بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامىدر ديدار جوانان، اساتيد، معلمان و دانشجويان دانشگاههاى استان همدان (۱۳۸۳/۰۴/۱۷ - ۰۰:۰۰)
بسماللهالرّحمنالرّحيم
اين جلسه براي من حقيقتاً جلسهي بسيار شيرين و زيبايي است؛ در جمع عزيزترين جوانان از کهنترين شهر ايران، ميراثبرِ يک سلسلهي تاريخي علم و سياست و افتخار و شهرت. بنده در همهي سفرها با جوانان ديدار دارم؛ اين در حالي است که جمع جوانان در جلسات عمومي ديگر هم حضور دارند. روز اول که بنده وارد شدم، در آن جمع انبوه ورزشگاه، اکثر جوانها بودند؛ شايد بسياري از شما هم آنجا تشريف داشتيد. با بسيجيان، با خانوادههاي شهدا و با ديگران هم که ملاقات کردم، بسياري از چهرهها يا اکثر آنها جوان بودند؛ ولي مايلم بهطور ويژه با جوانان - بخصوص جوانان دانشجو، دختران و پسران - ديدار اختصاصي داشته باشم، که امروز بحمدالله اتفاق افتاد. اين فقط به دليل حرفهايي که بايد به جوانان گفت، نيست؛ بلکه به اين دليل نيز هست که توجه به نسل جوان، سخن گفتن با جوانان و چهرهبهچهره شدن با برترين نسلهاي کشور ما - که امروز خوشبختانه اکثريت هم دارند - براي همهي کساني که ميتوانند مخاطبه کنند و سخن بگويند، يک عرف، يک فرهنگ و يک کار معمول شود.
در جلسهي ما خوشبختانه اساتيد محترم، رؤساي محترم دانشگاهها و مسؤولاني از آموزش و پرورش و معلمان عزيز حضور دارند؛ به همهي آنها هم عرض ارادت و اداي احترام ميکنم.
قبل از صحبت، يک جمله عرض کنم: مطالبي که عزيزان ما در اينجا فرمودند، اکثر آنها حرفهاي دل ما هم هست؛ چيزهايي است که سالها ذهن بنده و به تبع ذهن، تحرک و فعاليت بنده را به خود اختصاص داده است؛ پيش هم رفتهايم و کار هم کردهايم؛ ولي تلاش لازم است. اينها حرفهاي ماست و واقعاً بايد به همهي اين عزيزان عرض کنم که جانا! سخن از زبان ما ميگويي. اهميت دادن به دانشجو، مسألهي اشتغال، مسألهي ازدواج، مسائل مربوط به تحقيقات علمي، اهتمام به جنبههاي سختافزاري و نرمافزاري دانشگاهها، تکريم اهل دانش - چه دانشجو و چه استاد - حرفهايي است که دنبال آنها هستيم و من خيلي خوشحالم و خدا را شکر ميکنم که ميبينم اين حرفها امروز بهصورت يک سخن همگاني درآمده است. اينها را ديگر فقط ما نميگوييم؛ شما به ما ميگوييد. من خوشحالم که جوان عزيز ما اينجا بايستد و راجع به مسألهي کشف استعدادها در سراسر کشور به من توصيه کند. يا وقتي شما جوانها راجع به پيگيري عدالت و يا شايستهسالاري مطالبي به ما بگوييد، هنگامي که بازخورد اين سخن در فضاي عمومي جامعه سنجيده شود، ارزيابي ما از پيشرفت مسائل کشور، ارزيابي ديگري خواهد بود. ما پيش رفتهايم؛ اينها دليل پيشرفت است. يکي از عزيزان در اينجا از من عذرخواهي کردند، بهخاطر اينکه فقط نقاط ضعف را ميگويند و به نقاط مثبت اشارهيي نميکنند. من ميخواهم به اين عزيزمان و به بقيهي جوانها و به اکثر شماها بگويم که نقطهي مثبت، خود شما هستيد؛ لازم نيست بگوييد. همين که جوان ما با اين مايهي از فهميدگي و اين نشانههاي فرهيختگي اينجا ميآيد و با ما حرف ميزند، بزرگترين نقطهي مثبت است. خدا را شاکر و سپاسگزارم از اينکه بنده را در زماني قرار داده که با اين همه انسان خوب، با اينهمه دل نوراني و با اينهمه جوانِ خوشعاقبت و مبارک زندگي ميکنم. شانهام زير بار مسؤوليتِ سنگيني هم قرار دارد؛ البته اين براي خود من نگراني دارد، اما پيش خداي متعال سپاسگزاري هم دارد.
