زمان : 23 Ordibehesht 1390 - 18:43
شناسه : 33804
بازدید : 4148
 باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه شورش است که در خلق عالم است

محتشم کاشانی

 باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتماست

 باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین  بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظماست
 این صبح تیره باز دمید از کجا کزو  کار جهان و خلق جهان جمله درهماست
 گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب کاشوب در تمامی ذرات عالم است 
 گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست  این رستخیز عام که نامش محرم است
 در بارگاه قدس که جای ملال نیست سرهای قدسیان همه بر زانویغم است 
 جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند گویا عزای اشرف اولاد آدماست 
 خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین پرورده ی کنار رسول خدا، حسین 
 کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا در خاک و خون طپیده میدان کربلا 
 گر چشم روزگار به رو زار می گریست خون می گذشت از سر ایوان کربلا 
 نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
 از آب هم مضایقه کردندکوفیان  خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
 بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند  خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
 زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد فریادالعطش ز بیابان کربلا 
 آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم کردند رو به خیمه یسلطان کربلا 
 آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد 
 کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی وین خرگه بلند ستون  بیستونشدی 
 کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی 
 کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت یک شعله ی برق خرمن گردون دونشدی 
 کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان  سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
 کاشآن زمان که پیکر او شد درون خاک جان جهانیان همه از تن برون شدی 
 کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست عالم تمام غرقه دریای خون شدی 
 آن انتقام گر نفتادی به روزحشر  با این عمل معامله ی دهر چون شدی
 آل نبی چو دست تظلم  برآورند ارکان عرش را به تلاطم درآورند 
 برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند اول صلا به سلسله ی انبیا زد 
 نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند 
 آن در که جبرئیل امین بود خادمش اهل ستم به پهلوی خیرالنسازدند 
 بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها افروختند و در حسن مجتبی زدند 
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود کندند از مدینه و در کربلا زدند 
 وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند 
 پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند 
 اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو فریاد بردر ِ  حرم کبریا زدند 
 روح الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

 چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید جوش از زمین به ذروه عرشبرین رسید 
 نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب از بس شکست ها که به ارکان دینرسید 
 نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید 
 باد آن غبار چون به مزار نبی رساند گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید 
 یکباره جامه در خم گردون به نیل زد چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید 
 پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش از انبیا به حضرت روح الامین رسید 
 کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار تا دامن جلال جهان آفرین رسید 
 هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال او در دلست و هیچ دلی نیستبی ملال 
 ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند یک باره بر جریده ی رحمت قلمزنند 
 ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر دارند شرم  کز گنه خلق دم زنند 
 دست عتاب حق به در آید ز آستین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند 
 آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک آل علی چو شعله ی آتش علم زنند 
 فریاد از آن زمان که جواناناهل بیت گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند 
 جمعی که زد به هم صفشان شورکربلا در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند 
از صاحب حرم چه توقع کنند باز آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند 
 پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبارگیسویش از آب سلسبیل 
 روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار 
 موجی به جنبش آمد و برخاست کوه ابری به بارش آمد وبگریست زار زار 
 گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن گفتی فتاد از حرکت چرخبی‌قرار 
 عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شدآشکار 
 آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار 
 جمعی که پاس محمل شان داشت جبرئیل گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار 
 با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی  روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
 وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد 
 بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد 
 هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد 
 هرجا که بود آهویی از دشت پاک شید هرجا که بود طایری از آشیان فتاد 
 شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد 
 هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد 
 ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد 
 بی اختیار نعره ی هذا حسین زود سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد 
 پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول 
 این کشته ی فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده در خون حسین توست 
 این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست 
 این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست 
 این غرقه محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسین توست 
 این خشک لب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست 
 این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست 
 این قالب طپان که چنین مانده بر زمین  شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
 چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد 
 کای مونس شکسته دلان حال ماببین ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین 
 اولاد خویش را که شفیعان محشرند درورطه ی عقوبت اهل جفا ببین 
 در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین 
 نی ورا چو ابر خروشان به کربلا طغیان سیل فتنه و موج بلاببین 
 تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر سرهای سروران همه بر نیزه هاببین 
 آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین 
 آنتن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین 
 یا بضعةالرسول زابن زیاد داد کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد 
 خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد 
 خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد 
 خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان دردیده ی اشگ مستمع ان خون ناب شد 
 خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد 
 خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست دریا هزار مرتبه گل گون حباب شد 
 خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماه تاب شد 
 خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد 
 تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد 
 ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای 
 بر طعنت این بساست که با عترت رسول بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای 
 ای زاده زیاد نکرده است هیچ گه نمرود این عمل که تو شداد کرده ای 
 کام یزید داده ای از کشتن حسین بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای 
 بهر خسی که بار درخت شقاوت ست درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای 
 با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای 
 حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن آزرده اش به خنجربیداد کرده ای 
 ترسم تو را دمی که به محشر برآورند از آتش تو دود به محشردرآورند