زمان : 10 Ordibehesht 1390 - 21:06
شناسه : 33270
بازدید : 15165
داستانی زیبا با نام :یک آسمان پرنده(10نظر) داستانی زیبا با نام :یک آسمان پرنده(10نظر)

داستانی زیبا با نام :یک آسمان پرنده

 نوشته :فاطمه محسن زاده


پایگاه ادبی متن نو


پرنده ها ی بیچاره مردند ، از تشنگی ! اسیرشان کرده بودیم توی قفس . دلشان به آب و دانه ای خوش بود و وقتی از کنار قفسشان رد می شدیم ، سرو صدایی به راه می انداختند که هیچ وقت نفهمیدیم یعنی چه ! می گویم : « جایی خووندم دودانشمند مرد و زن ، دو میمون نر و ماده رو تو قفسی ، در منزلشون نگه داری می کردن ، وقتی مرد به قفس نزدیک می شده ، میمون نر شروع به سرو صدا می کرده و ماده رو به داخل جعبه ای که تو قفس گذاشته بودن ، می فرستاده ، نکنه این جوجوی فسقلی هم غیرتی میشه ، تو رو می بینه ؟ » برادرم می خندد : « نه ! منو دوست دارن از بس! ابرازاحساسات می کنن »  . دیروز پرنده ها راآزادکردیم ، هر دو توی اتاق ها پرواز می کردند و با شنیدن صدای گنجشک ها ی بیرون خانه ، آواز می خواندند .
من نشسته ام و دارم برای چندمین بار فیلم پرندگان هیچکاک را می بینم . ملانی داخل پرنده فروشی می شود و یک جفت مرغ عشق می خرد . چند سال پیش هم پرنده ای را نگهداری می کردیم . بیچاره مرد ، از سرما ! یخ زده بود ، بدنش چوب شده بود ، پدر به گلی گفت : « حواستون بهش نبوده ، در قفس باز بوده ، پرواز کرده و رفته  تو آسمونا. » نوه اش بود و از جان عزیزترو به قول خودش مثل قرآن پاک ! از آن روز گلی با آب و تاب برای همه تعریف می کرد : « حواسمون ن… بوده…دَلِ کفس باز بوده ، پَلواز کرده و …پَلواز کَلده و لفته  تو آسمونا.» همان روز ها نزدیک عید بود ، 
مثل این روزها که نزدیک عید است  ! پدر در کمال صحّت و سلامت رفت . شبش گفته بود : « تختم را بگذارید رو به قبله  و بروید » . گذاشته  بودند و رفته بودند  . صبح اول وقت هم لیوان آب پرتقالی گذاشته بود ند بالای سرش که : « پدر جان ! بلند شید! لیوان کنار دستتون هس ، نچرخید ، دستتون بخوره بهش ، بریزه » . برایش آبگوشت بلدرچین درست کرده بودم و برادرم برده بود آسایشگاه سالمندان بهار . رفته بود و لیوان آب پرتقال را دیده بود و پدری که رو به قبله شده ، بدنش چوب شده ، سرد شده بود .
 گلی بیقراری می کند ، پدر بزرگش را می خواهد . هنوز هم دلتنگش می شود : «  پدر بزرگ پرواز کرده ، رفته تو آسمونا » . می رود توی حیاط می ایستد و چشم می دوزد به آسمان و زیر لب چیزی زمزمه می کند . آن روزها که پرنده و بعد پدر پرواز کردند … چوب شدند  ، گلی تب کرد  و مثل همیشه تبش شد شعر و تند تند از میان لب های کوچک  سرخش ریخت بیرون : « داله از آسمون بلف میاد، آقاجونم با بلفااا پایین میاد .» و چه آرزوی محالی که اشک می شد وبغض می شد و محکم گلویم را می گرفت و خفه ام می کرد . می مردم ، امّا با پررویی تمام زنده می ماندم و زنده سان توی قفس لعنتی زندگی که بعد از این که تو رهایم کردی و رفتی ، برایم تنگ تر شدو تنگ تر و ترق ترق هرروز استخوان هایم را خرد کرد و خاکشیر ، امّا من با پررویی تمام زنده ماندم و زنده سان توی قفس لعنتی زندگی که بعد از این که تو رهایم کردی و رفتی ، برایم تنگ شدو تنگ تر…