امروز که خودم را آماده ميکردم اينجا بيايم، نکتهيي به يادم آمد؛ ديدم بد نيست آن را به شما عرض کنم؛ و آن اين است که اولين سفر من به همدان در سالهاي دههي 40 اتفاقاً براي شرکت در يک جلسهي مربوط به جوانان بود. من تا آن وقت همدان نيامده بودم. همين آقاي آقامحمدي - که الان اينجا هستند - آن وقت يک جوان شايد بيست سالهيي بودند. ايشان به تهران آمد و بنده را پيدا کرد؛ من هم آن موقع تصادفاً در تهران بودم. گفت ما در همدان يک مشت جوان هستيم، شما بياييد براي ما سخنراني کنيد. حالا چه کسي بنده را به ايشان معرفي کرده بود، من ديگر نميدانم. پرسيدم وقتي به همدان آمدم، کجا بروم؛ آدرسي به من دادند و گفتند اينجا بياييد. من در روز معين رفتم. حتّي پول کرايهي ماشين هم به ما ندادند! رفتم بليت اتوبوس گرفتم. عصر بود که راه افتادم. پنج شش ساعتي شد تا به همدان رسيدم. شب بود. آدرس را دستم گرفتم و شروع کردم به پرسوجو. ما را به خياباني راهنمايي کردند که از يک ميدان منشعب ميشد؛ همين ميداني که پنج شش خيابان دور و بر آن هست. وارد کوچهيي شديم که منزل آقاي سيدکاظم اکرمي در آنجا بود؛ همين آقاي اکرمييي که وزير و نماينده بودند و الان هم بحمدالله در تهران استاد دانشگاه هستند. ايشان هم جوان بود، البته سنش بيشتر از آقاي آقامحمدي بود. ايشان معلم سادهيي بود در همدان. منتظر من بودند. معلوم شد شب، محل پذيرايي ما، خانهي آقاي اکرمي است. فرداي آن روز بنده را به مسجد کوچکي بردند که حدود بيست، سي نفر جوان در آنجا حضور داشتند و همه دانشآموز. وقتي اين جوانِ عزيزِ دانشآموز اينجا صحبت ميکردند، من به ياد آن جلسه افتادم و آن صحنه جلوي چشمم مجسم شد. آنها در سنين ايشان بودند. صندلي گذاشته بودند و من رفتم بحث گرمِ گيراي جذابي براي آنها انجام دادم. يک ساعت و خردهيي برايشان صحبت کردم. وقتي پا شدم بروم، اين جوانها من را رها نميکردند؛ ميگفتند بايد باز هم بنشينيم حرف بزنيم. چون در شبستان نماز جماعت برگزار ميشد و بنا بود امام جماعت بيايد، اينها با دستپاچگي ميز و نيمکتها را جمع کردند و بنده را به اتاقک بالاي شبستان بردند. من ديگر زمان نميشناختم؛ شروع کردم با اين جوانها مبالغي صحبت کردن. اين اولِ آشنايي من با همدان است. چند نفر از آن جوانها را که من ميشناسم، امروز جزو برجستگان و فعالان کشور عزيز ما و نظام جمهوري اسلامي هستند. البته همدانِ آن روز به قدر امروز جوان نداشت. عدهيي که من آن روز با آنها ديدار کردم، يکهزارمِ جمعيت جوانِ امروز همدان نميشدند. هزاران جوان در خيابانها حرکت ميکردند بيهدف؛ درس ميخواندند بيهدف؛ فعاليت ميکردند بيهدف؛ دچار روزمرگي مطلق بودند. تازه همدان دارالمؤمنين بود. در ساير شهرها، مجموعهي جوانها بهطور مطلق - بجز استثناءهايي - درگير بيتفاوتي و بيهدفي و عدم درک چشمانداز آينده بودند؛ مثل ماشيني که مادهي خامي را در آن ميريزند و محصولي از آن طرف بيرون ميآيد.
کشور ما و ملت بزرگ ما و بخصوص طبقهي جوان ما آن روز بهطور عام - فقط استثناءها بيرون بودند - دچار غفلت بود. در ميان اين غافلين آدمهاي متدين و متورع هم بودند، آدمهاي بيدين و لاابالي هم بودند؛ کساني هم بودند که اهل گناه نبودند، جوانهاي پاکي بودند؛ اما در غفلت عمومي جوانها همه همراه بودند. بزرگترين کاري که نهضت اسلامي در ايران انجام داد، تلنگر زدن به ما ايرانيها بود تا از خواب غفلت و بيتفاوتي و بياعتنايي به آينده خارج شويم. سعدي در گلستان - داستان دوم يا سومِ باب اول - حکايت مجموعهي دزداني را ذکر ميکند؛ ميگويد اينها ميخواستند به افرادي حمله کنند؛ اما «اولين دشمني که بر ايشان تاخت، خواب بود»؛ قبل از اينکه دشمن بيروني بيايد، يک دشمن از درونِ خودشان بر آنها غلبه کرد؛ آن دشمن عبارت بود از خواب. ما خواب بوديم، انقلاب ما را بيدار کرد. من خودم وقتي از سه هزار و صد سال تاريخ همدان ياد ميکنم، احساس افتخار ميکنم. همدان خانهي من هم هست. سههزاروصد سال شهري سر پا بماند، آدم احساس افتخار ميکند؛ اما اين يک بعد قضيه است. بعد ديگر قضيه اين است که در اين سههزار و صد سال تاريخ ايران - که نماد آن، همدان است - ما مردم ايران آيا آنچنان که پيغمبران الهي و اديان الهي و بعثت الهي از انسان خواسته است، بر سرنوشت خود حاکم بودهايم؟ خودمان را يافتهايم؟ براي آيندهي خودمان طراحي کردهايم؟ بهترين دورههاي اين تاريخ طولاني و کهن، دورههايي است که پادشاه ديکتاتورِ باعرضهيي سر کار بوده؛ او براي ما تصميم گرفته؛ او براي ما آينده را طراحي کرده؛ او کشورگشايي کرده. ملت ايران بهعنوان يک ملت و يک مجموعه، تا قبل از پيروزي انقلاب اسلامي فرصت و مهلت اين را نيافت که براي خود چشماندازي تعريف کند؛ آن چشمانداز را انتخاب کند؛ براي آن چشمانداز برنامهريزي کند و به سوي آن چشمانداز حرکت کند. تا چشمانداز را براي خود تعريف نکنيم، هيچ کار درستي صورت نخواهد گرفت - همهاش روزمرّگي است - بعد از آن که تعريف کرديم، اگر برنامهريزي نکنيم، کارِ بيبرنامه به سامان نخواهد رسيد. بعد از آنکه برنامهريزي کرديم، اگر همت نکنيم، حرکت نکنيم، ذهن و عضلات و جسم خود را به تعب نيندازيم و راه نيفتيم، به مقصد نخواهيم رسيد؛ اينها لازم است.
يک وقت صحبت سر يک فرد است، او تصميم ميگيرد که بلند شود؛ اراده ميکند که حرکت کند، و حرکت ميکند؛ اما يک وقت صحبتِ يک ملت است؛ يک ملت بايد حرکت کند؛ يک ملت بايد راه بيفتد؛ يک ملت بايد انتخاب کند؛ اينجا کار پيچيده و دشوار است. انقلاب به ما اين توان را داد که توانستيم ديوارهي سنگي تاريخي را بشکافيم و خود را از اين چارچوب و حصار سنگي خارج کنيم. انقلاب به اين اندازه هم اکتفا نکرد، بلکه يک الگو را در مقابل ما گذاشت و آن، جمهوري اسلامي است؛ «جمهوري» و «اسلامي».
