یزدفردا :در اولین سالگرد ارتحال حاج سید احمد خمینی گفتگویی با دکتر فاطمه طباطبایی، همسر ایشان صورت گرفته است که ابعادی دیگر از شخصیت یادگار امام را معرفی می کند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، دکتر فاطمه طباطبایی در گفتگویی به بیان ابعاد شخصیت حاج سید احمد خمینی پرداخت.
دکتر طباطبایی سخنان خود را این گونه آغاز می کند:بسم الله الرحمن الرحیم. زمان در حرکت شتابنده خود مفهوم رکود و سستى را از جوهر کائنات گرفته است و به حرکت دایرهوار خود ادامه مىدهد که تفسیر گویاى «انّالله وانّاالیه راجعون» است و در پى این حرکت خستگىناپذیر و مستمر است که ما ممکنات «با هستها» پیوند زده مىشویم و سپس رجعت عاشقانه مشتاقان را به کوى دوست به بدرقه مىنشینیم.
وی افزود: اینک بهارى دیگر بدون حضور او فرا مىرسد و گرمى و صفا و عشق او شکوفههاى درختان زندگیمان مىشوند؛ هر گز نمىتوانم آنچه در اندیشه و ذهن دارم به زبان آورم؛ زیرا الفاظ توانایى بیان آن حقیقت را ندارند؛ همواره نام او، خیال او، نقش او، صحبتهاى او گرمىبخش زندگیم است.
او مرا به مکتب خانه عشق، ایثار و فنا دعوت مىکرد، زیرا خود در همین مکتب درس خوانده و بالندگى یافته بود، به راحتى از همه چیز خود مىگذشت. اکنون نیز با او زمزمه مىکنم و مىگویم: گر چه از برابر دیدگان من کنار رفتهاى؛ ولى تو را آسمانىتر، نورانىتر از همیشه احساس مىکنم، گر چه تو سفر کردى؛ امّا این سفر به وسعت آسمانها و به لطافت ابرها و چون پرواز پرندههاست و من همواره زیبایى و صفاى سحرى را در این سفر آسمانى نظاره مىکنم. تو خورشید تابان و گرمپوى آسمان زندگیم بودى که اینک در پس ابر هجرت پنهان گشتهاى؛ خورشید نیز هر بامداد بر آبى آسمان قدم مىگذارد و گرم و پویا به سفر خویش ادامه مىدهد و هر شامگاه از دیدگان پنهان مىشود، ولى مگر حقیقتاً از میان رفتنى است.
گرمى و عشق و صفاى توست که همچنان در فضاى خانه جارى است و عطر دلانگیز محبت و وفاى توست که ادامه زندگى را براى ما ممکن مىسازد؛ پرتو وجود توست که همواره در پس حجاب زمان مىدرخشد و این خورشیدى است که شب به دنبال ندارد.
سوال: دربار زندگى سیاسى همسر ارجمندتان حضرت حجتالاسلام والمسلمین حاج احمدآقا، اگر مطالبى بفرمایید.
دکتر طباطبایی: نخستین روزى که حاج احمدآقا به خواستگارى من آمدند، پدرم درباره شخصیت ایشان گفتند: «تو قرار است با آدمى ازدواج کنى که ممکن است زندگى آرامى نداشته باشد؛ یعنى اینکه احمد، فرد مبارزى است. او فرزند آیتالله خمینى است که طبیعتا به پیروى از پدر گرامیشان، مبارزه خواهند کرد، و در چنین وضعى باید فکر کنى و ببینى که آیا آمادگى پذیرش این زندگى را خواهى داشت یا نه. امکان هم دارد، هیچ مسالهاى پیش نیاید و زندگى آرامى داشته باشى.»
البته خواستگارى احمد از من، مدتى پس از حادثهاى بود که براى همسر مرحوم حاج آقا مصطفى پیش آمده بود؛ یعنى اینکه ماموران ساواک به خانه آنها ریخته بودند که این عمل موجب سقط جنین ایشان شده بود. اشاره پدرم به مسایلى از این دست بود و مىخواستند مرا از هر جهت براى زندگى مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانى صورت گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و اداره منزل امام در قم بر عهده احمد بود. این کار را به بهترین وجهى انجام مىداد و نقش او در اینباره به گونهاى بود که حتّى نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.
یکى دو سالى که از زندگى مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم که ایشان کارهایى دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم؛ یک بار به من گفت: اگر من نمىخواهم جزییات کارهایى را که مىکنم به تو بگویم به دلایل خاصى است و مطرح کردن آنها به مصلحت نیست؛ زیرا اگر کسانى را که با من در ارتباط هستند، بشناسى و از شیوه مبارزات آنان آگاه شوى، ممکن است چنانچه گرفتار شوى، مجبور باشى آنها را لو بدهى و چنین کارى به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفیکارى به مصلحت نیست. پس در مورد جزییات کارها، چیزى از من نپرس، تا هم، خودت راحت باشى و هم خیال من راحت باشد. از این جهت، من هم خیلى خود را درگیر نمىکردم و چیزى درباره این قبیل کارها از احمد نمىپرسیدم؛ امّا گاهى بر حسب اتفاق، چیزهایى مىفهمیدم. مثلا یک روز احمد به خانه آمده (در آن موقع، خانه ما طورى بود که وقتى از پلهها پایین مىآمدى، دو اتاق، یکى در طرف راست و یکى طرف چپ بود.) و به من گفت: «اتاق دست راستى را باز نکن و تا یک هفته هم، داخل آن نرو». گفتم: بسیار خوب. ایشان هم هر وقت به خانه مىآمد، آهسته داخل این اتاق مىشد و وقتى هم بیرون مىرفت در آن را قفل مىکرد. این اتاق، پنجرهاى داشت که اگر من مىخواستم مىتوانستم از طریق آن، داخل اتاق را ببینم؛ اما احمد سفارش کرده بود که نگاه نکنم.
چند روزى گذشت. هر لحظه حس کنجکاوى من تحریک مىشد و مىخواستم بدانم داخل این اتاقچه چیزهایى هست که احمد، به من اجازه نمىدهد حتى داخل آن را نگاه کنم. تا اینکه یک روز، در فرصت کوتاهى که در همین اتاق باز بود، به آرامى لاى در را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم؛ دیدم تا سقف اتاق، اوراق کاغذ چیده شده است و یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق هست. حالا احمد چگونه به تنهایى این همه کاغذ و مخصوصاً دستگاه تایپ را به خانه آورده بود که همسایهها و حتى من نفهمیده بودم، تعجبانگیز بود. طبعا کاغذها را بتدریج، زیر عبایش گرفته بود، دستگاهى را هم که براى تکثیر اعلامیهها تهیه کرده بود، طورى وارد خانه کرده بود که هیچ کس متوجه موضوع نشود. اوضاع سیاسى مملکت در آن زمان، طورى بود که اگر قضیه لو مىرفت و این اعلامیهها و دستگاه تکثیر اوراق به دست ساواک و مأموران انتظامى مىافتاد، حکم اعدام براى احمد داشت؛ البته من هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم؛ چون مىدانستم اگر بفهمد من هم موضوع را مىدانم، ناراحت مىشود.
خاطره جالب دیگرى از آن روزها دارم و آن این است که: در محل «تکیه ملامحمود» قم، خانمى بود که در دوران نوزادى به احمد شیر داده بود و مادر رضاعى ایشان محسوب مىشد. این خانم با اینکه سواد نداشت، فوقالعاده محکم و تودار بود و زن عجیبى مىنمود. اسمش فاطمه خانم بود. احمد به او اطمینان کامل داشت. بدین جهت، ماشین تایپ خود را خانه این خانم که داراى دو اتاق تاریک و نمور بود انتقال داده بود و تمام اعلامیهها در آنجا تایپ و تکثیر مىشد. رفتن به خانه فاطمه خانم هم مسألهاى عادى بود و تردید کسى را بر نمىانگیخت. و همسایهها نمىگفتند که چرا احمد هر روز به این خانه مىآید. برنامه احمد هم هر روز این بود که مثلا سرى به فاطمه خانم مادر رضاعىاش بزند و نزد او در ظاهر، یک چاى بخورد و احوالى بپرسد. با وجود این، تکرار این وضع و زیاد ماندن احمد در خان فاطمه خانم، مسأله ساز مىشد و ممکن بود در آن محیط کوچک، وضعى پیش بیاید که همسایهها بویى از اوضاع ببرند. البته در این ماجرا، فاطمه خانم نقشى اساسى داشت؛ به این معنا که دم در مىنشست و به محض اینکه مىدید در همان لحظههاى معین، کسى در آن اطراف است، او را دنبال نخود سیاه مىفرستاد. مثلا به یکى مىگفت: برو برایم تخممرغ بخر، و دیگرى را براى خرید سبزى مىفرستاد و کوچه را براى ورود احمد به داخل خانه خلوت مىکرد. البته فرد دیگرى به نام آقاى واحدى هم همراه احمد بود. آنها با هم وارد خانه مىشدند، چند ساعت در آنجا مىماندند و بعد از اینکه کارهایشان تمام مىشد با احتیاط از خانه خارج مىشدند. نکته جالب اینجاست که حتى شوهر و فرزندان فاطمه خانم هم از ماجرا مطلع نمىشدند. به این معنا که احمد و آقاى واحدى به آهستگى وارد زیر زمین خانه مىشدند و ساعتها در آنجا مىماندند و اعلامیهها را تکثیر مىکردند و یا به کارهاى دیگر در همین زمینهها مشغول مىشدند و در فرصتى مناسب هم، خانه را ترک مىکردند.
احمد بعدها ماجراى جالبى از رفتن به خانه فاطمه خانم برایم تعریف کرد و گفت: یک روز که به خانه فاطمه خانم رفته بودیم و در زیر زمین مشغول کار بودیم، دیدیم که او به طور مرتب، چیزى را دارد مىکوبد، و این کوبیدن در هاون، طى سه ساعتى که ما در زیر زمین بودیم مرتب ادامه داشت. بعد از اینکه کار ما تمام شد و از زیر زمین بیرون آمدیم، من از فاطمه خانم پرسیدم: «ننه، چى مىکوبیدى که اینقدر طول کشید؟» او گفت: «هیچ چیزى نمىکوبیدم. شما که زیر زمین مشغول کار بودید، صداى ماشین تایپ به بالا مىرسید. خواهرم، هاجر، به دیدن من آمده بود، براى اینکه متوجه صداى تایپ نشود، من این سر و صدا را راه انداختم. حقیقت این است که داخل هاون، هیچ چیزى غیر از یک تکه آجر نبود. خواهرم به من گفت: خواهر! این چند دقیقهاى که من اینجا نشستهام، این را نکوب، بگذار بعد که من رفتم. آخر، این آجر چیه که مىکوبى؟ گفتم: استاد حیدر شوهرم گفته است این آجر باید کوبیده شود. من نمىدانم براى چه کارى است؛ امّا دیدم خواهرم با وجود این هم، مثل اینکه حاضر نیست از خانه مان برود. آجر را هم آنقدر کوبیده بودم که به پودر تبدیل شده بود، و چون هنوز صداى تایپ مىآمد و من نمىخواستم خواهرم متوجه اوضاع شود، بلند شدم و شروع کردم به میخ طویله دور حیاط کوبیدن. در مقابل سؤال خواهرم هم گفتم: استادحیدر مىخواهد اطراف خانه را طناب بکشد؛ خلاصه اینکه دو سه ساعتى که خواهرم در خانه ما بود، وضعى بوجود آوردم و سر و صداى به راه انداختم که متوجه صداى ماشین تایپ در زیر زمین نشد.