 نمی دانم توی آن یک جفت چشم تنگ و کوچک و آن صورت گرد و پوستی کشیده   برآن ، چون طبل  ، که مرا به یاد مغول ها می انداخت ، چه دیدی که رهایم کردی و رفتی . گفتی : « عاشق شعر و ترانه هایش شدم . » گفتی : « می خواااام آزاااد باشم . می فهمی ؟» می ترسیدم ، همیشه می ترسیدم … عین سگ ! که تو را از دست بدهم . می خواستم از قلمروی خودم دفاع کنم ، امّا تو می خواستی آزاد باشی . تو را تور کرد . غارتم کرد ،  عشقم را به یغما برد ، نه ! تو خودت خواستی اسیر او باشی . صدایت را روی گلبانویت بلند کردی و گفتی : « می خواااام آزاااد باشم . می فهمی ؟ » و من نفهمیده بودم ، هیچ وقت نفهمیدم ، نفهمم !می گویند آدم عاجز که می شود ، زبانش دراز می شود ، عاجز شدم ، زبانم دراز شد و هر چه از دهانم درآمد ، نثارت کردم … بغض کردم ، خفه شدم واشک شدم و شدم خود شعر و هزار بار خودم را تقطیع کردم و تکّه تکّه  ، ولی در هیچ وزنی نگنجیدم! کسی گفته بود : « تنها صداست که می ماند . » ۱و علمی اش هم ثابت شده که اصوات نابود نمی شوند ، می مانند توی هوا ـ توی فضا و دانشمندان دارند خودشان را جر می دهند که صوت داوود را از هوا بگیرند ـ از فضا . صدای ما هم مانده آنجا حتما ، وقتی که آرام توی گوشت می گفتم : « تو بهترینی . » و تو می گفتی : « بهترینم ، چون تو رو دارم . » حتما داد و بیدادهای من هم مانده آنجاها ، وقتی ترسیدم ، می ترسیدم همیشه که از دستت بدهم . عاجز شده بودم ، زبانم دراز . صدایت را برداشتی و بردی میان آن لب های باریک پراز ماتیک قرمز ، مخفی اش کردی و خودت را توی آن یک جفت چشم تنگ و کوچک  ، اسیر شعر و ترانه هایی که شأن نزولشان تن بود و تختخواب و تختخواب و تن… تن هایی که  وطنش شده بودند ، وطنت و صدایت حتما توی هوا ـ توی فضا ماند ه است ، وقتی داد می کشیدی بر سر گلبانویت که : « می خواااام آزااااد باشم . می فهمی ؟ » .
 امّا نه! قصّه این نبود ، دارم دروغ می بافم ، مگر نه این که شعر ها بزرگ ترین دروغ ها هستند ؟ می خواهم شعر شوم نازنین . برایت کم بودم می دانم …ولی ببین ! ” من بد بودم / امّا بدی نبودم ” ! ۱ هیچ وقت بدی نبودم . فقط مردها را نمی شناختم ، هنوز هم نمی شناسم . دیگر بیشتر راه را رفته ام ، عمرم هم کفاف نمی دهد که بشناسم ، بدانم . سردم شده است . دلم می خواهد چوب شوم . مرغ دریایی به پیشانی ملانی حمله می کند . بارها این فیلم را دیده ام . این  اوّلین نشانی حمله ی پرندگان است .
پرنده ها ی بیچاره مردند ، از تشنگی ! ظرف آب مخصوصشان ، ترک برداشته بود و آب تویش نمی ماند . این دست ، آن دست کردیم و برای این که از تشنگی نمیرند ، کاسه ی کوچکی را برداشتیم و برایشان پراز آب کردیم . هر دو پریدند توی آب و بال هایشان که خیس خیس شد  ، بیرون رفتند و پرهایشان را تکان دادند و بعد هم کنار هم خوابیدند . همسایه امان می گفت : « پرنده ها هم غسل می کنن » ! غسل کرده بودند و کرده بودند و ما آن قدر درگیر کار های بهاری ـ خانه تکانی و خرید و خرید و خانه تکانی ـ  شدیم که چند روزی فراموششان کردیم . بیچاره ها افتاده بودند توی کاسه ی کوچک  خشک و خالی از آب و هر دوچوب شده بودند ، مرده !
برادرم می رود بیرون تا یک جفت پرنده پیدا کند ، مثل همین ها ! گلی نباید بفهمد ، بفهمد عیدش خراب می شود . چشم هایم خیره مانده به کاسه ی کوچک خالی ازآب که پرنده ها از تشنگی توی آن چوب شده اند. یک تراژدی ، آن هم داخل آن قفس کوچک . حس می کنم قاتلم . شده ام یک شعر متعّفن . صدای زنگ هشدار همراهم مرا از این حسّ لجن می کشد بیرون ، پاکت را باز می کنم : « برایم شعر می فرستی ؟ » جمله برایم آشناست ، امّا شماره را نمی شناسم .  می پرسم : « شما ؟ » . نشانی ایمیلش را برایم می فرستد . دوست مشترکمان است ، قبل از آن که اسیر آن یک جفت چشم تنگ و کوچک شده باشی !