اينکه ما امروز مردمسالاري ديني را مطرح ميکنيم، چيزي غير از ترجمهي جمهوري اسلامي نيست. امروز بعضيها به صورت مبالغهآميز و گاهي بشدت غيرمنصفانه دم از مردمسالاري ميزنند. مردمسالاري چيزي نيست که در ايران سابقهي تاريخي داشته باشد - اصلاً وجود نداشته - اين حقيقت و اين مفهوم با جمهوري اسلامي در کشور تعريف شد و تحقق پيدا کرد. البته دامنهي مردمسالاري را ميشود گسترش داد، ميشود کيفيت داد، ميشود هر چيزي را برتر کرد - در اين شکي نيست - اما نبايد نسبت به جمهوري اسلامي بيانصافي کرد. جمهوري اسلامي را انقلاب در مقابل ما گذاشت. ما فهميديم دو چيز معتبر است: يکي اينکه بايد مردم تصميم بگيرند و انتخاب کنند و حرکت کنند؛ اين جمهوري است. يکي اينکه هدفها و آرمانهاي اين انتخاب و اين حرکت را اسلام بايد براي ما ترسيم کند. ميتوانست به جاي اسلام چيز ديگري باشد. مگر در دنيا چيست؟ شما خيال ميکنيد اهداف و آرمانهاي جمهوريهاي ليبرال دمکراسي دنيا چيست؟ چه کساني اين اهداف را تعريف ميکنند؟ آيا متفکران و انساندوستان و دلسوختگان بشريتند که مينشينند اينها را ترسيم ميکنند؟ يا نه، مسلطين بر حکومتها و قدرتهاي جهانياند؛ کارتلها، تراستها، سرمايهدارها و امروز بيش از همه صهيونيستها؟ البته کاملاً متصور و ممکن است و امروز جلوي چشممان داريم ميبينيم که اينها آرمانهاي واقعي را براي مردم تبيين نميکنند. من ديروز يا پريروز در يکي از ديدارها گفتم، الان هم به شما عرض ميکنم: امروز تبليغات جهاني دارد سر بشريت را کلاه ميگذارد. دم از حقوق بشر ميزنند، در حاليکه براي گردانندگان امروز دنيا چيزي که مطرح نيست، حقوق بشر است. دم از دمکراسي ميزنند، در حاليکه پيروان نظامهاي ليبرال دمکراسي امروز دنيا يقيناً دمکرات نيستند. حالا يک وقت در کشوري مردم با يک اميد، کساني از دنبالهروهاي آنها را با هفتاد درصد يا هشتاد درصد انتخاب کنند، بحث ديگري است؛ اما امروز در کشورهايي که نظام ليبرال دمکراسي جاافتاده است - مثل دمکراسيهاي اروپا و امريکا - دمکراسي به معناي واقعي کلمه وجود ندارد؛ درعينحال دم از دمکراسي ميزنند و براي اين دمکراسي به عراق و افغانستان هم لشکرکشي ميکنند! اينقدر اينها پُررويند. اينها دارند سر بشريت کلاه ميگذارند.
در اين شرايط، ما ملتي هستيم که اولاً در نقطهي بسيار حساسي واقع شدهايم. اگر ما در غرب آفريقا و در يک گوشهي دورافتادهي دنيا بوديم و يا در مرکز دنياي اسلام نبوديم، اينقدر روي ما حساسيت نبود. ثانياً از لحاظ امکانات طبيعي، ما يک سرزمين بسيار غني هستيم. علاوهي بر نفت و گاز - که حضور ايران تعيين کننده است و من در اجتماع مسؤولان نظام، چند ماه قبل اين را با آمار بيان کردم - ما امروز در اصليترين مواد فلزي دنيا، نسبت به سهم خودمان از جمعيت و وسعت دنيا، چند برابر بيشتر داريم. ما تقريباً يکصدم جمعيت دنيا و يکصدم سطح مسکون عالم را داريم؛ اما در آن چهار فلز اصلي، سهم ايرانيها حدود سهدرصد، چهار درصد، پنج درصد شده است؛ يعني چند برابرِ سهم خودمان از جمعيت و وسعت دنيا. ما امکانات کشاورزي داريم؛ آب خوب داريم - البته مجموعهي کشور، پُر آب نيست؛ اما در مناطقي سهم آب ما خيلي بالاست - بازار مصرف بزرگي داريم. امروز مصنوعات دنيا چشمشان به بازار مصرف است؛ ما در اين زمينه يک بازار بزرگ هستيم؛ حدود هفتاد ميليون نفر جمعيت داريم. ما استعدادهاي درخشان داريم. اين موقعيت، هر قدرتِ استثمارگرِ فزونطلبِ زيادهخواهي را در دنيا به خودش جذب ميکند. انگليسيها اول به عنوان نفت به ايران آمدند؛ اما آنها خبر نداشتند که غير از نفت، اين همه ثروت هم در ايران هست. بعد هم که امريکاييها آمدند و در اينجا ساکن شدند.
امروز دست اينها از ايران بريده شده است. علاوه بر اينکه دست اينها بريده شده، ما ملت ايران نشان دادهايم که تصميم هم داريم راه استقلال و تکيهي به خودمان، و راه مرعوب نشدن از تشر قدرتهاي بزرگ را ادامه دهيم و اعتقاد راسخ هم داريم که ميتوانيم. بنده بهعنوان يک مسؤول - که آماج اولين دشمنيهاي دشمن هستم - و به عنوان کسي که اطلاعاتش از کشور وسيع است؛ يعني هم از امکانات، هم از تهديدها، و هم از دشمنيهاي دشمنان باخبر است؛ وقتي نگاه ميکنم، ميبينم ميتوانيم. اين استنباط، احساساتي نيست؛ بررسي شده و محاسبه شده است. ما ميتوانيم سند چشمانداز بيست ساله را - که چند ماه قبل تصويب و به دستگاهها ابلاغ شد - در طول اين مدت تحقق ببخشيم؛ اين کارشناسي شده و بررسي شده است.
شما جوانهاي عزيز اين سند چشمانداز را مطالعه کنيد. اگر کسي دقت نکند، ممکن است خيال کند افرادي نشستهاند و انشاء نوشتهاند؛ ولي نه، بدانيد انشاء نيست. کلمه کلمهي اين چشمانداز - با تأکيد ميگويم - محاسبه شده است. اينکه ما گفتيم در بيست سال آينده ميخواهيم کشورِ اول منطقه در اين خصوصيات باشيم و اين شاخصها را داشته باشيم - که در سند دو صفحهيي چشمانداز ذکر شده - کلمه کلمهي اينها بررسي و محاسبه و کارشناسي شده است. ما ميتوانيم؛ منتها اين توانستن شروطي دارد.