از این داستانها زیاد است. فاطمه خانم به احمد گفته بود: تو نمىدانى که این چند ساعتى که زیر زمین هستید، من چه مىکشم. مرتب به کوچه سر مىزنم و اگر همسایهاى بخواهد وارد خانه شود، به او مىگویم: استاد حیدر خواب است؟ همسایهها که مىدانند، در خانه من به روى همه باز است گاهى از این حرف من تعجب مىکنند؛ امّا من مجبورم طورى نقش بازى کنم که کسى متوجه حضور شما در زیر زمین نشود.
آیا خاطره جالب دیگرى از روزهاى مبارزه دارید؟
خاطره فراوان است. نمونهاش را مىگویم: یک روز بعدازظهر که منزل آقاجون (پدرم) بودیم، قرار بود احمد به سراغ دوستش برود و شب برگردد. ساعت چهار بعدازظهر بود. در این هنگام احمد به من گفت «فاطى، مىآیى به خانه برویم؟ من مىخواهم بروم، تو هم با من بیا و بعد با هم بر مىگردیم». من قبول کردم. از خیابان بهار که مىگذشتیم، احمد راه را کج کرد. جلوى قبرستان نو رسیدیم. بین راه که مىآمدیم او مطالبى به من گفت و از جمله پرسید که مثلا دوست دارى در کار مبارزه باشى و با ما همکارى کنى؟ گفتم: بد نیست. گفت: مثلا اگر قرار باشد کارى براى انقلاب انجام دهى، آمادگى دارى؟ گفتم: بله. گفت: ولى مىدانى این گونه کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبى ندارد. این رضایت ضمنى را از من گرفت. او مىخواست کارى به من محول کند. ضمنا نمىخواست کارى را چشم و گوش بسته انجام دهم، که شاید وجدانش راحت باشد. این حرفها را زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت: باید وارد قبرستان بشوى؛ (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن مقبره که شدى، روى طاقچه روبرویت یک عکس مربوط به متوفى روى طاقچه است. بغل آن عکس، یک آجر گذاشته شده است. زیرا آن آجر، دوتا کاغذ است. آجر را بردار و کاغذها را بیاور.
تا اینجا قضیه عادى بود؛ اما ایشان گفت، مواظب باش که خیلى عادى راه بروى و طورى وارد قبرستان و مقبره بشوى که مثلا مىخواهى فاتحهاى بخوانى و خلاصه رفتارت طورى نباشد که جلب توجه کند. من متوجه شدم که ماجرا مربوط به یک مسأله مبارزاتى است. خواستم حرکت کنم. احمد بار دیگر خطاب به من گفت: «فاطى! متوجه شدى چى گفتم؟ باید خیلى ساده و عادى وارد مقبره بشوى، مثل اینکه فقط براى فاتحه خواندن به آنجا مىروى و کاغذها را طورى بردار که هیچ کس متوجه نشود.»
من وارد قبرستان شدم. بار اوّلى بود که چنین کارهایى مىکردم. احساس ترس داشتم. فکر مىکردم که مثلا عده زیادى مأمور پشت سر من درحرکت هستند. مرتب این طرف و آن طرف را نگاه مىکردم. ناگهان متوجه شدم که رفتارم غیر عادى است و خوب نیست و نباید به جایى نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و وارد مقبره شدم. قبرى در آنجا بود. بالاى قبر نشستم و شروع به خواندن فاتحه کردم. مقبره تاریک و نمور بود. ترس مرا گرفته بود. خیال مىکردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربى مرا بگزد. در یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، کسى را ندیدم. سراغ طاقچه و آجر رفتم. آجر را بلند کردم؛ امّا کاغذى زیر آجر نبود. آجر را سر جایش گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتنم: «کاغذ نیست»؛ تا این حرف را گفتم، حال احمد به قدرى بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. مع هذا به روى خود نیاورد و گفت: «بسیار خوب، تو به منزل آقاجونت برو. من هم دنبال درس مىروم. حالا به خانه نمىروم». از او پرسیدم جریان چیست؟ چرا ناراحت شدى؟ گفت، باشد براى بعد. قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم: ماجرا چه بود؟ چرا آن روز ناراحت شدى؟ گفت: قرار بود یکى از دوستان، چیزى آنجا بگذارد. لابد براى او گرفتارى پیش آمده که نتوانسته است بیاید.
بعدها من متوجه شدم که اینها گروهى هستند که اعلامیههاى امام یا دیگران را در جاى مشخصى مىگذارند و این مسأله لو رفته است. این مسأله خطرهاى زیادى داشت. یکى اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد، این محل زیر نظر و محاصر ساواک باشد و فهمیده باشند که من آنجا رفتهام و مرا دستگیر کنند. یا فردى که لو رفته است مجبور شود اطلاعاتى به مأموران بدهد و منجر به دستگیرى احمد یا من بشود.
در کارهاى مبارزاتى جالب این بود که هر کس کارى انجام مىداد مىکوشید که دیگران از آن سر در نیاورند. در آن روزها، آقاى لاهوتى در جریان مبارزه بود. او تازه از زندان آزاد شده و تعهد داده بود که اصلا اسم خانواد امام را بر زبان نیاورد امّا به محض آزادى از زندان به قم آمد وارد خانه ما شد و با احمد ملاقات کرد. بعدازظهر همان روز، قرار شد من با آقاى لاهوتى به تهران بروم. احمد نامهاى به من داد و گفت، حالا که به تهران مىروى، این نامه را هم با خودت ببر و توى صندوق پست بینداز. (ظاهرا نامه یا اعلامیهاى بود که قرار بود به امریکا فرستاده شود) احمد تأکید کرد: باید مواظب باشى که کسى از پست کردن نامه چیزى نفهمد. حتى آقاى لاهوتى که در جریان مبارزه بود نمىبایست متوجه شود. خواستیم حرکت کنیم، احمد گفت: «فهمیدى؛ فقط باید خودت این نامه را در صندوق پست بیندازى!» گفتم: بله، متوجه شدم. وقتى به تهران رسیدیم، در یکى از خیابانها صندوق پستى به چشمم خورد. گفتم: ماشین را نگه دارید. آقاى لاهوتى گفت: چه کار دارید؟ گفتم: نامهاى است که باید به صندوق بیندازم. گفت: بده من پست کنم. گفتم: نه. گفت: من پیاده مىشوم و نامه را در همین جا به صندوق مىاندازم تا شما پیاده نشوید. گفتم: حالا باشد بعد.
یکى دو خیابان را رد کردیم. من مىدانستم این نامه چیزى است که باید هر چه زودتر آن را از خودم دور کنم. حرف احمد هم در ذهنم بود که باید شخصا آن را در صندوق بیندازم. خلاصه یادم نیست با چه ترفندى از اتومبیل پیاده شدم و خودم را به صندوق پست رساندم و نامه را پست کردم نفس راحتى کشیدم. با وجود این، پشتسرم را نگاه مىکردم که کسى نیاید صندوق را باز کند.
یک بار دیگر، احمد نامهاى به من داد که به تهران ببرم و آن را به دست آقاى موسوى خوئینیها برسانم. من تا آن موقع آقاى موسوى خوئینیها را ندیده بودم و ایشان را نمىشناختم. نامه را به تهران آوردم و به منزل آقاى بروجردى (داماد حضرت امام) رفتم. بعدازظهر به خانم ایشان گفتم: من باید به جایى بروم. از دم مسجد که ردّ شدیم، من گفتم: اینجا یک کارى دارم و باید پیغامى را برسانم. خود احمد با آقاى موسوى صحبت کرده بود. حالا من نمىدانستم باید بگوییم نامه دارم یا آمدهام پیغامى را برسانم. یادم هست که آقاى بروجردى این طرف خیابان ایستاده، من به آن سوى خیابان رفتم، آقاى موسوى خوئینیها هم از مسجد بیرون آمده بود و گویا در انتظار من، پشت در مسجد ایستاده بود. من رسیدم و نامه را به ایشان دادم و برگشتم.
زندگى خانوادگى و مبارزات سیاسى، در مقول جداى از هم است. حاج احمدآقا براى ایجاد هماهنگى بین این دو مسأله چه مىکردند؟ آیا خاطرات جالبى از آن روزها دارید؟
زندگى جالب، پر دغدغه و گاهى دلهره آمیزى بود. مثلا احمد در تمام روزهاى هفته به درس مىرفت و على القاعده روزهاى پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود، بایستى در خانه و نزد ما باشد؛ اما معمولا بعدازظهرهاى پنجشنبه به من مىگفت: باید به تهران بروم. وقتى از او مىپرسیدم براى چه به تهران مىروى، مثلا مىگفت با دوستان قرار دارم، یا به یک میهمانى دعوتم کردهاند. واقعیت این است که در آن هنگام، خیلى ناراحت مىشدم و به ایشان مىگفتم: در طول هفته که درس دارى، هر شب هم بعد از کلاس تا دیر وقت برنامه دارى. پنجشنبه و جمعه هم که باید در خانه باشى با دوستانت برنامه مىگذارى و به تهران مىروى؛ بعدها متوجه شدم این رفت و آمدها جنبه مبارزاتى دارد.
یک روز به من گفت: من سه چهار روزى به تهران مىروم، اگر نیامدم نگران نباش و زنگ هم نزن. من حرفى نزدم؛ امّا خیلى اوقاتم تلخ شد. بعد متوجه شدم، او همان موقع به زاهدان رفته و از آنجا به پاکستان سفر کرده و با لباس مبدل وارد آن کشور شده و تعدادى اعلامیه با خود به مسلمانان پاکستانى رسانده است.