 شنیده ام که تازه از بند آزاد شده با برچسب زندانی سیاسی و حتما به خاطر همین است که نامش را نمی گوید و احتیاط می کند؛ هرچندمسلّما هنوز هم توی تور امنیّتی است و می داند و نمی داند و من هم نمی دانم . برایش شعری از نیچه می فرستم : « چندی پیروی خود می کرد / چندی ملول از خود شد / چندیست راه های رفته را می جوید / و تازگی ها ، باز هم / شیفته ی نرفته ها شده !  » بلافاصله  پاکتی به دستم می رسد ، بازش می کنم : « از خودت لطفا » . هزاربارگفته ام دستی در نثر دارم و نقد ، از شعر نمی دانم ، امّا انگار او نمی خواهد بپذیرد . اوّلین طرحم را که تو ـ بهترین ـ با نشان دادن عکسی به من الهام کرده بودی ، برایش می نویسم : « (عنوان :  آخرین یادداشت یک مزرعه ) گناهم این بود : / دل ساده ام را به سادگی مترسک ها دخیل بستم / دریغ ! / نمی دانستم آنها دسیسه ی کلاغانند …” شهرزاد” » . کلاغ ها به خانه ی  میچ حمله کرده اند . بلافاصله شعر دیگری را برایش می فرستم ، از فروغ فرّخ زاد : « پرواز را به خاط بسپار/ پرنده مردنی است . » بازصدای زنگ هشدار همراهم بلند می شود : « چه عجب خانومی ! یادی از ما کردی ؟! نه  عزیزم! پرواز را به خاطر نسپار … پرواز را تجربه کن » . پیامک را اشتباه فرستاد ه ام برای استادآن سال های دور و دیرم که بارها دعوتم کرده بود بروم دفترش تا دمی باهم باشیم و من نرفته بودم و نمی خواستم که بروم ؛ چرا که تو برایم کافی بودی و هستی ، حتّی حالا که توی آن یک جفت چشم تنگ و کوچک اسیری ! گفته بودی او فروغ زمان ماست . می دانستم چقدر عاشق فروغ فرّخ زادی واحساس کرده بودم دارم تو را از دست می دهم  . هرچه بال بال زدم بی فایده بود ، شکستم و در خودم فرو ریختم . من می ترسیدم… همیشه می ترسیدم ، عین سگ ! که تو را از دست بدهم . گفتی : « به او حسادت می کنی ! » ومن در خودم شکستم ، چون فکر می کردم پاکی ام ، زلالی ام و عشقم ، یعنی خود زندگی ، یعنی همه ی شعرهای نگفته ی دنیا. خیلی وقت بود که تمام خودت را ازمن دریغ کرده بودی و گفته بودی : « حالم بد است » . تو را از دست داه بودم ، دیگر از دستم کاری بر نمی آمد . دستانم به شکل زجرآوری خالی ماند ه بودند ـ بوده اند ! مثل خودم !
 دوباره پاکتی از دوست مشترکمان می رسد . بازش می کنم . « مرسی ! آرومم کردی .»  ومن آرزو می کنم به جای تمام آن شب های ناآرامی و بی قراری ، شبی آرام داشته باشد و آرام باشد و آرام بگیرد .همراهم را خاموش می کنم ، بی همراه مانده ام .
 برادرم گشته است و گشته است و یک جفت پرنده ، مثل همان ها که داشتیم پیدا کرده است . می گذاردشان توی قفس ، انگار می خواهد قلب هایشان بیرون بپرد ، بالا و پایین می پرند و خودشان را به در و دیوار قفس می کوبند . چند دقیقه ی بعد آرام می گیرند . برادرم می گوید :« این شد ، دارن از هم نوک می گیرن .» ! لبخندم کمرنگ است ، اصلا دیده نمی شود . ما همه و همه ، فرزندان نامشروع  عادتیم و تکرار .
چند روز دیگر بهار می آید . تو نیستی… پدر نیست … پرنده ها مرده اند … من مرده ام  …! فقط دلم می خواهدروزی آن یک جفت چشم سیاه تنگ کوچک را از حدقه درآورم و بگذارمشان توی دهان و مردمک هایشان را بمکم و تو را بمکم . پراززخمم ! قلبم دارد می ترکد. نفسم داردبند می آید .  پشت توری پنجره ی اتاقم می ایستم . یک پر ازآسمان تاب می خورد و آرام آرام پایین می آید . به آسمان نگاه می کنم . هیچ پرنده ای توی آسمان نیست . امسال از بهار، فقط سرو صدای گنجشک ها توی گوشم می پیچد ، امّا هیچ گنجشکی راتوی آسمان نمی بینم. حتما اینها  ـ همه ـ معجزه ی آسمان بی پرنده اند. بغض می کنم ، خفه می شوم واشک می شوم و می شوم خود شعر و هزار بار خودم را تقطیع می کنم و تکّه تکّه ، امّا در هیچ وزنی نمی گنجم . ملانی با میچ ، از میان پرندگان ـ از میان کلاغ ها ـ فرار می کنند . من تنها هستم  . دلم می ترکد ، حتما صدایش ، توی هوا ـ توی فضا برای همیشه ثبت می شود . کم کم بی وزن می شوم… سرد سرد…چوب می شوم !