ببينيد عزيزان من! همهي شما مثل فرزندان من هستيد. من يکيک شما جوانهاي عزيز را از ته دل دوست ميدارم و معتقدم هر کاري در اين مملکت بايد بشود و بتوان کرد، بايد به دست شماها انجام شود. البته هر کاري ساز و کار دارد. مايلم صادقانه مطلب براي شما روشن شود. ما معتقديم اين چشمانداز، تحقق يافتني است؛ اما بايد برنامهريزي و راه حرکت را پيدا کرد. کسي هم که عامل و مباشر اين کار است، نسل جوان است. اينکه ميگويم ما ميتوانيم، يک تحليل اسلامي قرآني دقيق دارد. ما در اسلام و در تعبيرات ديني چيزي داريم به نام تقدير، چيزي داريم به نام قضا، که روي هم گفته ميشود قضا و قدر. ما به قضا و قدر اعتقاد داريم؛ هم قدر حق است، هم قضا حق است. بعضيها خيال ميکنند آدم اگر معتقد به قضا و قدر شد، نميتواند اراده و قدرت انتخاب انسان را مؤثر بداند؛ اين همان بد فهميدنِ معناي قضا و قدر است. نخير، ما کاملاً به قضا و قدر و حق انتخاب انسان معتقديم؛ اينها مکمل يکديگرند. من در چند جمله، اين را براي شما تبيين ميکنم.
قدر يا تقدير به معناي اندازهگيري و تعيين اندازه است؛ يعني قوانين عالم را مشخص کردن، و علتها و معلولها و رابطهي آنها را فهميدن. کسي که زهري را مينوشد، تقدير او مردن است. تأثير زهر روي جهاز هاضمه و گردش خون و عوامل حياتي انسان اين است که او را از بين ببرد و بکشد. کسي که از بالاي بلندي خودش را زمين مياندازد، تقدير او له شدن و خُرد شدن است. کسي که از اينجا بلند ميشود و تصميم ميگيرد به سمت قلهي الوند برود، وقتي حرکت کرد، تقدير او رسيدن به قلهي الوند است. علل و عوامل را خداي متعال بهوجود آورده است و بر اين علل و عوامل، معلولات و مسبّباتي را مترتب کرده است.
شما آيا عاملي را که به نتيجهيي ميرسد، انتخاب ميکنيد يا نميکنيد؟ اگر انتخاب کرديد، تقديري که دنبالهي اين انتخاب است، ميشود قضا. قضا يعني حکم؛ يعني حتم. در معناي قضا حتميت و قطعيت وجود دارد. يک وقت هست شما انتخاب نميکنيد؛ فرض بفرماييد سر چند راهي ميرسيد. اطراف همين ميداني که اشاره کردم، چند خيابان وجود دارد. تقدير کسي که از خيابانِ اول حرکت کند، اين است که به فلان نقطه برسد. تقدير کسي که از خيابان دوم حرکت کند، اين است که به فلان نقطه برسد. تقدير کسي که از خيابان سوم و چهارم و پنجم و ششم حرکت کند، رسيدن به نقاطي است که اين خيابانها به آنها منتهي ميشود. اگر شما تصميم گرفتيد از اين ميدان به هيچکدام از اين خيابانها نرويد، آيا اين تقديرها دربارهي شما تحقق پيدا خواهد کرد؟ نه، شما نرسيدن به اين اهداف را انتخاب کردهايد؛ بنابراين نميرسيد. اگر خيابانِ اول را انتخاب کرديد و تصميم گرفتيد و نيرويتان را بهکار انداختيد و رفتيد، به آن نتيجه ميرسيد. قضاي شما - يعني حکم حتمي شما - اين است که به آن هدف برسيد. چيزي که ميتواند هر تقديري را به قضا تبديل کند، ارادهي شماست. تقدير، ترسيم شده است؛ اما اين تقدير دربارهي شما حتميت ندارد؛ اين شما هستيد که با اراده و همت و اقدامِ خود به آن تقدير حتميت ميدهيد.
نتايج و تبعات اين اقدام را هم بايد قبول و تحمل کنيد. اگر سر دو راهي برسيم، يک راه ما را به منزلگه مقصود ميرساند؛ يک راه هم ما را به باتلاق يا به يک نقطهي خطرناک ميرساند؛ اين دو تقدير در مقابل شماست. شما بايد از بين اين دو تقدير، يکي را انتخاب کنيد. اگر راه اول را انتخاب کرديد و بين راه خسته و منصرف نشديد و ارادهتان متزلزل و نيروي بدنتان تمام نشد، قضاي شما اين است که به آنجا برسيد. اگر بعکس، راه دوم را انتخاب کرديد، در بين راه به خود نيامديد، متنبه نشديد، توبه نکرديد، از اين راه برنگشتيد و آن را ادامه داديد، البته تقدير شما اين است که به همان باتلاق و نقطهي خطرناک برسيد. اين شماييد که انتخاب ميکنيد. البته يک عامل معنوي هم در اينجا وجود دارد که بعد به آن اشاره و روي آن تأکيد خواهم کرد.