سالها گذشت و احمد به من گفت: «آن روزها آنچنان تلخ و پر زحمت بود که هیچ وقت نمىتوانم آن را فراموش کنم؛ زیرا در شرایطى از خانه بیرون مىرفتم و از تو جدا مىشدم که اگر گرفتار مىشدم اعدامم حتمى بود. اگر در آن سوى مرزها هم دستگیر مىشدم، آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت قاچاق، معلوم نبود چه به سرم بیاید. از آن طرف هم مىدانستم که تو تصور مىکنى من براى گردش و تفریح نزد دوستان مىروم؛ چون خودم مىدانستم چه راهى را انتخاب کردهام زیاد ناراحت نبودم. درست است هنگامى که از تو و فرزندمان، حسن دور مىشدم، برایم دردآور بود، امّا چون پاى انقلاب و مبارزه در کار بود، چارهاى جز ادامه راه نداشتم.»
احمد، گاهى اوقات شوخى مىکرد و مىگفت: «ببین فاطى جان، هر کسى یک عیبى دارد. من هم عیبم این است که گاهى از تو و خانواده دور مىشوم. تو تصور کن همسرت راننده کامیون است که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید. من هم مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم.»
او مرا متوجه این نکته مىکرد که به خاطر موقعیتهاى انقلابى ناگزیر است به این طرف و آن طرف برود، نه به خاطر تفریح و گردش. با اینکه احمد، شخصیتى بسیار عاطفى بود و از ناراحتى من به خاطر دور بودنش از خانه و خانواده رنج مىبرد، مع هذا هم مشکلات را به خاطر انقلاب و امام تحمل مىکرد. او بارها به من مىگفت: «اکثر روزهایى که از خانه بیرون مىرفتم و از تو و حسن خداحافظى مىکردم، فکر مىکردم این آخرین بار است که شما را مىبینم. شب یا روز بعد که برمىگشتم و مىدیدم اتفاقى نیفتاده است، پندارى خداوند عمر دوباره به من داده است». امّا او هیچ یک از این نگرانیهایش را به من منتقل نمىکرد. و این بدان جهت بود که دلش مىخواست من زندگى راحتى داشته باشیم.
نکته دیگرى که بیانگر شخصیت جالب اوست، این است که با وجود تحمل تمام سختیها و مشقتها در سالهاى پیش از انقلاب و زحمتهایى که براى پیروزى انقلاب کشید (البته ایشان تنها نبود، دیگران هم به سهم خود زحمت کشیدند) همیشه فکر مىکردم که کارى براى انقلاب نکرده است. بعد از پیروزى انقلاب، کارهاى زیادى در دفتر امام بر عهده ایشان بود با وجود این، خود را کوچکترین فرد احساس مىکرد و کارهاى خود را خیلى کوچک مىشمرد.
در مصرف بیتالمال هم تا آن حدّ محتاط بود که یادم هست روزى به حضرت امام گفت: «من فکر مىکنم هزینه زندگى من، بیش از میزان کارى است که انجام مىدهم.» و این در حالى بود که به من سفارش مىکرد در خرج کردن نهایت صرفه جویى را بکنم و با هر نوع تجملگرایى واقعا مخالف بود. همیشه دلش مىخواست سادهترین زندگى را داشته باشد. این وضع به طورى بود که گاهى من به او مىگفتم: زندگى کردن با شرایطى که شما مىگویید در وضعیت فعلى امکان ندارد و شاید این سختگیرى شما در کمتر خرج کردن، ریا جلوه مىکند؛ زیرا وضع خانه ما طورى است که افرادى آمد و رفت دارند و باید برخى مسائل را رعایت کرد. و خلاصه همیشه دربار این گونه مسائل بحث و گفتگو داشتیم. این مسأله را به حضرت امام عرض کرد؛ امّا حضرت امام به ایشان فرمودند: «چرا بابا. تو شب و روزت را وقف کردهاى و براى اسلام و انقلاب کار مىکنى».
گاهى هدیههایى از افراد مىرسید. او به من مىگفت: «این هدیهها به پسر رهبر انقلاب تعلق دارد، نه به احمد و متعلق به بیتالمال است». یک روز من این مسأله را به حضرت امام عرض کردم و گفتم که، احمد خیلى دقیق است و من نمىدانم چکار کنم. هر چه خرج مىکنم او فکر مىکند که خلاف شرع است. حتى موضوع هدیهها را با امام مطرح کردم. ایشان فرمودند: «نه، عیبى ندارد».
یا مثلا میهمان مىآمد. من دو جور غدا درست مىکردم. احمد اعتراض مىکرد و مىگفت این اسراف است. مىگفتم، انسان براى خودش یک جور غذا درست مىکند؛ امّا میهمان احترام دارد و باید حداقل دو نوع غذا تهیه کرد.
گاهى مىخواستم براى اتاقها پرده بزنم. او مىگفت: «چوب پرده لازم ندارم. همان میخ زدن کفایت مىکند؛ این کارهایى که شما مىکنید باعث نگرانى من مىشود.»
من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم: «آقا، احمد واقعا وسواسهایى در زندگى دارد که من ماندهام در زندگى چه بکنم. اگر حضرتعالى هم آنچه را ایشان اسراف مىداند، انجام ندهیم.» حضرت امام فرمودند: «ببین بابا. اصلًا نگران نباش. خرج زندگى تو را خودم از پول شخصى مىدهم. به احمد بگو نگران نباشد. فکر نکند حقوقى است که در قبال کارى که انجام مىدهد دریافت مىکند.»
یک روز که به اتفاق احمد در حضور امام بودیم؛ از احمد آقا پرسیدند: «احمد، تو در مصرف کردن وسواس دارى. اصلا خرج خانه به تو ربطى ندارد. من از پول شخصى خودم به فاطى مىدهم.» در این هنگام بود که احمد گفت: «شما هر چه مىخواهید بدهید. بدهید. آن اصلا ربطى به من ندارد.» احمد به خود من هم گفت: «آقا دریا است، هر کارى بکند مشکلى ندارد. این ماییم که زود آلوده مىشویم. آقا هر کارى دلشان مىخواهد انجام دهند، این تو و این آقا. هر چه دلت مىخواهد خریدارى کن. دیگر به من ارتباطى ندارد و من دیگران نگران نیستم که این مصرف، زیادتر از حدّ و شأن من باشد.»
احمد، اصلا شأنى براى خود قائل نبود. گاهى به او مىگفتم، فلان کار در شأن تو نیست. و او مىگفت: «من شأنى ندارم؛ احمد خمینى که شأنى ندارد. احمد خمینى یک طلبه است و هیچ شأنى ندارد. شأن او یک اتاق ساده و زندگى معمولى است؛ تو این شئون را خودت در نظر مىگیرى که این طورى زندگى کنى». البته حضرت امام این مسائل را براى ما حل کردند؛ امّا بحث من بر سر این است که احمد با وجودى که شب و روزش را وقف اسلام و انقلاب و امام کرده بود، باز هم این عقیده را نداشت که حق و حقوق معمولى بیتالمال به او برسد و یک زندگى عادى داشته باشد. خصلت او طورى بود که هر کارى مىکرد اصلا در نظرش قدر و منزلتى نداشت و معتقد بود آنقدر ارزش ندارد که بخواهد در مقابلش چیزى بخواهد و یا ارزشى براى خودش قائل شود. البته در اینجا باید این نکته را یادآورى کنم که او هرگز با صفت خست آشنا نبود و حتى از کرامت بسیار والایى نیز برخوردار بود و سخاوت و بلند نظرى او در مورد دیگران زبانزد دوستان بود. به محرومان و مستضعفان به طور ناشناس کمک مىکرد و در این زمینه مىتوان به موارد بسیارى اشاره کرد؛ مثلا اگر براى کسى مشکلى پیش مىآمد و کمک مالى مىخواست به راحتى پول مىداد؛ و وقتى هر یک از ما به بیمارستان نیاز پیدا مىکردیم سعى مىکرد به بهترین وجه به ما رسیدگى کند، در مورد توجه و رسیدگى به دیگران و هم سطح کردن زندگى با آنان هم عقاید خاصى داشت؛ مثلا اگر اسباب بازى به عنوان هدیه براى بچههایمان مىرسید، مىگفت: به دیگران هم بده تا فرزندانشان از این وسایل بهرهمند شوند؛ او همیشه مىگفت: همان طور که بچّه تو دوست دارد اسباببازى داشته باشد، بچههاى دیگران هم دوست دارند؛ بنابراین بهتر است به طور یکسان بهرهمند شوند، نه اینکه شما از چند نعمت برخوردار باشید و دیگران محروم بمانند. این خصلتها، از جمله مواردى است که این روزگار حکم کیمیا دارد و بیشتر مردم سعى مىکنند همه چیز را براى خود و خانوادههایشان جمع کنند، حال اگر دیگران از کمترینِ آن نعمتها هم استفاده نکنند؛ اهمیتى برایشان ندارد.
او وقتى سر سفره مىنشست همیشه نگران بود، مبادا کسى گرسنه باشد یا نتواند غذایى براى خود و خانوادهاش تهیه کند. اگر به بازار میوه مىرفتم و میوه فروش مرا مىشناخت و میوه خوب مىداد، او ناراحت مىشد و مىگفت دیگران هم دوست دارند میوه خوب بخورند؛ تو خیال نکن خیلى کار خوبى است که پذیرفتى میوه دستچین به تو بدهد، یا اینکه اگر نیاز به پزشک پیدا مىکرد و به مطب کسى مىرفتم و پزشک بلافاصله مرا مىپذیرفت، احمد به من اعتراض مىکرد و مىگفت: باید سعى کنى آخر وقت بروى که به کسى صدمه نخورد؛ چون وقتى در بین مریض، پزشک تو را مىبیند حق کسى که دو ساعت به انتظار نوبت نشسته است ضایع مىشود. مورد دیگر درباره چیزهایى که تعارفى مىآوردند، است؛ مثلا یادم مىآید آقاى بشارتى رطب تازه برایمان فرستادند و من تصمیم گرفتم پس از مصرف عادى آن روز، بقیه را براى روزهاى بعد نگه دارم؛ او با لبخندى به من گفت تو فکر مىکنى دیگران دوست ندارند رطب تازه بخورند؛ میل، میل خودت است، ولى به هر حال به نظر من بهتر است تو آن رطب را با دیگران قسمت کنى تا همه از رطب تازه استفاده کنند.