*************

 

 دستم به دستگیره ی در چفت شده است . یک سالی می شود اینجا نیامده ام .اتاق خالی خالی است  ، فقط ساعت محکم  چسبیده به دیوار و عقربه هایش محکم چسبیده اند به عدد چهار . سینه ام تیر می کشد ، گنجشکی با شتاب خودش را پرت می کند توی اتاق ، می افتد روی زمین و می رود گوشه ی اتاق کز می کند . چند روز دیگر مانده است به سال نو .
سال پیش ، همین وقت ها بود که گفتی امسال از بهار ، فقط سرو صدای گنجشک ها توی گوشت می پیچد . وقتی به چیزی فکر می کردی ، چقدر زیبا می شدی ! زیبا شد ی و گفتی : « سروصداشون میاد ، امّا پرنده ای تو آسمون نیست ! » وقتی می خندیدی ، زیباتر می شدی . زیباتر شدی : « در عوض چقدر گربه ها زیاد شده اند ! » .
هر قدم که بر می دارم ، رد پایم روی گرد و خاک کفپوش می ماند . تپش قلب گنجشک را می توانم ببینم . گفتی : « قلبم مث قلب گنجشک می مونه . » هیچ وقت نفهمیدم شهاب چطور دلش آمد ناگهان رهایت کند و برود . چند بارپرسیدم : « شهرزاد ! نمی خوای بگی چرا شهاب…»  و تو هر بار فقط زیبا شدی و بعد زیباتر .دیگر از خیر این سوال گذشتم و گذاشتم جوابت بماند برای خودت  .
همسایه ها گفتند ساعت چهار بوده که تو رفتی … که نخواستی بزنی به بچّه ی همسایه و منحرف شدی و خوردی به تیر چراغ برق و خلاص ! لیلی مثل غلتک این طرف و آن طرف می چرخید و به هرکس می رسید ، می گفت : « اونقدر سرعت داشت که انگار می خواست خودکشی کنه  . » عقربه های ساعت محکم چسبیده اند به عدد چهار . صدای فروغ فرّخ زاد با نسیمی  می آید : ” زمان گذشت / زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت / چهار بار نواخت ” .
 گنجشک همان طور کز کرده گوشه اتاق . ردپاهایم صاف آمده اند تا وسط اتاق و بعد دور خودشان تاب خورده اند . تاب می خوردی و موهای بلند و خرمایی رنگت درآسمان تاب می خوردند که گفتی : « اتّفاقی با شهاب آشنا شدم .»
مادرمان فوت کرده بود و پدر به خواست خودش رفته بود خانه ی سالمندان . برادر بزرگ تر بودم و مرد خانه ، قبل از آن که شهاب ناگهان بیاید و بشود مرد زندگی ات . آخرین بار که او را دیدم ، دلم می خواست خفه اش کنم ، امّا تو گفته بودی  :« نفسم با نفسش گره خورده است  » ، نه ! نوشته بودی … نوشته بودی : «  مدیونم هستید نازک تراز گل به شهاب بگویید . » به شهاب نگفته بودیم ، امّا او اتّفاقی خبر را شنیده بود و آمده بود توی تمام مراسم هایت! سیاه پوشیده بود و گوشه ی آن مبل سفید که به سلیقه ی خودش  خریده بودید ، مثل نقطه ای مچاله شده بود و پشت سرهم سیگار می کشید ، اززنی می گفت با چشم های تنگ و کوچک : «  زل زد توی چشام و گفت : عاشق شعر و ترانه هایش شدم . گفت : می خوام آزاد باشم ، می فهمی ؟ فهمیده بودم …خیلی وقت بود فهمیده بودم و عادت کرده بودم به بوی ادکلن های مردانه ای که وقتی از در وارد می شدم ، پیچیده بود توی راهروی خانه . » 