ما امروز در ايران، دو گونه راه در مقابلِ خود داريم: يک راه اين است که خود را رها کنيم و خسته شويم؛ کما اينکه الان يک عده قلم به دست - که به گمان زياد بعضي از آنها قلم به مزدند؛ يعني پول ميگيرند تا اين مطالب را بنويسند - طوري مينويسند، طوري حرف ميزنند و طوري سخنراني ميکنند که معنايش اين است که ملت ايران! نسل جوان! ول معطليد که داريد با قدرتهاي استکباري دنيا مقابله ميکنيد و از خود استقامت و پايداري نشان ميدهيد؛ شما که نميتوانيد. اگر ميخواهيد به انرژي هستهيي دست پيدا کنيد، اگر ميخواهيد چرخهي غنيسازي را ادامه دهيد، اگر ميخواهيد امکانات علمي در اختيار شما قرار بگيرد، اگر ميخواهيد روزنامهها و راديوها و سرويسهاي جاسوسي دنيا عليه شما توطئه نکنند، برويد در مقابل امريکا يا - به تعبير درستتر - در مقابل نظم استکباري جهاني تسليم شويد؛برويد عتبه را ببوسيد. البته اينها عدهي بسيار کمي هستند؛ اما متأسفانه هستند. اينها در صددند تفهيم کنند که براي ايراني، راهِ کم کردن دردسر و دغدغه، تسليم شدن است. تسليم شدن يعني چه؟ يعني شما اين موقعيت جغرافيايي، اين امتيازات اقليمي، اين امکانات فرهنگي، اين سابقهي کهن و اين ثروت عظيم انساني را که در اين کشور هست، بياييد دودستي تقديم کنيد به کساني که در جهانخواري و فزونطلبي و کشورگشايي به هيچ حدي قانع نيستند. يک راه ديگر هم اين است که نخير، ملت ايران گناهي نکرده جز اينکه خواسته است با فکر و اراده و انتخاب و هويتِ خود زندگي کند؛ آرمانهايش را خودش ترسيم کند و براي رسيدن به آن آرمانها، با پاي خود و با نيروي خود حرکت کند.
چرا ايران بايد در رديف کشورهاي بهاصطلاح در حال توسعه - يعني توسعهنيافته - قرار بگيرد؟ «در حال توسعه» يک تعبير تعارفآميز است؛ يعني عقبمانده و توسعهنيافته. مگر ذهن و استعداد و قدرت فکري ما از کساني که امروز دويست سال در دنياي علم پيشتازند، کمتر است؟ ميبينيد که کمتر نيست. آنها از لحاظ علمي دويست سال از ما جلوترند؛ اين گناهِ پادشاهان است؛ گناهِ نظام ديکتاتوري است؛ گناهِ خاندانهاي پليدي است که بر اين کشور حکومت کردند؛ گناهِ خاندان پهلوي است. همين احساسي که امروز من و شما داريم و بايد در اين کشور حاکم ميبود، يک روز آن را کوبيدند و خفه کردند. چرا خفه کردند؟ چون رؤساي اين کشور، دستنشاندههاي همان قدرتهايي بودند که نميخواستند اين کشور اينطور حرکت و رشد کند؛ نميخواستند اين منبع ثروتِ مفت و مجاني را از دست بدهند. اگر صاحب خانه بيدار باشد، دزد نميتواند وسايل خانه را جلوي چشم او جمع کند و ببرد. يا بايد صاحبخانه را خواب کنند، يا بايد دست و پايش را ببندند؛ والّا اگر بيدار باشد، دست و پايش باز باشد و قدرت هم داشته باشد، مگر به دزد اجازه ميدهد؟ کساني که ميخواستند ايراني خواب باشد، دست و پايش بسته باشد و حرکتي در راه مالک شدنِ موجودي و ثروت طبيعي خود نکند، آمدند کساني را در رأس اين مملکت گذاشتند. رضاخان را انگليسيها گذاشتند؛ محمدرضا را اتحادي ميان انگليس و امريکا بر اين مملکت گذاشت. پنجاهوچند سال اينها اين مملکت را در درخشانترينِ فرصتهاي جهاني معطل و معوق گذاشتند. نه فقط از لحاظ سياسي و امنيتي، بلکه از لحاظ فرهنگي نيز ما را عقب نگه داشتند. من که ميگويم تهاجم فرهنگي، عدهيي خيال ميکنند مراد من اين است که مثلاً پسري موهايش را تا اينجا بلند کند. خيال ميکنند بنده با موي بلندِ تا اينجا مخالفم. مسألهي تهاجم فرهنگي اين نيست. البته بيبندوباري و فساد هم يکي از شاخههاي تهاجم فرهنگي است؛ اما تهاجم فرهنگي بزرگتر اين است که اينها در طول سالهاي متمادي به مغز ايراني و باور ايراني تزريق کردند که تو نميتواني؛ بايد دنبالهرو غرب و اروپا باشي. نميگذارند خودمان را باور کنيم. الان شما اگر در علوم انساني، در علوم طبيعي، در فيزيک و در رياضي و غيره يک نظريهي علمي داشته باشيد، چنانچه برخلاف نظريات رايج و نوشته شدهي دنيا باشد، عدهيي ميايستند و ميگويند حرف شما در اقتصاد، مخالف با نظريهي فلاني است؛ حرف شما در روانشناسي، مخالف با نظريهي فلاني است. يعني آنطوري که مؤمنين نسبت به قرآن و کلام خدا و وحي الهي اعتقاد دارند، اينها به نظرات فلان دانشمند اروپايي همان اندازه يا بيشتر اعتقاد دارند! جالب اينجاست که آن نظريات کهنه و منسوخ ميشود و جايش نظريات جديدي ميآيد؛ اما اينها همان نظريات پنجاه سال پيش را به عنوان يک متن مقدس و يک دين در دست ميگيرند! دهها سال است که نظريات پوپر در زمينههاي سياسي و اجتماعي کهنه و منسوخ شده و دهها کتاب عليه نظريات او در اروپا نوشتهاند؛ اما در سالهاي اخير آدمهايي پيدا شدند که با ادعاي فهم فلسفي، شروع کردند به ترويج نظريات پوپر! سالهاي متمادي است که نظريات حاکم بر مراکز اقتصادي دنيا منسوخ شده و حرفهاي جديدي به بازار آمده است؛ اما عدهيي هنوز وقتي ميخواهند طراحي اقتصادي بکنند، به آن نظرياتِ کهنهي قديمي نگاه ميکنند! اينها دو عيب دارند: يکي اينکه مقلدند، دوم اينکه از تحولات جديد بيخبرند؛ همان متن خارجي را که براي آنها تدريس کردهاند، مثل يک کتابِ مقدس در سينهي خود نگه داشتهاند و امروز به جوانهاي ما ميدهند. کشور ما مهد فلسفه است، اما براي فهم فلسفه به ديگران مراجعه ميکنند!