او نسبت به مریضى بچّهها خیلى حساس بود، حالا چه بچه خودش و چه بچهّ دیگران، علاوه بر آن همیشه نگران بود از اینکه مادرى بچهاى بیمار داشته باشد و نتواند براى فرزندش دارو تهیه کند و هم این موارد نشان دهند لطافت روحى خاص او و توجهاش به محرومان و مستضعفان است که سبب مىشد در مورد صرف بودجه آنگونه حساب باشد و آن تذکرها را به من بدهد.
سوال: به هر حال، شما از هر کس دیگرى به حجتالاسلام والمسلمین حاج احمد آقا نزدیک بودهاید و بیش از دیگران از خصلتها و ویژگیهاى ایشان اطلاع دارید. اگر مطالب دیگرى در این زمینه دارید بفرمایید.
او واقعا مردى بزرگ و وارسته بود؛ زیرا به نظر من شخصى لیاقت صفت بزرگى و انسانى دارد که توانسته باشد از تمام خود خواهیها، هواهاى نفسانى، امیال شخصى و ... که در هر انسانى وجود دارد، رسته باشد و این اوصاف در شخصیت او کاملا مشهود بود؛ در حقیقت به یک عرفان ناب رسیده بود، عرفانى که انسان مىسازد، انسانى به تمام معنا و در اوج کمال انسانى. من شنیده بودم انقلاب هاى بزرگ قهرمان هاى بزرگ مىسازد؛ ولى به نظر من این ویژگى عرفان است که انسان را مىسازد و او را به ارزشهاى والاى خویش مىرساند.
او گاهى به من مىگفت: خوشا به حال داداش و آقا که الآن نزد خدا هستند، او به زندگى پس از مرگ اینچنین مىنگریست؛ مرگ در نظر او مفهوم وصال را تداعى مىکرد و معناى رسیدن به محبوب و آرامش یافتن در کنار او بود.
خصلت عجیب دیگرى که احمد داشت و من آن را در کمتر کس دیگرى دیده بودم، از خودگذشتگى ایشان بود. او خیلى راحت، خود را فدا و فنا مىکرد و از خودش مىگذشت. مثلا اینکه احمد به درس و مطالعه و ادامه تحصیل علاقه شدیدى داشت؛ امّا به خاطر درگیرى با مسائل مربوط به انقلاب و رسیدگى به امور دفتر امام، مجبور شده بود درس و بحث خود را کنار بگذارد. گاهى مىگفت: «بعضى اوقات مىنشینم و فکر مىکنم آنچه مرا در مقابل ناراحتى کنار گذاشتن و رها کردن درس و تحصیل، تا اندازهاى راضى مىکند این است که توانستهام دفتر امام را از خیلى خطرهایى که آن را به شدت تهدید مىکرد، حفظ کنم و خوشحالم که با تمام توانم آن را سالم نگه داشتهام. هر کس به خاطر حفظ انقلاب، چیزى داده است. یکى جانش را فداى انقلاب کرده، یکى سلامتىاش را از دست داده است، و من حداقل چیزى که از دست دادهام، همین ترک تحصیل و درس نخواندن بوده است و در مقابل، حفظ دفتر امام به بهترین شکل صورت گرفته است. واقعیت این بود که احمد، تمام وقتش را در دفتر صرف کرد و اگر بگوییم که او تنها کسى بود که سلامت و صلابت دفتر امام را حفظ کرد، گزاف نگفتهایم. او در مقابل افرادى که مىخواستند در دفتر نفوذ کنند، خیلى هوشیارانه عمل مىکرد و در کارش هم موفق بود.
یک روز احمد به من گفت: «هر چه فکر مىکنم مىبینم دیگران از من بهتر هستند. اما نمىدانم چرا وقتى بعضى دوستان به من مىرسند، مىگویند تو خیلى آدم باهوشى هستى. در حالى که من خودم را آدم عادى و معمولى مىدانم و هیچ چیزى برتر از دیگران ندارم.» در حالى که به نظر من احمد داراى هوشى سرشار بود و سرعت انتقال عجیبى داشت، بسیار دقیق و نکتهبین بود تا مطلبى را خوب هضم نمىکرد از کنارش عبور نمىکرد؛ گاهى در مورد مسائل مختلف که بحث مىکردیم و متنهایى که با هم مىخواندیم؛ این ویژگى بیشتر خود را نشان مىداد؛ دقت و مو شکافى او عجیب بود، خیلى خوب مطالب را حلاجى مىکرد، من مقدارى از معالم را پیش او خواندم، خیلى روشن و باز مطلب را طرح مىکرد و توضیح مىداد.
او ارتباط بسیار قوى و محکمى با کلام وحى داشت؛ هر روز قرآن مىخواند و روى کلماتش با دقت خاصى تکیه مىکرد. او به تعمق و تأمل در قرآن بیشتر اهمیّت مىداد و تدّبر در مفهوم آیات حق را مفیدتر مىدانست تا اینکه صرفا ختم قرآن کند یا بخشهایى از آن را بخواند. حتى یک بار ترجمه فارسى قرآن را به دقت خواند و مورد بررسى قرار داد تا ببیند ترجمه چقدر بیانگر عمق عظمت قرآن است.
سوال : جنابعالى در گفتههایتان به مسأله حفظ دفتر امام اشاره کردید، اگر امکان دارد دربار چگونگى حفظ جانحضرت امام و بیت شریف معظمله، توضیحاتى بدهید.
دکتر طباطبایی: در سؤال شما دو بخش جداگانه مطرح است؛ یکى، حفظ دفتر امام و دیگر، محافظت از جان حضرت امام، و من سعى مىکنم به طور مجمل به این دو مقوله بپردازم:
در مورد حفظ دفتر امام، یادم مىآید وقتى جریان منافقین پیشآمد، قرار شد دفتر و بیت امام محافظت شود. مراکز دیگر از جمله حزب جمهورى اسلامى، ساختمان نخست وزیرى و ... به نحوى دچار مشکل شده بودند. احمد نشست و فکر کرد که محافظت دفتر و بیت امام را به عهده چه کسى بگذارد. این را خودش براى من تعریف کرد و گفت که: به این نتیجه رسیدم که انجام این کار را خودم بر عهده بگیرم و طرحى هم براى محافظت بیت و شخص حضرت امام تهیه کردهام. من از ایشان پرسیدم چه طرحى تهیه کردهاى؟ گفت: «فکر کردم که باید چند دایره امنیتى براى خانه امام لحاظ کنیم. مثلا اگر یکصد نیرو از سپاه پاسداران براى محافظت لازم باشد، انتخاب یکصد نیروى مؤمن، امکان کمى دارد؛ ولى هر کسى مىتواند دو تا سه نفر را که از هر جهت مؤمن و قابل اطمینان باشند، معرفى کند؛ گفتم که مثلا (البته من حالا ارقام را به یاد نمىآورم به طور فرض مىگویم) دایره اول محافظت، ده نفر مىخواهد و دایر دوم فرضا پنجاه نفر. پس براى گروه محافظت اولیه به شصت نیروى کاملا مطمئن احتیاج داریم. در آن شرایط که هر روز در مراکز یا دفتر شخصیتهایى بمب مىگذاشتند و منفجر مىکردند، مىبایستى این شصت نفر را از جاهاى مختلف جمع کنیم. مثلا به این نتیجه رسیدیم که آقاى طاهرى (امام جمعه اصفهان) مىتواند دو نفر را معرفى کند که بتواند روى تعهد و ایمان آنها قسم بخورد. یا آقاى صدوقى (یزد) هم مىتواند دو نفر را با همین شرایط معرفى کند. هر یک از آقایان دیگر هم مىتوانند دو نفرى معرفى کنند که تطمیع نشوند. وضع مالى آنها هم طورى نباشدکه بتوان آنها را خرید. از نظر سیاسى، دینى و انقلابى هم صددرصد قابل اطمینان باشند. من از سراسر ایران، شصت نفر را اینگونه جمع کردم؛ یعنى شصت نفرى که تمام ایران مىتوانست روى آنها قسم بخورد. در دایره اول و دوم این افراد را قرار دادم. این افراد از قم، تبریز، اصفهان، یزد و خلاصه تمام شهرهاى ایران آمده بودند، ضمن اینکه قرار شد براى حلقههاى بعدى، پنجاه نفر از طرف سپاه معرفى و گمارده شوند. و به این ترتیب، محافظت بیت امام با هوشیارى کامل، شکل داده شد.»
افرادى که براى دفتر انتخاب مىشدند، خیلى سالم بودند. مثلا ما از این مسأله تعجب مىکردیم که یک آدم خیلى معمولى را مسئول تلکس کرده بودند؛ امّا احمد عقیده داشت که این آدم، هیچ خطرى ندارد. نهایت کار او این است که تلکس را از این طرف بردارد و به جاى دیگر تحویل دهد. آنقدر هم شمّ سیاسى ندارد که بین راه، تلفنى بزند و به فرد یا افرادى خبر بدهد. بلکه او آدم مطمئن و متعهدى است و از جهت ایمان انقلابى و امانتدارى تا آن حد مىفهمد که باید این کاغذ را از اینجا بردارد و به جاى دیگرى برساند؛ امّا اگر غیر این باشد، ممکن است از خودش اجتهاد کند و در بین راه به چند نفر خبر بدهد. و من فکر مىکنم یکى از دلایلى که دفتر امام سالم ماند و هیچ نفوذى در آن صورت نگرفت همین هوشیارى و دقتنظر احمد بود که هر کسى را در جایى که مناسب بود، مىگمارد.
مسأله دیگر، تلاش بیش از حدّ احمد براى حفظ سلامت حضرت امام بود. او فکر و نیروى زیادى را صرف این مسأله مىکرد. مثلا اگر خودش مىخواست چند ساعتى از امام دور شود، حتماً مىبایستى من وظیف او را در غیابش بر عهده بگیرم. حالا یا چون من به خودش مربوط بودم، یا خانه ما نزدیک بود، یا اینکه به کس دیگر نمىتوانست بگوید برو یا نرو. امّا رویش به روى من بازتر بود. اگر مىخواست مثلا دو روز در خانه نباشد، به من مىگفت: «فاطى، تو اینجا باش.» و اگر مطمئن نمىشد که من هستم، اصلا از خانه خارج نمىشد. چون معتقد بود براى محافظت امام، غیر از تمام اقدامات دیگر، باید یک نفر از خودش نیز به همین صورت ایشان را حفظ کند.
