زمان : 29 Azar 1390 - 08:50
شناسه : 42878
بازدید : 1735
يادگار (متن کامل) يادگار (متن کامل)
سيداحمد سيد علي زاده   امروز صبح بر خلاف روزهای دیگر بود سوت و کور . پرنده پر نمي زد . تنهای تنها مثل روزهای قبل .

  صبحانه خورده نخورده کفش هایم را بر سر پنجه های پایم انداختم و همچین بگی نگی شال و کلاهی کردم و بی هوا از خانه زدم بیرون .

   آفتاب بود . ابر و باد هم . بوي نم باران شب قبل ،‌ انگار تمام خاطرات گذشته را تازه كرده باشد ، عجب روز آدینه ای . فقط یک چیز کم داشت و آن هم صدای خروس بی محل همسایه و ناز كردن گربه ملوك خانم .

  پس از گذشتن از چند کوچه و عبور از خیابان ، وارد کوچه های خشت و گلی شدم گویی هر خشت آن با تو حرف ها داشت و می خواست برایت خاطره های جوانی را زنده کند . به یادت بیاورد که چگونه با آنها ابزار جنگ درست کنی و بر سر دشمنان دوست نمای خود بزنی . رفيق و شفيقتان ظاهر نماي گذشته .

روزهاي بازي هاي بچگانه ،‌ روايت هاي بي راوي ،‌ حكايت هاي بي شكايت ،‌ سكوتي از تنفر شايد هم از رضايت.

خود را در میان حسینیه پیدا کردم بعد از سلام به روح بلند شهید کربلا آهسته به راه افتادم . در گوشه حسینه فقط نخل بود ، عریان . بدون هیچ سیاهی ، در گوشه دیگر آن چند ماشین جا خوش كرده بودند . فکر کنم با جای پارکینگ اشتباه گرفته باشند .

با خود گفتم : مگر اینجا محل عزاداری است یا استراحتگاه ماشین هاي مد و نیم مد ؟!

یاد روزهای محرم در ذهنم تداعی شد روزهای پر جوش و خروش همراه هیئت عزاداري می شدیم ،‌ نعش درست مي كرديم ، تعزيه مي خوانيدم ،‌ يكي شمر مي شد و ديگري امام حسين (ع)‌ زينب و رقيه (س) هم گوشه مجلس ...

بند و بساط آش يا برنج قيمه را علم مي كرديم یا نخل را برای ظهر عاشورا آذين مي بستيم

   با بوی عدسي به خودم آمدم . احساس گرسنگی کردم . بی هوا از کنار مسجد ، کِش کوچه را گرفتم ، انگار ساعتی قبل زیارت عاشورایی خوانده شده بود و دعای ندبه ای .

در وسط کوچه پسرکی در مقابلم ظاهر شد با کفش های پاره ، لباس یتيمی به تن داشت . مندرس ولی تمیز تمیز تمیز !

   انگار تازه از لباس شویی گرفته باشد با زير شلواري راه راه كه از بس زمين زار خورده بود جريمه اش سرزانوهايش پاره و آن وصله كرده و به اين روز درآمده بود . با موهای شانه کرده كه رد شانه هايش هنوز بر سرش هويدا بود با خودم گفتم خوش به حالش ، چه مادر خوبی دارد !

لاغر اندام ، با پوستی سبزه گندمي ،‌ زرد مثل پَر كاه ،‌ معلوم بود از بس میان آفتاب داغ دویده است به این سياهي آفتاده باشد و از گرسنگي  به اين نحيفي و لاغر مردني .

 دو تا انگشتر يكي عقيق و ديگري شرف پشت دستان كوچكش خودنمايي مي كرد . بوي عطر مشهديش كه با نم باران در آميخته بود . هر عابري را مست خود مي ساخت .

  دو دستی زیر چهار - پنج نان را گرفته بود ، انگار از نانوایی شاطر حسین سرازیر شده بود مثل کفتر جلد ، هوای خانه را داشت .

 به سه کوچه رسیدیم به کوچه فرعی پیچیدم و او هم نیز با من پیچید . لبخند بر لبانش بود گوشه دهانش هم تكيه اي نان که می جوید . نگاهم در نگاه معصومانه اش گره خورد ، سلام گرم و گيرايي کرد ، انگار بیست و اَندي است که مرا می شناسد سریع تر می آمد و قدم هایش را بزرگتر بر می داشت تا شانه به شانه من راه برود ، قدم هایم را کوچکتر و آهسته تر برداشتم تا او هم با من هم قدم شود جواب سلامش را دادم با هم چند قدمی را برداشتیم سرش را بالا آورد و يتيمانه نگاهش را به چشمانم سپرد !

آخر سن و سال او درخور من نیست چطور می شود من را بشناسد ؟

پرسیدم : اسمت چیه ؟ پسر كي هستي ؟ تو را مي شناسم ؟

او مثل گذشته می خندید و نان در گوشه دهانش بازي مي كرد .

نان را جلویم گرفت ، شايد منظورش این بود که بفرمایید نان داغ . سرم را تکان دادم و دست بر روی سرش کشیدم و جوابش را با لبخندي دادم .

  کوچه پیش می آمد و ما هم به پیش می رفتیم . ناگهان صدای بوق ماشین خاطرات من را با سکوت صبح پاره کرد . همان جا میخ کوب شدم . پسرک بی اعتنا به راه خود ادامه می داد . گام هایم را بلند کردم و به سرعت دستش را گرفتم و به عقب کشاندمش !

وای خدای من . اگر چند ثانیه دیرتر می رسیدم چه می شد ؟ چه اتفاقي مي افتاد ؟

او در میان کوچه و در مقابل مینی بوس قرار گرفته بود .  نان ها پخش زمین شد و مینی بوس آبی با یک عالمه دختر بچه با لباس هاي سبز ، نارنجي و خاكستري از مقابل چشمانم گذشت . پسرک از ترس به گریه زد و صدای شيون او با خنده بچه ها در هم گم شد و دود گازوییل کوچه را پر کرد .

   با رفتن خنده بچه ها ،‌ سکوت حاکم شد پسرک خم شد و از میان کوچه سمعکش را كه از جيب لباسش افتاد برداشت و به حالت نیمه خیز بر سکوی در یکی از خانه ها نشست و از ترس کِز کرد . صداي حِق حِق گريه هاي كودكانه اش دل سنگ را آب مي كرد .

 نان ها را جمع کردم و به آرامي به طرفش رفتم . به سمعكش خيره شده بود و زير لب زمزه  مي كرد ،‌ نمي دانم شايد شكر مي گفت شايد هم ....!‌

با ديدنم زندگيش را در گوشش گذاشت و دستش را دراز کرد . نان را به دستش دادم . و باز با نگاه كودكانه اش از من دل برد و از کوچه ای که چندی قبل صدای همهمه کودکانی که انگار قصد رفتن به اردو را داشتند و از شادی اسب آهني را روي سر گذاشته و بوی دود پيچيده بود به راه افتاد . همچنان که می رفت بر می گشت و نگاه می کرد . یعنی اینکه می شناسمت ، شايد او دیروز من باشد روزهای جدایی پدر از مادرم . طلوع یتیمی ام  و بعد از فصلی دوباره یتیم شدن . او رفت و خاطراتم نيز . رفت و در افق به پایان رسید و شروع يك روز پر از حادثه ديگر .
زندگي را به چه معني كنم   معني آن است كه خود تفسير كنم.