من از دورهي اسلامي شهر همدان خبر دارم؛ از دورهي قبل از اسلام خبر درستي ندارم؛ يعني هيچکس خبر ندارد. در دورهي اسلامي، همان وقتي که ابنسينا در اين شهر برترين نظريات را در فلسفه و پزشکي و هندسه و رياضيات و ساير علوم و فنون خلق ميکرد و مينوشت و تعليم ميداد - من آن روز در جمع طلاب و فضلا و علماي همداني اين نکته را گفتم - در کتابهاي فلسفي و اصولي ما از شخصي به نام «رجل همداني» ياد ميشود. اين رجل همداني نظريهي ردشدهيي دارد در باب کلي طبيعي؛ بحثي است در منطق و فلسفه، و در اصول هم به مناسبتي بحث ميشود. ابنسينا وقتي به همدان ميآيد و با اين مرد برخورد ميکند، دربارهي او ميگويد: «مردي بود بسيار مسن و داراي محسّنات بسيار». از سخني که دربارهي او ميگويد، معلوم ميشود اين مرد هزار سال پيش در هندسه و فلسفه و منطق وارد بوده و اطلاعاتي داشته. هزار سال پيش، يعني قرن چهارم هجري؛ يعني قرن دهم ميلادي. قرن دهم چه زماني است؟ قلب قرون وسطاي معروف دنيا. قرون وسطايي که شنيدهايد، مربوط به اروپاست، نه ايران. روزي که در اروپا قرون وسطي مظهر سياهي و تاريکي و هيچنداني بود، در همدان ابنسينا و رجل همداني بود؛ بعد از مدتي رشيدالدين فضلالله بود؛ باباطاهر بود؛ علما و دانشمندانِ بزرگ بودند، که من شرح احوال آنها را اجمالاً در اين چند روز در جلسات مختلف گفتهام. اين، سابقه و قبالهنامهي علمي و فرهنگي ماست. چرا ما معتقد باشيم که نميتوانيم؟ بله، نگذاشتند ما پيشرفت کنيم. واقعيت اين است که ما دويست سال از علم دنيا عقب ماندهايم؛ اما معناي رسيدن به مرزهاي دانش اين نيست که راهي را که اروپاييها در طول دويست سال رفتهاند، ما هم همان راه را در طول دويست سال برويم؛ بعد به آنجايي که امروز رسيدهاند، برسيم؛ نه، اين حرفها نيست؛ ما راههاي ميانبر پيدا ميکنيم. ما علم را از دست اروپاييها ميقاپيم. ما از ياد گرفتن ننگمان نميکند. اسلام ميگويد قوام دنيا به چند گروه است؛ يکي از آنها کساني هستند که وقتي نميدانند، در صدد ياد گرفتن باشند؛ از يادگرفتن ننگشان نکند. ما دانشهايي را که امروز فرآوردهي ذهن و مغز و عقل بشر است، ياد ميگيريم؛ آنچه را که بلد نيستيم، با کمال ميل ميآموزيم و به استادمان هم احترام ميکنيم. به کسي که به ما علم بياموزد، بياحترامي نميکنيم؛ اما گرفتن علم از ديگري نبايد به معناي اين باشد که شاگرد بايد تا ابد شاگرد بماند؛ نه، امروز شاگرديم، فردا ميشويم استاد آنها؛ کما اينکه آنها يک روز شاگرد ما بودند، اما الان شدهاند استاد ما. غربيها علم را از ما ياد گرفتند. شما به کتاب پيرروسو - «تاريخ علوم» - نگاه کنيد؛ آنجا ميگويد: چهار پنج قرن قبل تاجري در يکي از کشورهاي اروپايي به استادي مراجعه ميکند و ميگويد ميخواهم فرزندم درس بخواند؛ او را به کدام مدرسه بفرستم؟ استاد در جواب ميگويد اگر به همين چهار عمل اصلي - جمع و ضرب و تفريق و تقسيم - قانع هستي، ميتواني او را به هر کدام از مدارس کشور ما يا ديگر کشورهاي اروپايي بفرستي؛ امّا اگر بالاتر از آن را لازم داري، بايد او را به کشور اندلس يا به مناطق مسلماننشين بفرستي. اين را پيرروسو مينويسد؛ اين حرف من نيست. جنگهاي صليبي به آنها کمک کرد تا از ما بياموزند. هجرت دانشمندان آنها به اين مناطق، کمک کرد تا از ما بياموزند. هجرت دانشمندان ما به مناطق آنها و منتقل شدن کتابهاي ما به آنها، کمک کرد تا از ما بياموزند. يک روز آنها از ما ياد گرفتند و شاگرد ما بودند، بعد شدند استاد ما؛ الان هم ما از آنها ياد ميگيريم و شاگرد آنها ميشويم و بعد ميشويم استاد آنها. پس نسل دانشپژوه و محقق و پژوهندهي کشور ما بداند؛ امروز اگر برتري علمي با غربيهاست، در آيندهي نه چندان دوري با همت و ارادهي شما ميتوان کاري کرد که فردا آنها از شما ياد بگيرند.
مرزهاي دانش را بشکنيد. اينکه من ميگويم نهضت نرمافزاري، انتظار من از شما جوانها و اساتيد اين است. توليد علم کنيد. به سراغ مرزهاي دانش برويد. فکر کنيد. کار کنيد. با کار و تلاش ميشود از مرزهايي که امروز دانش دارد، عبور کرد؛ در بعضي رشتهها زودتر و در بعضي رشتهها ديرتر. فناوري هم همينطور است. علم بايد ناظر به فناوري باشد. فناوري هم مرحلهي بسيار مهم و بالايي است. در فناوري هم ميتوانيم پيش برويم؛ همچنانکه رفتيم.