براى نمونه باید به مسأله «کشمیرى» اشاره کنم. همان کسى که عضو سازمان منافقین بود و ساختمان نخستوزیرى را منفجر کرد و آقاى رجایى و آقاى باهنر را به شهادت رساند. من یادم مىآید که آقاى رجایى آمده بود که به حضور امام برسد. کشمیرى هم تلاش مىکرد به بیت وارد شود. تنها کسى که ایستادگى کرد و اصرار نمود که بدون بازرسى کیف نباید کسى وارد بیت شود، احمد بود. این مقرّرات و ضوابطى بود که خود احمد وضع کرده بود و هم افراد و شخصیتهایى که قرار بود به حضور امام برسند، باید مورد بازرسى قرار مىگرفتند. البته این کار به برخى از شخصیتها برمىخورد؛ امّا احمد مىگفت: «عیبى ندارد، بگذار همه از من دلخور باشند. حفظ جان امام براى من از هر چیزى بالاتر است. من به ابعاد مختلف قضیه فکر مىکنم. من عقیده دارم که نباید ذرهاى ناراحتى براى امام پیش بیاید، حالا همه با من بد باشند و حتى بد و بیراه بگویند، اهمیتى ندارد.»
از تلاشهاى دیگر او براى حفظ جان امام، احداث بیمارستان بقیهالله (عج) جماران بود، و مثل همیشه از تیزهوشى و آیندهنگرى و واقعبینى خود در این مورد استفاده کرد، او در بدو امر از امام مىخواهد که براى تأسیس بیمارستانى براى سپاه کمک کند، ایشان هم مىپذیرند و مقدار قابل توجهى کمک مالى به منظور احداث بیمارستان در اختیار سپاه قرار مىدهند. بیمارستان پس از چندى افتتاح مىشود بخش سى. سى. یوى آن نیز به راه مىافتد و احمد براى تأمین کادر پزشکى متخصص آن نیز تلاش مىکند. مدتى از تأسیس بیمارستان گذشته بود که حال امام به هم خورد و او را به بیمارستان بردیم. وقتى امام بهبود نسبى یافت، سؤال کرد که کجاست، و وقتى پاسخ شنید که خیلى از منزل دور نیست؛ پرسید: چقدر نزدیک است؟ در حالى که در همان زمان او حتى تصور مىکرد که ممکن است در حین بیمارى به خارج منتقل شده باشد، به همین دلیل از شنیدن پاسخ حاضران تعجب مىکرد و وقتى به او گفته شد که این بیمارستان تا منزل چند مترى بیشتر فاصله ندارد، بسیار متعجب شد؛ قدر مسلم این است که از موارد مهم امنیتى براى حفظ جان امام، مسأله بیمارستان و تأمین پزشک متخصص مورد نیاز بود که با این اقدام هوشیارانه احمد این کار عملى شد؛ نکته دیگر اینکه اگر امام اطلاع پیدا مىکرد که احمد مىخواهد در پشت دیوار اتاقش بیمارستان بسازد، با آنکه خود هزینه تأسیس آن را پرداخت کرده بود، هرگز نمىپذیرفت. احمد مىگفت: احداث بیمارستان که ضررى ندارد؛ اینجا متعلق به بیمارستان بقیهالله (عج) است و مردم از آن استفاده مىکنند و اگر ضرورتى پیش آمد، براى امام از آن استفاده مىکنیم؛ چون درهر صورت بهتر از راه دور است؛مسأله ساز نخواهد شد.
این کار از جمله فعالیتهایى بود که براى حفظ سلامتى امام انجام داد و خیلى موارد دیگر هست که هرگز جایى بر زبان نیاورد و کسى نیز از آنها خبر ندارد؛ چون احمد نمىخواست خود را مطرح سازد.
روى هم رفته، کارهاى احمد روى حساب و کتاب بود؛ مىنشست و فکر مىکرد که این کارى که مىخواهم بکنم تا چه حد مىارزد و تا کجا باید موضع بگیرم و دیگران را از خودم برنجانم. چون هدفش مقدستر از این حرفها بود و تا آخر، پاى آن مىایستاد و هر کس هم هر چه مىگفت برایش اهمیت نداشت و به آنچه مىاندیشید امام و اسلام و انقلاب بود.
سوال: سخنان سرکار، پرسشهاى تازهاى را ایجاد مىکند و اینکه حاج احمدآقا درباره انقلاب چگونه مىاندیشیدند. در روزهاى اوج مبارزه چه مىکردند و چه چیزهایى را مقدس مىدانستند. اگر در این زمینهها مطالبى بفرمایید باعث امتنان خواهد بود.
دکتر طباطبایی: انقلاب اسلامى و پیروزى آن از هر چیز دیگرى برایش مقدستر بود؛ مثلا یادم مىآید همان روزهاى اولى که در خدمت حضرت امام به پاریس رفته بود به آقاى لاهوتى تلفن کرد که وقتى به تهران مىآیند، دو تا پسرهاى مرا هم به تظاهرات ببرند. آقاى لاهوتى مىخندید و مىگفت: حاج احمدآقا، طورى از دو فرزندش سخن مىگوید که هر کس نداند تصور مىکند دو جوان رشیدش را به صحنه کارزار مىفرستد؛ یکى از پسرهایش (پسر بزرگش) هفت سال دارد و پسر دیگرش دو ماهه است.
موضوع دیگرى که به خاطر دارم، این است که هنگام شروع جنگ تحمیلى، حسن، فرزندمان سیزده ساله بود. احمد به او مىگفت که: «حسن، بلند شو و به جبهه برو!» من مىگفتم، این بچه است؛ امّا احمد خطاب به حسن مىگفت: «ببین حسن جان، شاید در ذهنت بیاید که بگویى چرا خودت به جبهه نمىروى؟ جسم و روح من در جبهه است؛ امّا فکر مىکنم در شرایط کنونى محافظت از امام براى من، واجبتر است از اینکه به جبهه بروم. پس حالا که من نمىتوانم به جبهه بروم، تو برو!» سپس احمد شروع کرد از فواید جبهه رفتن و حضور در صحنههاى نبرد تعریف کردن، و به حسن مىگفت: من الآن یک چیزى به تو مىگویم، پس فردا تمام اینها تمام مىشود. این سفره همیشه باز نیست و این رحمت خداوندى همیشه آماده نخواهد بود که بتوانى از آن استفاده کنى.
الآن بهترین فرصتى است که تو مىتوانى به جبهههاى جنگ بروى و از موقعیت استفاده کنى. من اینها را که مىگویم به این جهت است که تو بعداً نگویى، بابا من عقلم نمىرسد، چرا تو به من نگفتى. اگر شهید بشوى که چه بهتر. اگر مجروح هم بشوى خوب است. البته باید سعى کنى که اسیر نشوى، چون مشکلات زیادى پیش مىآید.»
این حرفها همچنان ادامه داشت، تا اینکه حسن بزرگ شد و به جبهه رفت. دفعه اول، چند ماهى در جبهه بود. وقتى برگشت پدرش به او گفت: «حسن، من چون نمىتوانم به جبهه بروم، دلم مىسوزد و از تو مىخواهم که به آنجا بروى، و گرنه با تمام وجود دلم مىخواهد تمام لحظهها در جبهه باشم».
یکى از پاسدارهاى بیت امام که حسن را با آن سن و سال کم در جبهه دیده بود. پسر آقاى هاشمى رفسنجانى و دو سه تا از فرزندان مسوولان هم در جبهه بودند، فکر کرده بود که اینها را به خط مقدم ببرد؛ چون هر دو شان هنوز بچه بودند و تعلیم کافى ندیده بودند، کارهاى پشتیبانى را به آنها سپرده بودند. وقتى حسن و پسر آقاى هاشمى از خط مقدم جبهه برگشتند، یکى از افرادى که آنها را مىشناخت، سر و صدا راه انداخته بود که چرا آنها را به خط مقدم فرستادهاید. اینها تعلیم ندیدهاند؛ امّا آن آقا گفته بود که خیلى خوب اگر اینها شهید بشوند. زیرا شهادت آنها بعد تبلیغاتى زیادى داشت و مىتوانستیم بگوییم که نوه حضرت امام و پسر آقاى هاشمى رفسنجانى هم در جبهه بودند و به شهادت رسیدند.
شما مدتى هم در نجف بودید که علىالقاعده خاطراتى هم از روزهاى اقامت در آنجا دارید. دراینباره هم توضیحات سر کار مطمئنا براى خوانندگان جالب خواهد بود.
ما وقتى به عراق رفتیم، قرار بود چند ماهى بیشتر در آنجا نمانیم و به ایران بازگردیم. البته رفتن ما به عراق هم با مشکلاتى روبرو بود؛ زیرا هم احمد و هم خانوادهاش ممنوع الخروج بودند. ساواک هم از کارهاى مبارزاتى ما اطلاع داشت؛ امّا جزئیات کارها را نمىدانست، یعنى احمد، جورى وانمود مىکرد که انگار اصلا توى باغ مبارزات نیست، و این در حالى بود که تشکیلات منظمى در قم وجود داشت. خانههاى تیمى بود که هر یک وظیفهاى بر عهده داشتند.
براى رفتن به عراق، مجبور شدیم ابتدا به لبنان برویم و توسط دوستان و آشنایانى که داشتیم ویزاى عراق بگیریم. ورود ما به عراق مصادف با شهادت حاج آقا مصطفى شد و بعد از این حادثه، قرار شد ما در آنجا بمانیم.
در این موقع احمد بر سر یک دو راهى مسأله عاطفى قرار گرفت؛ یعنى وقتى قرار شد مجبور شدیم در عراق بمانیم، احمد به من گفت: «فاطى! براى آقا [حضرت امام] شرایطى پش آمده است که من نباید ایشان را تنها بگذارم. از طرف دیگر به عشق و علاقه آقاجون (پدرم آقاى سلطانى) به شما هم اطلاع دارم و مىدانم تا چه حد به شما وابستگى دارند. در این شرایط چه باید بکنیم؟» احمد گفت: «آخر پدر و مادرت خیلى ناراحت مىشوند. من مىدانم آقاجانتان و مادرتان به شما وابستگى دارند. من از این جهت ناراحتم و دلم مىخواهد نظرت را برایم بگویى.» گفتم نظر خودم که مثبت است؛ زیرا وضعیت تو را احساس مىکنم و ضرورت وجود تو را در اینجا به خوبى درک مىکنم. خوشبختى من و راحتى من نیز در کنار تو بودن است. از نظر پدر و مادرم هم مسألهاى نیست چند سالى پیش آنها بودیم و حالا چند سالى نزد والدین تو مىمانیم. بالاخره ما تصمیم به ماندن در نجف گرفتیم. یک سالى در آنجا ماندیم. حوادث گوناگونى در این مدت اتفاق افتاد. خانه امام را محاصره کردند. دولت بعث عراق به امام گفت: به مسجد براى اقامه نماز مىتوانند بروند؛ ولى درس ندهند. امّا امام به منظور انعکاس بیشتر قضیه جواب دادند: اگر قرار است درس ندهم، به مسجد هم نمىروم. امام با این اقدام خود، یک کار سیاسى کردند. به این معنا که دولت عراق، حضرت امام را از رفتن به مسجد منع نکرده بود، امّا امام با نرفتن به مسجد، مىخواستند قضیه بازتاب بیشترى پیدا کند و وانمود نمایند که از رفتن به مسجد منع شدهاند.
