احمد رضا قدیریان
حالا ديگر هر چه از پرنده سفر كرده بگوييم تسلي بخش بالهاي زخمياش نخواهد بود
ساعت دوازده و بيست و چهار دقيقه روز پنجشنبه نوزدهم خرداد 90 بود. پيامكي به دستم رسيد كه اصلا گمان نميبردم خبر تلخي آورده باشد از آن دست خبرهايي كه طعم جدايي از يك دوست دارد. جدايي ابدي. پيامهايي كه در اين دوره ميانسالي كمكم دارم به رسيدن و شنيدنش عادت ميكنم و چه عادت كشندهاي است! عادتي كه البته زنگ رحيل را در گوشم به صدا درميآورد. متن پيامك اين بود: وداع با استاد نادم. صبح جمعه ساعت 8. مسجد جامع يزد.
اين سالها با شنيدن خبر هر پرواز، من نيز حس پرندگي يافتهام و با شنيدن خبر تلخ هر مرگ، من نيز طعم تلخ مرگ را چشيدهام. چه ميتوان كرد در مقابل اين فلسفه رمزآلود آفرينش كه همه قامتهاي بلند و جانهاي تسليم ناپذير وسينههاي ستبر در برابرش زانو زدهاند؟ بايد براي سفر ابدي، آغوشي هميشه گشاده داشت. پيام هر مرگ در هر گوشه اين عالم بيكرانه، تنها و تنها همين است.
نام عباس افضلي را از سالها قبل شنيده بودم و با خودش و شعرش در اين سالهاي اخير كه در مركز استان سكونت گزيدهام، آشنا شدم. او را در شبهاي شعر ميديدم و در همايشهاي ادبي. وقتي پشت تريبون ميرفت خودت را آماده ميكردي كه طنزي بخواند يا لطيفهاي بگويد و تبسمي بر لبها بنشاند. او را در اين شعرخوانيها، شاعري شوخطبع و البته با صراحت لهجه ميديدم كه سعي ميكرد سخن حقي را بر زبان بياورد اگرچه به برخي مذاقها تلخ بيايد. اما در برخوردهايي كه گاه از نزديك با او داشتم و در خلال گفتگوهاي خصوصيتر، او را در هيئتي متفاوت مييافتم. در اين برخوردها، او مردي بود جدي، متين و عميق كه ناخشنودي پنهان در وجودش را از آنچه در ابناي زمانه و كجرفتاري روزگار ميديد و نميپسنديد، ميتوانستي در سخنان شمرده و محزونش بهروشني دريابي. اين تصوير كوتاه در ذهن من، حاصل آشنايي اين چند ساله اخير است با او كه البته زمانه اجازه نداد بيشتر از اين او را ببينم و بيشتر از اين او را بشناسم و بهتر است سخن گفتن درباره ابعاد شخصيتي وي را به دوستاني بسپارم كه او را بيشتر ديدهاند و بيشتر شناختهاند.
اگر نام عباس افضلي را امروز در رسانهها ميبينيم و اگر دوستانش در باب او مطلبي مينويسند و شعري ميسرايند و تجليلي ميكنند تنها بدان سبب است كه او از اهالي شعر و ادب و فرهنگ بود و روزگاري طولاني به بلنداي نيم قرن، به كار سرودن شعر پرداخت و دلخوشياش از همين روزگار طولاني شعر بود و حضور در انجمنهاي شعر كه تا ماههاي پاياني عمرش با وجود همه فرسودگي و بيماري و تكيدگي، حضور در اين عرصهها را رها نكرد كه اگر همه اين شهر و ديار را جستجو كني اين شور و شوق را تنها در جان گروهي اندك از سالخوردگاني چون او ميتواني همچنان مشتعل ببيني. چه بسيار جواناني كه با شور و اشتياق به وادي شعر و ادب سفر كردهاند و در نيمهراه اين وادي، از كاروان شور و شوقشان جز آتشي بر جا نمانده است: از كاروان چه ماند جز آتشي به منزل؟ او اما انگار جانش را به رشته شعر گره زده بود. با شعر زندگي كرد و با سرودن همراه ماند و تا انتها با شعر نفس كشيد. چنين زندگي شاعرانهاي در عصر ما كه عصر آهن و سيمان است و عصر شتاب و ماشين و عصري كه «سلامت را نميخواهند پاسخ گفت،سرها در گريبان است» كاري است دشوار و مرداني مرد ميخواهد كه عباس افضلي يكي از آن مردان بود. در جهاني كه سرشار از جنگ و نفرت و تباهي و زشتي و پلشتي است، زيبا زيستن و زيبا ديدن و زيبا سخن گفتن، جهانپهلواناني ميخواهد چون او كه همواره دعا ميكنم شمارشان روزافزون باشد.
عباس افضلي، نادم تخلص ميكرد. در شيوه شعري به سبك كهن و سنتي پايبند بود. تحصيلات عالي نداشت اما تجربه طولانياش در شعر، از او شاعري مورد قبول اهل فن ساخته بود و از همه آن تجربههاي طولاني تنها يك دفتر شعر از وي باقي ماند كه شامل اشعار اوست با مضمون جنگ و دفاع مقدس. باقي اشعارش مجال انشتار نيافته است كه خود حديث غريبي است از احوال شعر و روزگار شاعران.
بخش ديگري از سرودههاي وي اشعاري است با مضمون عاشورايي كه در مراسم سوگواري سالار شهيدان (ع)، سالهاي سال، ترجمان ارادت او و زمزمه خالصانه هيئتهاي عزاداران حسيني بوده است و ميتواند در مجموعهاي جداگانه جمعآوري شود.
نادم از هر چيز كه در دوران زندگياش نادم بوده باشد، از شاعربودن و شعرسرودنش هرگز پشيمان نبود؛ چراكه تا پايان عمر، نه او شعر را وانهاد و نه شعر، او را. اكنون او رفته است و آنان كه ماندهاند و هنوز شوري و شوقي در درونشان سوسو ميزند، نگران روزهاي نيامدة شعرند و نگران سرنوشت شاعرانگي. حالا ديگر هرچه از پرنده سفركرده بگوييم، تسليبخش بالهاي زخمياش نخواهد بود. بايد فكري كرد براي پرندههايي كه هنوز هستند و آسماني پهناور ميخواهند براي پرواز. دوستي در جايي نوشته بود: اين روزها حال و روز شعر خوب نيست و من ميگويم حال و روز شاعران هم.