس مالیه عمومی را نیز می‌خوانند. در‌‌ همان دوران دچار بیماری می‌شوند، در واقع مجبور می‌شود وسط کار تحصیل را‌‌ رها کند و بیاید ایران و مجدد این بار با شناخت بیشتری که به زبان فرانسه و فرهنگ و تمدن اروپا داشته می‌رود به سوییس و در دانشگاه نوشاتل در رشته حقوق نام‌نویسی می‌کند و اول لیسانس می‌گیرد، آن موقع فوق‌لیسانس نبوده، لیسانس بوده و دکترا، بعد از طی مرحله لیسانس، پایان‌نامه‌ای هم در مورد منع استرداد رژیم سیاسی می‌نویسد.

او بیشتر معتقد بود رژیم سیاسی نباید مسترد شود و تزی که برای دکترا نوشته‌اند در باب وصیت و فقه شیعه است که در پاریس چاپ می‌شود که بعدا هم در تهران دو بار ترجمه شد؛ یک‌بار‌‌ همان اوایل سال‌های ۱۳۰۰ توسط دکتر محمد متین‌دفتری که آن موقع هنوز دکتریشان را نگرفته بودند، که توسط نصرالله انتظام و علی معتمدی به فارسی ترجمه می‌شود. فکر می‌کنم زمان قاجار بود، حتی رضاشاه آن موقع شاه نشده بود، قبل از ۱۳۰۴ بود. یک‌بار دیگر هم در سال ۱۳۷۸ آقایی این را به فارسی ترجمه کرد و کتاب حقوقی آن را در باب حقوق خصوصی برگرداند که در واقع تحصیلات حقوقی دکتر مصدق بود. پدربزرگم یک مدت هم در مدرسه علوم سیاسی درس داده است.

دانشگاه علوم سیاسی چه زمانی؟

زمانی که مرحوم دهخدا رییس‌اش بودند.

یک عده می‌گویند آقای محمدعلی فروغی هم از ایشان خواهش می‌کند که در آن مدرسه درس بدهند.

 

دکتر ولی‌الله خان نصر و بدیع‌الزمان فروزانفر از دکتر خواهش می‌کنند و از آنجایی که دکتر ولی‌الله خان نصر و مرحوم دهخدا هر دو رابطه صمیمی با دکتر مصدق داشتند از ایشان خواسته بودند که بیاید و درس بدهید، که دکتر هم یک ترم می‌روند و درس مدنی را ارایه می‌دهند و آن کتاب دستور در محاکم حقوقی، جزو اولین کتاب‌های آیین دادرسی مدنی ایران است. باز فروغی و یک عده دیگری همچون مرحوم آقای داور و نصرت‌الدوله و تعداد دیگری مجله‌ای را در می‌آوردند به نام مجله علمی که چند شماره‌ای هم در می‌آید که ایشان مطالب حقوقی در آن می‌نوشته است.

 

 

در کدام دولت؟

 

در زمان دولت مشیرالدوله بود که ایشان در آن دولت وزیر امور خارجه بودند. دکتر مصدق در کابینه قبلی گویا قرار بود وزیر دادگستری شود که حکمران فارس می‌شود. در دولت بعدی مشیرالدوله که یک مقدار قبل از تغییر سلطنت قاجار و پهلوی هم بود، ایشان وزیر خارجه بود که با ادعای انگلیس‌ها مخالفت می‌کند.

 

 

در مساله جزیره ابوموسی؟

 

بله. آن‌ها می‌خواستند جزیره ابوموسی و شیخ ‌شعیب را جزو قلمرو انگلستان قلمداد کنند که دکتر مصدق در نامه‌ای جواب خیلی تندی به آن‌ها می‌نویسد و می‌گوید با استنادات تاریخی (در خاطراتشان البته این هست)، اینجا اصلا متعلق به ایران است و این ادعای دولت انگلیس بیهوده است. آن موقع کاپیتولاسیون تازه ملغی شده بود، ایشان رساله‌ای هم در باب کاپیتولاسیون نوشته بودند. یعنی یکی از پیشگامان مبارزه با کاپیتولاسیون هم شخص دکتر مصدق بوده است. ایشان می‌گفتند که ما به اصطلاح مردم وحشی‌ای نیستیم که بیایند در مملکت ما و قضاوت کنسولی راه بیندازند، کنسول روسیه بیاید و بشود قاضی. این خلاف اقتدار ایران است، در رساله کاپیتولاسیون می‌گوید ما باید یک قانون مجازاتی را تصویب کنیم که طبق آن، آن انگلیسی یا آن روسی یا آمریکایی و فرانسوی هم تبعه‌اش را بدهد دست ما تا ما اینجا محاکمه‌اش کنیم، نه اینکه طرف یکی را اینجا بکشد و بعد بفرستندش کشور دیگری که آن‌ها محاکمه کنند. دکتر مصدق جزو کسانی بود که باعث تصویب قانون مجازات عمومی به مثابه اولین قانون مجازات ایران در شکل مدرن شد. ایشان مدتی هم در کمیسیون تدوین قانون مدنی ایران بودند. در مجلس پنجم و ششم هم در واقع از اعضای حقوقی مجلس بودند.