کم کم بر تعداد ایرانی هایى که به مسجد مىآمدند اضافه شد. حاج احمدآقا در این هنگام، شدیدا مشغول فعالیت بودند. امّا من خیلى در جریان کارها قرار نمىگرفتم. این بدان جهت بود که بیشتر کارها حالت مخفیانه داشت و ما هم به عنوان اعضاى خانه نمىبایست زیاد در جریان کارها قرار گیریم. زیرا ممکن بود نادانسته موضوعى را نقل کنیم و قضیه لو برود. یا اینکه احتمالًا گرفتار بشویم و زیر فشار که قرار بگیریم مجبور شویم ماجراهایى را که مىدانیم فاش سازیم.
در این ایام، احمد به وضع دفتر امام در نجف سر و سامانى داد و کارهایى کرد و تشکیلاتى به وجود آورد که پیش از آن، هیچ سابقهاى نداشت. و الآن برادرمان آقاى دعایى هستند و مىدانند که احمد چه کارهاى سازندهاى در آن روزها صورت داد. حتى در گرفتن روزنامهها و به دست آوردن خبرها و گزارشهاى مربوط به انقلاب، برنامه ریزی هایى شد. مثلا تلفن را به یکى از اتاق هاى طبقه فوقانى خانه منتقل کردند و موقعى که مىخواستند از ایران خبر بگیرند از حضرت امام مىخواست که به آن اتاق در طبق بالا بیایند و مثلا مىگفتند به ایران تلفن کنیم و ببینیم چه خبر است.
بدین ترتیب، امام شخصا پاى تلفن حضور داشتند و از هم شهرستانهاى ایران که خبر گرفته مىشد، بدون واسطه به اطلاع حضرت امام مىرسید. مثلا به انگیز اینکه از آقاى صدوقى احوالپرسى شود، خبرهاى مربوط به مبارزات مردم ایران از ایشان گرفته مىشد و امام مستقیما در جریان کارها قرار مىگرفتند. یا مثلا شخصیتى اظهارنظر مىکرد که اگر محتواى اعلامى حضرت امام با توجه به فضاى موجود در ایران داراى فلان نکته یا نکات باشد، مناسب خواهد بود. امام هم با تمام تدبیر و هوشیارى که داشتند، نظر مشورتى دیگران را مىپذیرفتند؛ یعنى اینطور نبود که بگویند، حرف، حرف من است. امام، زمانى که در نجف بودند، دقیقا در جریان تمام کارها قرار داشتند؛ یعنى پاى تلفن مىنشستند، احمد با افراد و شخصیتهاى طراز اول تماس مىگرفتند، که مثلا چه کسى در فلان روز سخنرانى کرده است. سخنرانى او چه تأثیرى در مردم داشته است. چه افرادى موافق بودهاند و چه کسانى مخالف؟ تعداد جمعیت چقدر بوده و حتى شعارها چه بوده است؟ احمد، تمام آنچه را که تلفنى مىشنید به استحضار حضرت امام مىرساند و در آن واحد، ایشان را در جریان تمام کارها قرار مىداد.
از نکاتى که به خاطرم مانده است اینکه: امام، اعلامیهاى نوشتند و به احمد دادند تا بخواند. احمد، پس از اینکه اعلامیه را خواند به حضرت امام عرض کرد که: «آقا، به نظرم این نکته اصلًا خوب نیست و اگر اجازه بفرمایید اصلاح کنیم.» نکته این بود که امام در اعلامى خود نوشته بودند: «من در دوران پیرى هستم و آخر عمرم است ...» احمد عقیده داشت که باید جمله به طریقى باشد که به مردم پشتگرمى بدهد.
خاطره جالبى از همان روزهاى اقامت در نجف به یاد دارم که بیان آن خالى از لطف نخواهد بود و آن مربوط به مسأله هجرت حضرت امام (س) از نجف به کویت است؛ حضرت امام و احمد و همراهان تصمیم گرفته بودند که به کویت بروند منتها مىخواستند حتى خانواده همراهان از این خبر مطلع نشوند و علت این امر هم رعایت مسأله بود که مبادا دولت عراق از این هجرت بویى ببرد و به شکلى ممانعت به وجود بیاورد. مسأله به گونهاى بود که حتى ما هم دقیقاً نمىدانستیم که ایشان چه قصدى دارند با این حال به ما سفارش شده بود که به گونهاى رفتار کنیم که کسى متوجه غیبت آنها نشود، صبح روزى که این تصمیم به مرحله اجرا درآمد، یک یک خانم هاى آشنایان مثل اینکه بویى برده باشند، به منزل ما آمدند و وقتى با رفتار عادى و طبیعى خانم (همسر گرامى امام) روبرو مىشدند، شک و تردیدشان برطرف مىشد و مىرفتند، حتى یکى از دوستان گفت: من دلم براى آقا شور مىزند و باید ایشان را ببینم (در حالى که این خانم قبلا خدمت حضرت امام نرسیده بود و سر زده رفتن او به اتاق آقا قدرى غیر عادى به نظر مىآمد)، وقتى اصرار ایشان را دیدیم، گفتیم آقا در اتاق بالا هستند و این خانم تا دم در اتاق حضرت امام رفتند؛ ولى از باز کردن در منصرف شدند و گفتند دیگر خیالم راحت شد که آقا تشریف دارند.
مسأله جالب دیگر برخورد همسران همراهان حضرت امام با این قضیه بود، شب اجراى این نقشه، هر یک از همراهان براى توشه سفر چیزى خریده بود، مثلا یکى گوجه فرنگى زیادى تهیه کرده بود، دیگرى تخم مرغ، و الى آخر ...، آنکه گوجه فرنگى خریده بود، با اعتراض همسرش روبرو مىشود که اینهمه را براى چه خریدى؟ و پاسخ مىدهد که: ارزان بود، خریدم؛ خودم هم آن را مىشویم. و این کار را انجام مىدهد؛ صبح که خانم براى نماز بیدار مىشود مىبیند نه آقا هستند، نه گوجه فرنگیها. دیگرى هم همین طور. و بعد وقتى خانمها با همدیگر تماس مىگیرند، مىبینند افراد دیگرى هم دچار این وضعیت شدهاند،
برخى تصور کرده بودند که همسرشان براى گردش و تفریح رفته است؛ به هر حال وقتى حقیقت امر را مىفهمیدند بسیار شگفتزده مىشدند و باید اذعان کرد نقش احمد در ایجاد هماهنگى در مسائلى از این قبیل و رفع مشکلاتى ناشى از آن بسیار حساس و چشمگیر بود؛ چون در چنین موردى که همه بلا تکلیف بودند و نمىدانستند در یک کشور بیگانه چه باید بکنند، ما به آنها خط مىدادیم، در حالى که خود احمد به ما خط داده بود و ما را براى روبهرو شدن
با چنین وضعیتى آماده کرده بود؛ شرایطى که با رفتن امام اصلًا معلوم نبود صدام چه بر سر ما مىآورد و چه عکسالعملى از خودنشان مىداد.
مسأله دیگر مربوط به سفر حضرت امام به پاریس است. من بارها از امام شنیدم که فرمودند: «احمد خیلى با هوش و هوشیار است.» ضمناً مىدیدم که گاهى حضرت امام با احمد مشورت مىکردند. احمد هم نظرى مىداد که ممکن بود امام آن را نپذیرند؛ در این موقع، احمد حالت مرید و مرادى داشت و نظر امام را کاملا مىپذیرفت و مثل مریدى که ارادهاش در اراده مرادش محو شده باشد، کاملا مطیع نظر امام مىشد و مىگفت، امام بهتر از ما مىفهمند و حتماً اشتباه از ماست.
امّا مسأله آمدن امام از پاریس به ایران به این شکل بود که یک روز احمد به حضور امام رسید و به ایشان گفت: «عقیده من این است که شما به ایران باز گردید.» امام پرسیدند: «چرا این عقیده را دارى؟» احمد گفت: «من احساس مىکنم دیگر وجهى ندارد که ما در اینجا باشیم و مردم هر روز دسته دسته به خیابانها بریزند و مبارزه کنند و کشته شوند. الآن شرایطى پیش آمده است که ما باید بگوییم، پیش شما بر مىگردیم. اگر کشته هم شدیم، که شدیم. به نظر من الآن انقلاب به جایى رسیده است که نیاز دارد شما به عنوان یک رهبر به میان مردم برگردید. اگر کشته هم بشویم، مردم راه خود را پیدا کردهاند و آن را ادامه خواهند داد.»
حضرت امام به تمام حرفهاى احمد گوش دادند و گفتند: «شما بروید و با دوستانتان دراینباره مشورت کنید.» احمد رفت و با تمام دوستانى که در پاریس بودند، مشورت کرد و فرداى آن روز به خدمت امام رسید و گفت: «من با هم دوستان مشورت کردم، همه با رفتن شما به ایران مخالفند و دلایلى هم براى حرفهایشان دارند؛ یعنى مىگویند شرایط انقلاب طورى است که اگر شما به ایران بازگردید و کشته شوید، همه چیز از بین مىرود. تنها کسى که با رفتن شما به ایران موافق است من و آقاى خوئینیها هستیم و عقیده داریم که شرایط به گونهاى است که هر خطرى پیش بیاید ما باید برویم.»
حضرت امام، فکرى کردند و گفتند: «مى رویم، بگویید شرایط رفتن را فراهم کنند.» وقتى این دستور امام پخش شد، همه به مخالفت برخاستند. از گروه هاى داخل و خارج تلفن مىشد و از امام مىخواستند که از آمدن به ایران منصرف شوند؛ امّا امام تصمیم قطعى گرفته بودند. یادم هست که یک بار، امام آمدند و گفتند که من حتماً باید به ایران بازگردم. من از ایشان علت این تصمیم قاطع را پرسیدم. امام فرمودند، به خاطر اینکه یک بازرگان امریکایى نزد من آمده است و دلسوزى مىکند و مىگوید شما نباید بروید. به همین دلیل یقین کردهام که باید حتماً بروم، و اینکه حتماً به دست و پا افتادهاند که من نروم، بهترین دلیل است که باید به ایران بازگردم.