خوب است شما بدانيد که در بعضي از بخشهاي بسيار حساس علمي کشور ما کارهايي شده که هنوز در دنيا صورت نگرفته است. در فناوري توليد سلولهاي بنيادي که بنده چند وقت پيش، از آن ياد کردم، يک مشت جوان مثل شماها که در تهران هستند، فعاليت ميکنند. اينها همت کردند و رفتند از ديگران ياد گرفتند؛ خودشان هم فکر کردند، سرمايهگذاري فکري کردند و توانستند کليد توليد و انجماد و حفظ و کاشت سلولهاي بنيادي را بهدست بياورند. امروز اينها براي اولين بار در ايران سلولهاي بنيادي انسولينساز را توليد کردهاند که در دنيا هنوز توليد نشده است. پس شاگردي کردن اولاً به معناي شاگرد ماندن نيست، که خيال کنيم هميشه ما بايد شاگرد آنها بمانيم؛ نخير، همت کنيد؛ خواهيد ديد آنها مجبور ميشوند از شما ياد بگيرند. ثانياً شاگردي کردن در علم، به معناي تقليد کردن در فرهنگ نيست؛ اين نکتهي بسيار مهمي است. در زمان قاجاريه اولينبار نشانهها و نمونههاي فرهنگ غربي وارد کشور شد. ايرانيهاي اعيانِ درباري آن روز که اولين قشرهايي بودند که با اروپاييها ارتباط برقرار کردند، نخستين چيزي که ياد گرفتند، دانش نبود؛ عادات و رفتار و نحوهي معاشرت آنها را ياد گرفتند. اين خطِ اشتباه و خطا از همانجا ترسيم شد. عدهيي فکر ميکنند چون غربيها از لحاظ علمي بر ما برتري دارند، پس ما بايد فرهنگ و عقايد و آداب معاشرت و آداب زندگي و روابط اجتماعي و سياسيمان را از آنها ياد بگيريم؛ اين اشتباه است. اگر استادي در کلاس به شما درس بدهد و خيلي هم استاد خوبي باشد و به او علاقه هم داشته باشيد، آيا حتماً بايد رنگ لباس خود را همان رنگي انتخاب کنيد که او ميپسندد؟ اگر اين استاد عادت بدي هم داشت، شما بايد اين عادت بد را از او ياد بگيريد؟ فرض کنيد استاد وسط درس گفتن، دستش را در دماغش ميکند؛ شما علم را از او ياد بگيريد، چرا اين کار را از او ياد ميگيريد؟ اروپاييها کارهاي غلط و خطا و رفتارهاي زشت الي ماشاءالله دارند؛ چرا بايد اين کارها را از آنها ياد بگيريم؟ آن مردِ مجذوبِ مفتونِ دانش غربيها ميگفت: ما بايد از فرق سر تا نوک پا غربي شويم. چرا؟ ما ايراني هستيم و بايد ايراني بمانيم. ما مسلمانيم و بايد مسلمان باشيم. آنها بيشتر از ما علم دارند؛ خوب، ما ميرويم علمشان را ياد ميگيريم؛ چرا بايد عادات و فرهنگ و رفتار و آداب معاشرت آنها را ياد بگيريم؛ اين چه منطق غلطي است؟ چون آنها به دليلي بايد چيزي به نام کراوات دور گردنشان ببندند - که البته ما نميگوييم شما چرا کراوات ميبنديد؛ کراوات مال آنهاست - آيا ما هم بايد از آنها تقليد کنيم؟ منطق ما براي اينکار چيست؟ چرا ما لباس و رفتار و آداب معاشرت و حرف زدن و حتّي لهجهي آنها را تقليد کنيم؟ من گاهي ميبينم در تلويزيون گزارشگر ما از فلان نقطهي دنيا دارد به زبان فارسي گزارش ميدهد و مطلب مربوط به ايران است؛ اما زبان فارسي را طوري حرف ميزند مثل اينکه يک انگليسي دارد به زبان فارسي حرف ميزند! اين، ضعف نفس و احساس حقارت است؛ چرا من بايد بهخاطر ايراني بودنم احساس حقارت کنم؟ من به زبانِ خودم افتخار ميکنم؛ من به فرهنگِ خودم افتخار ميکنم؛ من به وطن و کشور و گذشتهي خودم افتخار ميکنم؛ چرا بايد از آنها تقليد کنم؟ براي تقليد از آنها دليلي ندارم. علم آنها بيشتر است؛ خيلي خوب، ما علمشان را ياد ميگيريم و اگر هزينهيي هم داشته باشد، ميپردازيم. اينها هم اتفاقاً ياد گرفتهاند که علم را بايد با پول عوض کرد. امروز بيشترين چيزي که براي غربيها مطرح است، پول است. در اسلام اينطور نيست. در اسلام علم شرافت ذاتي دارد. از نظر آنها علم به عنوان قابل تبديل بودن به پول ارزش دارد. علمي قيمت دارد که بشود با آن دلار يا پوند بهدست آورد. ما از همين حالتِ آنها استفاده ميکنيم و علمشان را از آنها ميخريم؛ هزينهاش را ميپردازيم؛ اما از کسي تقليد نميکنيم و نبايد هم بکنيم. اين حرفِ من با شما جوانان است. البته گفتن اين حرفها آسان است، اما عمل کردنش به اين آساني نيست؛ دشواري کار ما اين است.
دستگاههاي مسؤول کشور، دستگاههاي دولتي، دستگاههاي گوناگون، قانونگذاران، دانشگاهها، مديريتهاي علمي و دانشگاهي و پژوهشي کشور، آموزش و پرورش، همه بايد سخت تلاش کنند. ما که راه را پيدا کردهايم، ما که ميدانيم بايد اين راه را برويم و خود را به اين قلهي بلند برسانيم، بايد کار کنيم. البته سخت است؛ عرقريزي دارد، خستگي دارد، بعضي آدمهاي سستعهد وسط راه احساس خستگي ميکنند و برميگردند؛ اما اکثريت خواهند رفت. بايد اين راه را برويم؛ اين کارِ دشواري است - کار آساني نيست - امّا اين کار دشوار را ميتوانيم بکنيم و به فضل الهي خواهيم کرد.
دو نکته را عرض ميکنم و عرايضم را پايان ميدهم. اشاره کردم به مسألهي تقليد فرهنگي. البته تقليد فرهنگي خطر خيلي بزرگي است، اما اين حرف اشتباه نشود با اينکه بنده با مُد و تنوع و تحول در روشهاي زندگي مخالفم؛ نخير، مُدگرايي و نوگرايي اگر افراطي نباشد، اگر روي چشم و همچشمي رقابتهاي کودکانه نباشد، عيبي ندارد. لباس و رفتار و آرايش تغيير پيدا ميکند، مانعي هم ندارد؛ اما مواظب باشيد قبلهنماي اين مُدگرايي به سمت اروپا نباشد؛ اين بد است. اگر مديستهاي اروپا و امريکا در مجلاتي که مُدها را مطرح ميکنند، فلانطور لباس را براي مردان يا زنانِ خودشان ترسيم کردند، آيا ما بايد اينجا در همدان يا تهران يا در مشهد آن را تقليد کنيم؟ اين بد است. خودتان طراحي کنيد و خودتان بسازيد.