 

 

چه خاطراتی از دوران نخست‌وزیری ایشان دارید؟

 

در دوران نخست‌وزیری ایشان من در ایران نبودم. البته وقتی هم که در خارج درس می‌خواندیم، پدربزرگم خیلی اصرار داشتند که ما زبان فارسی را فراموش نکنیم و به این علت اصرار داشت و پول بلیت هواپیمای ما را شخصا می‌پرداختند که ما تابستان‌ها به تهران بیاییم و برای ما معلم فارسی و عربی در تهران می‌گرفت.

 

 

عربی چرا؟

 

عربی و فارسی، که دستور زبان فارسی‌مان قوی شود و از این رو هر سال تابستان به تهران می‌آمدیم. خاطرم هست که یک‌بار آمدنم به ایران مصادف شد با ورود گروه آقای هریمن به ایران که برای وساطت تمدید قرارداد نفت آمده بودند. خوب به یاد دارم آن روزی را که هریمن به دیدار پدربزرگم آمده بود، مترجم هریمن آن روز نیامده بود. خود او نشسته بود در آن ایوان بالا‌‌ همان شماره ۱۰۹، من رفتم دیدن پدربزرگم که دیدم این آقا هم آنجا نشسته و این‌ها با هم نمی‌توانند خوب صحبت کنند، پدربزرگ فرانسوی می‌دانست و آن آقا هم فرانسه نمی‌دانست، من شدم مترجم، آن وسط یک مدتی صحبت کردند و من ترجمه کردم.

 

 

از روز ۲۸ مرداد و وقوع کودتا چه چیزی به یاد دارید؟

 

۲۸ مرداد بنده در آمریکا بودم و هیچ تماسی با ایران نداشتم. آن موقع انگلیس‌ها در آنجا شایع کرده بودند که دکتر مصدق کمونیست شده و باید برداشته شود و تبلیغات زیادی روی این موضوع می‌کردند، من یکی، دو مصاحبه در بوستون انجام دادم که در روزنامه‌ها چاپ شد و در ایران نوشتند که آقایی پیدا شده به نام محمود مصدق که در آمریکا ادعا می‌کند نوه دکتر مصدق است. و این‌طور گفته، گفتم شما خودتان می‌گویید مالک و زمین‌دار، چطور می‌شود که مالکی کمونیست شود، این اصلا بر خلاف منافع شخصی‌اش است، اگر شما این‌طوری فکر کنید، اصلا ایشان کمونیست نیست، ایشان یک ناسیونالیست است، قهرمان ملی و وطن‌پرست است و کاری به کمونیسم ندارد. مدارکی که بعد از این همه سال پیدا شده جملگی می‌گویند از روزی که مصدق نخست‌وزیری را قبول کرد، دولت انگلستان دست‌اندرکار ساقط کردن ایشان بوده است.

  آقای دکتر شما بعد از کودتا به ایران آمدید. آن وقت مرحوم دکتر مصدق در احمدآباد بودند. چه خاطره‌ای از روزهای تلخ تبعید دکتر مصدق در احمدآباد دارید؟

 من سال سوم دانشکده علوم سیاسی بودم که برای دیدن پدربزرگ به ایران آمدم و با مرخصی‌ای که پدر از زندان گرفتند ما برای دیدن پدربزرگ به احمدآباد رفتیم. خاطرم هست ساعت دو بعدازظهر رسیدیم به آنجا، ناهاری درست کردند و ما سر ناهار نشسته بودیم که از بیرون قلعه صداهایی آمد، از آنجایی که زندان ایشان تمام شده بود و هیچ محدودیتی برای زندگی‌ایشان نبود، صدای هیاهویی می‌آمد، دیدیم که دو، سه اتوبوس از اراذل و اوباش آمدند و شعار می‌دادند که ما خون کشتگانمان را می‌خواهیم و پول کشتگانمان را می‌خواهیم و همین‌طور بیرون قلعه شعار می‌دادند. من آن موقع یادم هست که دیوارهای احمدآباد خیلی بلند بود، من رفتم و آن‌ها متفرق شدند، ۱۰ دقیقه بعد دو سرهنگ ساواک آمدند و گفتند که ما شنیدیم چنین اتفاقاتی افتاده، شما برای امنیت خودتان نامه بنویسید و از دولت بخواهید که برای حفظ جان شما اینجا مامور بگذارند. پدربزرگ دستخطی نوشتند و دادند من خواندمش و من هم اصلاحاتی به نظرم رسید که به ایشان گفتم و نامه را نوشتند و دادند به این آقایان، بعد از آن بود که چهار نفر از طرف ساواک آمدند و آنجا مستقر شدند که ایشان کم‌کم دچار محدودیت حرکت شد و دیگر از قلعه بیرون نمی‌رفتند، به عبارتی داخل قلعه تا آخر عمرشان حبس بودند.
 

