من نتایج افکاره فی مرثیهاخیهالصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی: ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
یزدفردا "تنظیم کننده علی آبادی:محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیببندها
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد |
نفاق پیشه سپهرا ز کینهات فریاد |
مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی |
که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد |
مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی |
که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد |
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل |
که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد |
نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث |
نه مونسی که کند در فنای من امداد |
نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم |
برد سلام به آن نخل بوستان مراد |
سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز |
برو به عالم ارواح ازین خراب آباد |
نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ |
سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد |
به جلوهگاه جوانان پارسا چه رسی |
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد |
چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی |
ز روی درد برآر از زبان من فریاد |
بگو برادرت ای نور دیده داده پیام |
که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام |
دلم که میشد از ادراک دوری تو هلاک |
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک |
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان |
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک |
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو |
به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک |
گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر |
به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک |
ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم |
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک |
شبی نمیگذرد کز غمت نمیگذرد |
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک |
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست |
بهر زه میکشم از سینه آه آتشناک |
اجل چو جامهٔ جانم نمیدرد بیتو |
درین هوس به عبث میکنم گریبان چاک |
ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده |
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک |
روا بود که تو در زیر خاک باشی و من |
سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک |
چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من |
چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من |
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی |
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی |
در یگانه من از چه ساختی دریا |
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی |
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا |
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی |
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود |
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی |
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب |
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی |
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس |
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی |
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست |
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی |
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق |
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی |
ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم |
کجائی ای گل گلزار زندگانی من |
کجائی ای ثمر نخل شادمانی من |
ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان |
به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من |
بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو |
چو آتشی زده در خرمن جوانی من |
بیا ببین که چه سان بیبهار عارض تو |
به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من |
خیال مرثیهات چون کنم که رفته به باد |
متاع خرده شناسی و نکته دانی من |
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین |
چرا نخست نیامد به جان ستانی من |
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم |
که خاک بر سر من باد و مهربانی من |
ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری |
که بیوجود تو تلخ است زندگانی من |
ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو |
که هست تا به دم مرگ یار جانی من |
چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان |
زمانه شد متحیر ز سخت جانی من |
که هر که جان رودش زنده چون تواند بود |
چراغ مرده فروزنده چون تواند بود
|
کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من |
کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من |
گزیدهاند ز من جملهٔ همدمان دوری |
کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من |
فغان که از قفس سینه زود رفت برون |
چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من |
امید بود که روز اجل رود در خاک |
به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من |
فغان که چرخ به صد اهتمام میشوید |
غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من |
زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست |
پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من |
سیاه باد زبانش که بیمحابا راند |
زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من |
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید |
طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من |
چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده |
زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده
|
گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ |
خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ |
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را |
شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ |
بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند |
فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ |
نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان |
روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ |
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما |
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ |
ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان |
ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ |
ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس |
ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ |
تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت |
ربود از منت ای در شاه وار دریغ |
شکفتهتر ز تو در باغ ما نبود گلی |
به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ |
تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی |
به حیلهٔ گرگ اجل ساختت شکار دریغ |
دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب |
گل عذار تو بیوقت شد به زیر نقاب
|
فغان که بیگل رویت دلم فکار بماند |
به سینهام ز تو صد گونه خار بماند |
غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من |
ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند |
ز لالهزار جهان تا شدی به باغ جنان |
دلم ز داغ فراقت چو لالهزار بماند |
ز بودن تو مرا شادی که بود به دل |
به دل به غم شد و در جان بیقرار بماند |
تو از میان شدی و همدمی نماند به من |
به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند |
تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا |
به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند |
به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا |
ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند |
تو رستی از غم این روزگار تیره ولی |
مصیبتی به من تیره روزگار بماند |
اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا |
به راه پیک اجل چشم انتظار بماند |
فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد |
بنای فرقت ما و تو استوار بماند |
طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ |
گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ
|
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست |
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست |
کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست |
کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست |
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات |
کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست |
دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض |
مرا که بیمه روی تو دیده روشن نیست |
شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد |
جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست |
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من |
دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست |
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم |
گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست |
چو او برادر با جان برابر من بود |
مرا ز درویش زنده بودن نیست |
ببین برابری او با جان که تاریخش |
به جز برادر با جان برابر من نیست |
خبر ز حالت ما آن برادران دارند |
که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند |
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم |
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم |
قدم ز بار فراق تو شد کمان او |
جدل به چرخ مقوس نمیتوان چه کنم |
توان تحمل بار فراق کرد به صبر |
ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم |
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز |
برون نمیرود از مغز استخوان چه کنم |
به جانم و اجل از من نمیستاند جان |
درین معامله درماندهام به جان چه کنم |
ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا |
نمیدهند به راه عدم نشان چه کنم |
به همزبانیم آیند دوستان لیکن |
مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم |
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز |
اجل نمینهدم مهر بر دهان چه کنم |
هلاک محتشم از زیستن به هست اما |
اجل مضایقهای میکند در آن چکنم |
محیط اشک مرا در غم تو نیست کران |
من فتاده در آن بحر بیکران چه کنم |
چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من |
اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من |
مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد |
گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد |
شکوفهای که سر از خاک برکند بی تو |
چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد |
گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی |
ز دست حادثهاش چاک در گریبان باد |
درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد |
چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد |
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس |
سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد |
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه |
لباس زندگیش چاک تا به دامان باد |
اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد |
چو روزگار من آشفته و پریشان باد |
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود |
مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد |
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت |
که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد |
اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم |
بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد |
تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان |
من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان
|
تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا |
نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا |
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان |
روان پاک تو در جنتالعلا بادا |
اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من |
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا |
در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت |
به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا |
چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور |
نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا |
نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب |
تو را ثواب شهیدان کربلا بادا |
دمی که حشر غریبان کنند روزی تو |
شفاعت علی موسی رضا بادا |
چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب |
به گوشت از ملک جنت این ندا بادا |
که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش |
بیا و از کف حورا می طهور بنوش
|