بنده زمان رياستجمهوري در شوراي عالي انقلاب فرهنگي قضيهي طرح لباس ملي را مطرح کردم و گفتم بياييد يک لباس ملي درست کنيم؛ بالاخره لباس ملي ما که اين کت و شلوار نيست. البته من با کت و شلوار مخالف نيستم؛ خود من هم گاهي اوقات در ارتفاعات يا جاهاي ديگر ممکن است کاپشن هم بپوشم؛ ايرادي هم ندارد؛ اما بالاخره اين لباس ملي ما نيست. عربها لباس ملي خودشان را دارند، هنديها لباس ملي خودشان را دارند، اندونزيياييها لباس ملي خودشان را دارند، کشورهاي گوناگون شرقي لباسهاي ملي خودشان را دارند، آفريقاييها لباسهاي ملي خودشان را دارند و در مجامع جهاني هر کس لباس ملي خود را دارد؛ افتخار هم ميکنند. ما در جايي رئيسجمهوري را ديديم که لباس ملياش عبارت بود از دامن! مرد بزرگ، دامن پوشيده بود! پاهاي او هم لخت بود! يک دامن تقريباً تا حدود زانو، و هيچ احساس حقارت هم نميکرد. با افتخارِ تمام در آن جلسه شرکت ميکرد؛ ميآمد و ميرفت و مينشست. اين، لباس ملي اوست؛ ايرادي هم ندارد. عربها با تفاخر، لباس ملي خودشان را ميپوشند - پيراهن بلند و چفيه و عقال - و ممکن است به نظر من و شما هيچ منطقي هم نداشته باشد؛ اما لباسِ آنهاست و آن را دوست دارند. من و شما که ايراني هستيم، لباسمان چيست؟ شما نميدانيد لباس ما چيست. البته من نميگويم طرح اين لباس حتماً بايد برگردد به لباس پانصد سال قبل؛ ابداً. من ميگويم بنشينيد براي خودتان يک لباس طراحي کنيد. البته الان اين را از شما نميخواهم؛ اين را من در شوراي عالي انقلاب فرهنگي مطرح کردم. آن روز ما يک بخش دولتي را مأمور کرديم و گفتيم دنبال اين کار برويد. يک کارِ مقدماتي هم کردند، اما آن را به جايي نرساندند؛ دورهي رياستجمهوري ما هم تمام شد! من ميخواهم بگويم اگر شما موي سرتان را ميخواهيد آرايش کنيد، اگر ميخواهيد لباس بپوشيد، اگر ميخواهيد سبک راه رفتن را تغيير دهيد، بکنيد؛ اما خودتان انجام دهيد؛ از ديگران ياد نگيريد.
در کشورهاي غربي و بيشتر از همه در امريکا، حدود سه چهار دهه پيش يک مشت جوان بر اثر واخوردگي از شرايط اجتماعي، دچار حرکتهايي شدند، که البته تا امروز هم ادامه دارد. در زمان ما مظهر اين افراد، بيتلها بودند که با آرايش عجيب و غريب و با نوعي موسيقي شبيه موسيقي پاپ - که الان در دنيا معمول است - ظاهر ميشدند. بنده بعد از انقلاب به الجزاير رفتم. در خيابان ماشين ما عبور ميکرد. يک وقت ديدم پسر جواني نصف موي سرش را تراشيده و نصف ديگر را باقي گذاشته است. هرچه من نگاه کردم، ديدم اين آرايش، هيچ زيبايي ندارد. مشخص بود او از کساني تقليد کرده است. در الجزاير، فشار صنعتي و فشار ابزار توليد و تکنيک بر زندگي مردم اصلاً آنقدر نيست که يک جوان، احساساتي را پيدا کند که در امريکا يا انگليس يا در جاي ديگر پيدا ميکرد؛ اما چون ديده بود آنها انجام دادهاند، او هم انجام ميداد. بنده با اين چيزها مخالفم و دوست نميدارم جوان ما اينطوري حرکت کند و دختر و پسرِ ما دايم چشمشان به آنها باشد.
نکتهي دوم که ميخواهم عرض کنم، اين است: ما در باب گزينش راه تقدير گفتيم انتخاب با شماست - در اين شکي نيست - اما نقش هدايت و کمک الهي را حتماً بايد در نظر داشت. گاهي شما براي انجام کاري خسته ميشويد، از خداي متعال نيرو ميخواهيد، خدا هم به شما نيرو ميدهد و راه ميافتيد. گاهي در يک انتخاب دچار مشکل ميشويد، از خداي متعال هدايت و دستگيري ميخواهيد، خدا هم شما را هدايت ميکند. يکي هم هست که در آن شرايط از خدا نيرو نميخواهد، نيرو هم گيرش نميآيد؛ از خدا هدايت نميخواهد، هدايت هم گيرش نميآيد. پروردگار عالم به ما فرموده است از من بخواهيد؛ هدايت بخواهيد، کمک بخواهيد، توفيق بخواهيد. اين است که من بخصوص به جوانها ميگويم رابطهي خود را با خدا مستحکم کنيد و نقش دعا و تضرع را بشناسيد. معناي دعا اين نيست که شما از خدا بخواهيد و بنشينيد و فکر نکنيد؛ نه، از خدا بخواهيد، تا وقتي حرکت ميکنيد، در حرکت، شما را کمک کند. از خدا بخواهيد، تا وقتي انتخاب ميکنيد، در انتخابِ درست، شما را کمک کند. از خدا بخواهيد، تا اگر صحنه، صحنهي دشواري است و قابل تشخيص نيست، در تشخيص به شما کمک کند.
پروردگارا ! رحمت و هدايت و دستگيري و لطف و فضل خود را به يکايک حضار اين جلسه مرحمت کن.
والسّلام عليکم و رحمةالله و برکاته