امام احساس کرده بودند که آن بازرگان آمریکایى یک شخصیت سیاسى است که با عنوان یکى از علاقهمندان انقلاب اصرار داشته که امام به ایران باز نگردد. این بازرگان براى ایجاد رعب و وحشت به امام گفته بود که اگر شما به ایران بروید، هواپیما چنین و چنان خواهد شد؛ امّا امام هوشیارتر از این حرفها بودند و عقیده داشتند که تمام این حرفها سیاستى است که ایشان به ایران بازنگردند، بنابراین برخلاف نظر همه، مقدمات سفر را فراهم کردند.
اینها نکاتى بود که به ذهن من رسید، و با اینکه احمد، نقش مشورتى در کارها داشت، هیچ وقت حاضر نبود خودش را مطرح کند و مثلا بگوید من تنها کسى بودم که با آمدن امام به ایران موافق بودم.
نمونه دیگر، در مورد جنگ ایران و عراق است. به خاطر دارم، بعدازظهر بود و امام تازه از خواب بیدار شده بودند. عراق، چند دقیقه پیش از آن فرودگاه ها را بمباران کرده بود. احمد خدمت امام رسید و ماجراى حمله عراق و بمباران فرودگاه ها را به اطلاع ایشان رساند. در این موقع، امام به فکر فرو رفتند؛ نظر خود را مبنى بر اینکه این برنامهاى است که براى ایران دارند و آمریکا پشت سر آن است، و کار یک روز و دو روز و زدن یک فرودگاه نیست، خدمت امام ابراز داشت و حضرت امام پس از مشورت با احمد آن سخنرانى معروف را کردند. نکتهاى که مىخواهم بگویم این است که حضرت امام، هوش سرشار و عجیب احمد را قبول داشتند؛ یعنى شخصیت احمد طورى بود که هنگام وقوع حوادث، گرفتار جو سازى نمىشد. اگر ده نفر، حرف مىزدند ایشان تمام این حرفها را مىشنید و در نهایت آنچه را که واقعیت داشت به حضرت امام منتقل مىکرد. امام هم که از لحاظ هوش و ذکاوت و سیاست، وضع مشخصى داشتند. اگر این نظرها را مىپذیرفت، اقدام مىکردند.
نکته دیگرى که جالب است اینکه اگر قضیهاى پیش مىآمد که احمد صد درصد موافق آن بود؛ امّا امام مخالفت مىکردند، قضیه تمام بود. اینکه بعدها بنشیند و بگوید اگر کارى را که من گفتم بودم انجام مىشد، بهتر بود؛ چنین مسألهاى هیچ وقت پیش نمىآمد.
به طور ساده بگویم که احمد، رسالت خود مىدانست درباره هر موضوعى تحقیق و تفحص کند و نتیجه را به امام بگوید، بعداً این امام بودند که یا مىپذیرفتند و یا رد مىکردند. اگر مىپذیرفتند که انجام مىشد، اگر هم رد مىکردند، احمد مىگفت امام بهتر از ما مىفهمند و ما باید تابع و مطیع ایشان باشیم. و این حالت بسیار زیبایى که والایى ایشان را نشان مىداد؛ تا زمانى که کسى در آن وضعیت قرار نگیرد، درک نمىکند که چقدر مشکل است انسان از تمام عقیدهاش بگذرد و عقیده طرف مقابل را بپذیرد و بعد هم هیچ احساس کند که حتى اگر عقیده خوبى بود، بخواهد آن را مطرح کند. خلاصه آنکه احمد، در رابطه خود با امام «من» نداشت. امثال اینگونه داستانها زیاد است، که نظرش را مىگفت بدون اینکه بخواهد خودش را مطرح کند.
مىدانیم که زندگى حاج احمدآقا داراى دو بعد متفاوت بود. یک بعد مبارزاتى و یک بعد زندگى خانوادگى و داخلى. در این زمینه و مخصوصاً ویژگیهاى ایشان در مورد زندگى خانوادگى اگر توضیحى بفر مایید، جالب خواهد بود.
همان طور که گفتم، احمد از لحاظ شخصیتى، یک فرد کاملا عاطفى بود، و فکر مىکنم از نظر زندگى مشترک خانوادگى باید الگوى دیگران باشد. آن چیزى که ایشان براى یک زندگى مشترک ترسیم مىکرد، شاید در مرحله نخست، چندان خوشایند نبود؛ اما در نهایت بسیار پسندیده بود. ایشان اعتقاد داشت دو نفر که با هم زندگى مشترکى را شروع مىکنند به معناى محدود کردن یکدیگر نیست؛ بلکه باید براى تکامل یکدیگر کار بکنند. اینکه بنشینند و تمام جزئیات را براى هم نقل کنند، این معناى رفاقت نیست. آن زن و شوهرى که مىخواهند با هم زندگى کنند باید واقعاً با هم رفیق باشند، یکدیگر را درک کنند و به هم اعتقاد داشته باشند.
یکى از ویژگیهاى خوب احمد، این بود که مرا به تحصیل و درس خواندن، بیش از اندازه تشویق مىکرد. براى این کار خود هم دلیلى داشت. او همیشه نگران آیندهاش بود و مىگفت: چون من نمىدانم زندگیم چگونه خواهد بود. تو باید طورى باشى که بتوانى روى پاى خودت بایستى. چه از نظر درآمد مالى، چه کار کردن و چه از لحاظ مسائل اجتماعى، باید وضعى داشته باشى که خودت بتوانى کارهایت را اداره کنى. به این جهت مرا وادار مىکرد که همه چیز را یاد بگیرم و بتوانم به اصطلاح، گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. البته درس خواندن را خیلى دوست داشت و عقیدهاش این بود که کار اساسى در زندگى، درس خواندن و فهم و کسب معرفت است. دلیل دیگرى هم که مىآورد این بود که با درس خواندن بتوانم آتى خودم و فرزندانم را تأمین کنم و اگر مشکلى پیش آمد، به دیگران نیازى نداشته باشم.
به خاطر دارم، کلاس چهارم متوسطه بودم. فصل امتحانات بود آن موقع، تمام درسها را مىگذاشتند و بعد از عید نوروز مىخواندند. من هم به طریق اولى چنین کردم. اول فروردین که شد برنامهریزى کردم که درسهایم را بخوانم. روز دوم یا سوم عید که شد، مادربزرگشان و خالهشان به خان ما آمدند و طبیعتا یک هفته میهمان ما بودند و من مىبایستى میهماندارى کنم و در نتیجه نمىتوانستم درسهایم را براى امتحان بخوانم. احمد نشست و پس از اینکه ناهارش را خورد، به من گفت: «فاطى جان، تو مىخواهى چکار کنى؟» گفتم: «هیچى، یک هفته دیرتر درس خواندن را شروع مىکنم.» گفت: «نه، این طورى نمىشود. حجم کتابهاى چهارم متوسطه زیاد است و اگر یک هفته عقب بمانى به ضررت تمام مىشود. در این یک هفته مىتوانى چندین صفحه کتاب بخوانى. تو هم که خجالت مىکشى به میهمان ها بگویى که درس دارى؛ امّا باید پررویى کنى و ماجرا را برایشان بگویى.» من گفتم: «الآن خجالت مىکشم این حرفها را بزنم حالا بگذار دو سه روزى بگذرد، بعداً درس مىخوانم، دیر نمىشود.»
بعدازظهر همان روز، احمد به خانه خواهرش رفت و نمىدانم چه حرفى به او زد که او همان روز به منزل ما آمد و مادر بزرگشان را به اصرار به خانه خودشان برد. از فرداى آن روز گفت: «خوب، حالا درسهایت را شروع کن»؛ امّا وضع خانه طورى بود که من نمىتوانستم داخل خانه درس بخوانم. حسن پسرمان کوچک بود. کارگرى هم داشتیم که پایش شکسته بود و به خانهاش رفته بود. در نتیجه من باید به حسن مىرسیدم، کارهاى خانه را هم انجام مىدادم، درس هم مىخواندم. احمد که متوجه مشکل من شد، گفت: «تو اینجا نمىتوانى درس بخوانى. من یک جایى را برایت درست مىکنم که براى خواندن درسهایت به آنجا بروى». همان روز به خانه امام در محل «یخچال قاضى» رفت.
ماه فروردین بود و هواى قم خیلى گرم. یک اتاق در گوش حیاط در یک زیر زمین بود. احمد به حاج رضا، کارگرشان تلفن کرد و از او خواست آن اتاق را براى من مرتب کند. این کار صورت گرفت. یک میز در گوش اتاق گذاشته شد. یک تشک کوچک هم که شاید به انداز همان اتاقک بود براى من گذاشت. بالاخره جایى درست کرد که سر و صدا نداشته باشد و آمد و رفت کمترى باشد.
من هر روز صبح به منزل امام مىآمدم و در این اتاقک، درسهایم را مىخواندم. به حاج رضا سپرده شده بود که هنگام ظهر، ناهار مرا بیاورد. او هم سر ساعت دوازده، غذاى مرا مىآورد و من تا ساعت پنج بعداز ظهر در آنجا مىماندم. احمد در خانه مىماند، بچه را نگه مىداشت؛ خودش هم، درس داشت، مشکلات خانه هم بود. جالب اینکه برادر من هم که سن و سالى نداشت و با من درس مىخواند، به این جهت که خانه پدرم شلوغ بود به خانه ما آمده بود. (برادرم، الآن داماد آقاى بروجردى است) احمد مجبور بود علاوه بر نگهدارى حسن و رسیدگى به امور خانه، به درس خواندن برادرم هم نظارت کند. و حتى براى ناهارش غذا درست کند. او به برادرم مىگفت، تو باید درس بخوانى و دکتر بشوى؛ زیرا مملکت احتیاج به دکتر دارد، و اگر من امروز خدمتى به تو مىکنم در اصل، خدمت به جامعه است.
به هر حال، احمد تمام مدت روز را در خانه مىماند؛ از حسن نگهدارى مىکرد. براى خودش و برادرم غذا درست مىکرد تا ساعت پنج تا شش بعداز ظهر که من به خانه بر مىگشتم به وضع خانه رسیدگى مىکردم. طبیعى است با وضعى که براى خانه پیش آمده بود، یک مقدارى ریخت و پاش در خانه دیده مىشد. مخصوصاً اینکه حسن، کوچک بود و بازى مىکرد و احتمالا مقدارى از این ریخت و پاشها مال او بود.