از میان شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی آیا فردی به دیدن و عیادت دکتر مصدق در احمدآباد می‌آمد؟

آنجا ایستگاه پست کنترل داخل قلعه بود، دست راست دستگاه فرستنده و بی‌سیم داشتند. اصلا آنجا کسی را راه نمی‌دادند، فقط خانواده نزدیک. اگر ماشینی می‌خواست به داخل برود ماشین را نگه می‌داشتند و داخلش را بازرسی می‌کردند و بعد ما را راه می‌دادند که برویم داخل، من همیشه به آنجا که می‌رسیدم پا را روی گاز می‌گذاشتم و با سرعت رد می‌شدم و متوقف نمی‌شدم. آن روز هم که به عیادت رفتم، خواهر همسرم هم آمده بود که پدربزرگ را ببیند و ما بدون توقف به داخل رفته بودیم. در حیاط نشسته بودیم که دیدیم این مامور‌ها یک نامه به نام من به پدربزرگ دادند که ایشان گفتند محمود این چیست؟ که گفتم والا این آقا می‌پرسند که نفر سوم در ماشین شما کی بوده؟ در صورتی که من توقف هم نکردم و به سرعت از مقابل آن‌ها عبور کرده بودم. پدربزرگ گفتند که تو امسال به این‌ها عیدی دادی؟ گفتم نه من هیچ وقت به این‌ها عیدی نمی‌دهم، یک سری بدوبیراه هم می‌گویم بعد ایشان گفتند که نه، مستخدم را صدا کرد و یک نیم پهلوی بین آن کاغذی که آورده بود گذاشت داخل نعلبکی و فرستاد برای ماموران و رو به ما گفت این‌ها این را می‌خواهند.

 
 چه خاطره‌ای از مراسم تدفین و ختم دکتر مصدق و پس از آن در ذهن دارید؟ درخصوص حضور چهره‌ها یا افراد سیاسی حاضر در ختم و...

 

تا آنجا که به یاد دارم بیمارستان نجمیه اصلا در محاصره کامل ماموران امنیتی بود، وقتی که ایشان مرحوم شد، وصیت کرده بود که در میان شهدای ۳۰ تیر قبرستان ابن‌بابویه باشد که داماد ایشان، آقای متین‌دفتری نزد شاه رفتند و گفتند که ایشان چنین چیزی را خواسته‌اند که شاه گفته بود اجازه نمی‌دهیم و ببرید‌‌ همان احمدآباد دفنش کنید، که جنازه را بردند آنجا و عده‌ای از جمله مرحوم آیت‌الله زنجانی هم برایشان نماز میت خواندند.

غسلشان چطور انجام شد؟

آقای دکتر سحابی همانجا در حیاط کنار نهر آب، ایشان را شستند و قبر و کفن نیز در‌‌ همان ناهارخوری ایشان که الان هم همانجا هست انجام شد.

دفن موقتی بود؟

 

به طور موقت، داخل تابوت چوبی گذاشتند و دفن کردند. مرحوم دکتر سحابی سال‌ها بعد، با امام که صحبت می‌کرد اصرار عجیبی داشتند که ایشان حتما باید به صورت شرعی و دایمی دفن شود و این یک چیز موقت است که بعد‌ها نیز وضعیت ایجاب نکرد و ما این کار را نکردیم.

یعنی هنوز دایمی دفن نشده‌اند؟

 خیر، اگر چیزی هم بعد از ۴۵ سال باقی مانده، نمی‌دانم (می‌خندد) هنوز آنجا موقت دفن شده است. یعنی هنوز هم به وصیت ایشان عمل نشده است.

 
 مراسمی برای ایشان نگرفتید؟

 ما اجازه هیچ مراسمی را نداشتیم.

 
 یعنی تا انقلاب هیچ اجازه‌ای به شما داده نشد؟

 

بعد از انقلاب ۱۴ اسفند۵۷، آیت‌الله طالقانی در احمدآباد یک سخنرانی طولانی کردند - مصدق هماورد استعمار - که یک میلیون نفر هم حضور داشتند ولی کماکان امکان جابه‌جایی جنازه به وجود نیامد.

منبع:  شرق