خواهرک بیچاره ام ! این همان رازی بود که تو به خاطرش اول زیبا می شدی و بعد زیباتر ؟!! خون توی رگ هایم منجمد شده وخطوط چهره ی شهاب در دود سیگارپیچیده بود که کاغذها را گذاشتم روی میز : « توی کشوی میزتحریرش ، چیزی حدود هزارصفحه شعر پیدا کردیم ، گفته بود … نه ! نوشته بود تموم اونا رو بدیم به تو ! »  کاغذها را برد و گلی را هم . یادت هست اسمش را گذاشته بودی : ” مردنابهنگام ؟ ”
گنجشک  آرام نشسته کف دستم و نگاهم می کند . نوازشش می کنم و پروازش می دهد که برود ، امّا می خورد به توری پنجره و نقش زمین می شود ، درست همان جا که میز تحریرت بود . خواهرک بیچاره ام ! شهرزادم!
می خواهم دوباره گنجشک را بگیرم  . کاغذی توجّه ام را به خود جلب می کند . می گفتی : « قلم حرمت داره … قلم قدرت داره » و می نوشتی و می نوشتی  و هروقت می پرسیدم :« چی می نویسی ؟ » ، اول زیبا می شدی و بعد زیباتر .
چقدر دلم می خواهد همه ی شعر های دنیا را بسوزانم ، امّا : «  نه عزیزم ! از چی ترسیدی ؟ » گنجشک کف دستم نشسته وبا ترس و لرز نگاهم می کند . کاغذ را بر می دارم . دست خطّ توست . حتما افتاده بوده پشت میز تحریرت که ندیدمش . آخرین بار که به اتاقت آمدم ، نوشته هایت را برداشتم و بردم و دیگر پایم را توی اتاقت نگذاشتم . نمی توانستم . حالا چند روز مانده به بهار… تمام این خانه بوی تو را می دهد … نمی توانم اینجا بمانم . تو نیستی … پدر نیست …  گلی نیست … پرنده ها راآزاد کردم ، باید بروم . به کارگرها گفتم تمام وسایل را بیاورند ، می خواستم بروم و پشت سرم راهم نگاه نکنم ، اما انگار دل من هم مثل گنجشک می ماند . بعد از یک سال …

سطرهای دست نوشته ات  از پشت اشک هایم محو و مات می شوند. واژه هایت با قطره قطره اشک هایم در هم می آمیزند و جوهر شان روی کاغذ پخش می شود :« پرنده های بیچاره مردند ، از تشنگی ! اسیرشان کرده بودیم توی قفس . دلشان به آب و دانه ای خوش بود و وقتی از کنارقفسشان رد می شدیم ، سر و صدایی به راه می انداختند که… »
سروصدای گنجشک ها می پیچد توی گوشم . می روم کنار پنجره می ایستم و گنجشک را پروازمی دهم . هیچ پرنده ای توی آسمان نیست . گربه ای روی دیوار لمیده  و خودش را کش و قوس می دهد .

۱٫فروغ فرّخ زاد
۲٫ شاملو