سکانس چهارم...
احسان عابدی
سکانس اول٬ تهران برج میلاد٬ طبقه آخر٬ رستوران گردان:
- مرد٬ دست زن و بچه اش را گرفته و خود را به طبقه آخر شاهکار جناب شهردار رسانده است. سفارش غذایی داده که می گویند چون در در ارتفاع 250 متری تهیه شده٬ قیمت هر پرسش ۱۶۸۰۰۰ تومان است٬ ناقابل!!
بچه نازنازی بابا بعد از شام نق می زند که چرا بستنی طلایی که بابا قول داده بوده رو نمیارند...؟!
سکانس دوم٬ یک دانشگاه بزرگ و جهانی:
- مرد خیلی جنجال به پا کرده. می گویند رییس دانشگاهی است به نام آزاد اسلامی! کل سرمایه و دارایی اش فقط 000 000 000 000 125 تومان است٬ ناقابل!
بخش زیادی از این رقم از جیب دانشجویانی تامین شده که دلشان را به گرفتن مدرکی برای کار کردن خوش کرده اند. البته جناب جاسبی مادام العمر در انتخابات ۸۸ خیلی خرج کرد. خرج آشوب٬ اغتشاش٬ تخریب اموال عمومی٬ براندازی حکومت پابرهنگان و...
سکانس سوم٬ زمین سبز چمن٬ میدان محبوب فوتبال:
- مرد حالا دیگر معروف شده. از زمین خاکی! شروع کرده و احتمالا حالا حقش است این شهرت و این ثروت. گویا برای قراردادش سقف تعیین کرده اند: ۰۰۰ ۰۰۰ ۴۰۰ تومان! البته می گویند حقش بیشتر از این است. بالاخره یک سال باید بدود و پا زیر توپ بزند!
برای همین است که ۳۰۰-۴۰۰ میلیون دیگر هم به عنوان پاداش بهش می دهند.
سکانس چهارم٬ یک ظهر گرم تابستانی در یکی از ادارات کل استان:
- مرد با لباس کارگری مندرس٬ خسته و برافروخته از آفتاب داغ و سوزان یزد روبروی میز یک کارشناس اداری تقاضای کار می کند. می گوید کار و کارگری بلدم اما ابزار ندارم و چند وقت است کسی هم برای کار سراغم نیامده. الآن هم از "سر فلکه" آمده ام اینجا برای کار...
مرد با اندک غرور باقی مانده اش می گفت: " حاج آقا! من پسر دارم٬ دختر دارم٬ خرج مدرسه و دانشگاهشون رو ندارم. از ۵ شب پیش تا حالا دیگه هیچی پول ندارم. ۳ شبش رو رفتم در نونوایی و نون نسیه کردم. اما ۲ شبه که دیگه روم نشده برم٬ با شکم گشنه خوابیدیم...."
با شکم گشنه خوابیدیم...