بعداز ظهر روز اول که آمدم، دو سه تا ایراد از وضع خانه گرفتم، که چرا این جورى است و چرا آن جورى است؟ احمد اصلا هیچ نگفت. تا اینکه شب به منزل آقاجون (پدرم) رفتیم. در آنجا بود که احمد به مادرم گفت: «خانم؛ من، هم خانهدارى مىکنم. هم، بچهدارى مىکنم؛ این خانم از صبح براى درس خواندن از خانه خارج مىشوند. من که در خانه مىمانم باید کارهاى مختلفى بکنم. ظرفها را بشویم و بقى کارها را انجام بدهم، امّا ایشان بعداز ظهر که به خانه بر مىگردند، شروع به ایراد گیرى مىکنند که: «احمد، چرا اینجا به هم ریخته است؟ چرا قابلمه بیرون است؟ چرا چنین و چرا چنان است؟»
این را بگویم که احمد خیلى به مادرم علاقه داشت و معتقد بود که ایشان خانم باصفایى هستند و خدمت کردن به ایشان اجر معنوى دارد. خلاصه اینکه تمام آن حرفها و ایرادهایى که ظرف دو روز از من شنیده بود و تحمل کرده بود، در لباس شوخى و خنده با مادرم مطرح کرد، و من تازه متوجه شدم که او راست مىگوید و حق دارد، و همین حرف حق را به بهترین وجهى به من گفت.
احمد، بعد از اینکه این حرفها را به مادرم گفت، ادامه داد که: «البته من به فاطى حق مىدهم. او صبح زود از منزل خارج شده و تمام ساعتهاى روز را درس خوانده است و بعداز ظهر که به منزل مىآید خسته است و من وظیفه دارم تمام کارهاى خانه را انجام بدهم. بعداز ظهر، حتى یک لحظه استراحت نمىکنم که مبادا الآن فاطى سر برسد و ظرفهاى نشُسته ناهار هنوز مانده باشد.»
خلاصه، احمد با ذوق و شوق بسیار این حرفها را مىزد و در عین حال، با زبان شوخى، مشکلات را هم به من تذکر مىداد. چنانکه گفتم، او در زندگى مشترکمان یک رفیق واقعى بود و عقیده داشت که طرفین باید به هم اعتماد داشته باشند. ضمن اینکه بسا لازم باشد که در برخى کارهاى یکدیگر هیچ دخالتى نکنند؛ هر کس حق دارد، مطالبى را به عنوان امر خصوصى براى خود نگهدارد. او در اینگونه موارد، رعایت مرا مىکرد، زیرا گاهى اتفاق مىافتاد که یکى از دوستانم با من کارى داشت که نمىخواست حتى احمد از آن مطلع شود. در چنین صورتى، من براحتى مىتوانستم بگویم یکى از دوستانم، با من کار خصوصى دارد. احمد، دیگر هرگز نمىپرسید که او کیست و چه کارى دارد.
به هر حال تشویقها و فداکارىهاى او بود که به زندگى من معنا مىبخشید و روح بخش زندگیم بود حقیقتا من مانند خسى بر روى آب شناور بودم که او مرا هدایت مىکرد.
او براستى براى من مانند دوست و رفیقى، دلسوز و مهربان بود، هر گاه غمى یا مشکلى داشتم با او که در میان مىگذاشتم بهترین راهنماییها را ارائه مىکرد وقتى بیمار مىشدم از محیط کارش که به خاطر احوالپرسى از من و مکرر به خانه مىآمد، معناى عمیق این شعر را درک مىکردم:
گر طبیبانه بیایى به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیمارى را مىگفت:
فقط از من انتظار عاطفه و محبت داشته باش؛ زیرا فقط من و تو به درد هم مىخوریم و بس.
همیشه در مورد خدمت به پدر و مادرم به من سفارش مىکرد، حتى اگر قرار بود وظایفى را در قبال خودش داشتم نادیده بگیرم، به من تأکید مىکرد که از حقش براى رسیدگى به پدر و مادرم مىگذرد، و همواره مىگفت که: «همان طور که من در خدمت پدرم بودهام، تو باید به پدر و مادر خدمت کنى.»
او به عناوین مختلف مرا تهییج مىکرد که به پدر و مادرم برسم؛ مثلا اینکه مىگفت: تو فکر نکن فقط از این جنبه مىگویم محبت کن که پدر توست، بلکه به این دلیل که انقلاب به او مدیون است و از صغیر و کبیر مسئولان انقلاب از محضر او کسب فیض کردهاند و او خدمت بزرگى به انقلاب و ایران کرده است و لازم است تو همواره قدر این نعمت را بدانى و از او سپاسگزار باشى؛ همیشه توصیه مىکرد اگر والدین تو از روى ناراحتى حرفى زدند و تو دلخور شدى، دلیل نمىشود که وظیفهات را نسبت به آنها ترک کنى و در این مورد دائم به من سفارش مىکرد.
سوال: به طورى که اطلاع داریم ایشان مدتى در کوشک به سر بردند. جنابعالى هم در مصاحبه سال گذشته به این مسأله و نیز به این نکته که ایشان مدتى در کوشک به ریاضت پرداختند، اشاره فرمودید اگر ممکن است در این مورد توضیح بیشترى بدهید.
در حقیقت پرداختن به پاسخ این سؤال به مقدمهاى نیاز دارد و آن اینکه اساسا انسانهایى که به تکامل معنوى و تعالى روحى مىرسند در درون خویش با سؤالهایى رو بهرو مىشوند که طبیعت مادى نمىتواند به آنها پاسخ گوید در نتیجه دچار حالات روحى خاصى مىشوند؛ طبیعت که خانه مشترک حیوان و انسان است نمىتواند نیازهاى روحى و معنوى انسان را که حد فاصل انسان و حیوان است برآورده سازد، در نتیجه لازم است این انسانهاى جستجو گر از طبیعت بگذرند و در باطن سیر کنند تا به پاسخهایى براى سؤالهاى خود دست یابند؛ یعنى یک روز سفر روحانى ضرورت پیدا مىکند، سفر به درون خویش که نسخه عالم وجود است و سفر به وراى عالم طبیعت و این سیر؛ یعنى رفتن از ظاهر طبیعت به باطن و غیب عالم نیاز به یک سلسله مجاهدتها و دل بریدنها دارد؛ البته لازم این سفر حتماً بریدن از خلق و انزواطلبى نیست؛ ولى در بعضى شرایط ممکن است انسان در حالتى قرار بگیرد که رسیدن به آن هدف نهایى و تعالى روحى، خودش را در گرو فاصله گرفتن از امیال دنیوى بداند؛ البته روشن است که باید این انزوا و عزلت گزینى او را از درد جامعهاش و مسئولیت در برابر مشکلات دور نکند، زیرا عرفان ناب و حقیقت دین شخص معتقد را وادار مىکند که براى رهایى و رستگارى دیگران نیز بکوشد و براى تکامل معنویت آنان و رفع نیازشان نیز گام بردارد، پس چگونه مىتواند یک انسان دردمند و اندیشمند فقط براى معنویت خودش گام بردارد؛ ولى نسبت به درد دیگران بىاعتنا باشد که این احساس، احساس انسانى و دینى نیست. امّا به هر حال ممکن است که به حدى برسد که لازم بداند از هم تعلقات بگذرد و هر چه را حجاب معرفت تشخیص بدهد براى شکافتن و زدودنش اقدام بکند که بتواند به عطش درونى خود پاسخ دهد. بنابراین به نظر من اقدام احمد و رفتن او به بیابانى خشک و لم یزرع و بریدن از یک دسته فعالیتهاى سیاسى و پرداختن به یک سلسله اعمال معنوى و خود سازى براى پاسخگویى به آن نیاز روحى و عطش بوده که احساس کرده است. در واقع عشقى در وجودش او را ذوب مىکرد و به این مسیر او را هدایت مىکرد. براى تأیید این اقدام او مىتوانیم به بعضى از مضامینى که از توصیههاى ائمه (ع) و بزرگان عرفان رسیده، توجه کنیم که محتواى آن گفته این است که براى رسیدن به حقایق باید سفر به درون خویش را آغاز کرد؛ یعنى هجرت به خویشتن خویش «از خود بطلب هر آنچه هستى که تویى»، بریدن از ظواهر و تعلقات مادى، مقدمه و گذرنام هجرت است که او این کار را آغاز کرد و مىگفت: «احساس مىکنم قدرى سبک شدهام.» و این احساس سبکى شاید به این دلیل بود که او پاسخ یک دسته از سؤالهاى خود رسیده بود؛ صفاى باطن خاص و لطافت روحى مخصوص پیدا کرده بود و در واقع او به حالت رستگارى دست یافته بود.
سوال: در پایان این نشست به یادماندنى، ضمن تشکر فراوان از سرکار که قبول زحمت فرمودید و ما را باابعاد مختلف شخصیت حاج سید احمدآقا بیشتر آشنا کردید و با آرزوى اینکه آن عزیز، در جوار رحمت حق تعالى در آرامش ابدى باشد و خانواده معظم جنابعالى با الهام گرفتن از رهنمودهاى حضرت امام (س) و به پیروى از عملکرد یادگار گرامى ایشان، راه تکامل و سعادت را بپیمایید، از شما تقاضا دارم که به عنوان حسنختام اگر مطلبى دارید بفرمایید.
دکتر طباطبایی: تصور مىکنم شما بیشتر مایل بودید که راجع به مسائل خصوصى و ویژگیهاى زندگى مشترک صحبت کنم، به همین جهت کوشیدم نکاتى را که بیانگر شخصیت ایشان باشد تا حدى بیان کنم؛ امّا معتقدم ویژگیهاى سیاسى و نقش بسیار حساس ایشان در پیشبرد انقلاب، ناگفته مانده است و حتما دوستان و یاران نزدیک او به این موارد اشاره خواهند کرد، احمد بازوى تواناى امام بود و با کمى فاصله، مهمترین و حساسترین نقشها را در انقلاب به عهده داشته است و معتقدم که همچنانکه گفته شد، او گنجینه اسرار امام و انقلاب بود و خود نیز به صورت یک راز سر به مهر باقى خواهد ماند؛ و اگر من کمتر دراینباره توضیح دادهام، فقط به این علت بود، که خود او هرگز نخواسته آنطور که باید معرفى شود و همیشه مثل اهرم، حلال مشکلات انقلاب بوده و از بسیارى مسائل و خطرها که انقلاب را تهدید مىکرده، جلو گیرى کرده است.
سلام بر تو که ماه آسمان زندگیم بودى و تا زنده هستم از فروغ تو، نور حیات مىگیرم؛ سلام بر پدر و پیشوامان که شجاعانه پشت عالمى را به لرزه درآورد.
«السلام علیکم و رحمةالله و برکاته»
منبع نشریه حضور، شماره 14