زمان : 04 Esfand 1389 - 07:54
شناسه : 30659
بازدید : 16859
دل نوشته های شاگرد به استاد،به یاد معلم جانباز شهید عبدالمجید بصیری دل نوشته های شاگرد به استاد،به یاد معلم جانباز شهید عبدالمجید بصیری

دل نوشته های شاگرد به استاد

به یاد معلم جانباز شهید عبدالمجید بصیری



ابرکوه –رحیم میرعظیم سرپرستی یزد فردا: 40 روز از شهادت شهید عبدالمجید بصیری می گذرد معلم جانبازی که 22 سال زخم گازهای شیمیائی اهداء شده از جانب مدعیان حقوق بشر به صدام را تحمل کرد و حتی لحظه ای نا شکیبی را پیشه نساخت. متن حاضر دل نوشته یکی از شاگردان شهید بصیری است که به دفتر یزد فردا ارسال شده است.

امیر محمدی نژاد

amir_petroliom@yahoo.com

به نام او که هرچه هست و نیست از اوست

راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هرکسی در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند، آن آزادی که غرب می گوید «رهایی از هر تقلید و تعهد»است و این آزادی که ما می گوییم نیز « رهایی از هر تعلق» است.

هیچ پرسیده اید که عالم شهادت چه شهادت می دهد که نامی این چنین بر او نهاده اند؟

هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنان اند که چنین مرده اند. (سید اهل قلم شهید آوینی)


ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد

با دلی شکسته و محزون و چشمانی چون دریای اندوه و بار غمی چون کوه، راه خیال را شکافته و دیدار گمشده خود را می جوییم.

به کجا ماوا گرفتی ای عزیزی که داغ هجرت آشیان سوخت و بر دل ما داغ داران، داغ حرمان نهادی. تنها مرحم دلهای سوخته ما،یاد شیرین و تصویر آن چهره پر مهر و محبت توست که در آیینه قلب ها ماندگار است. تصویری که جاودانه خواهد ماند و یقینا به خاطر آن همه عشق و محبت که به شاگردان خود روا داشتی، در پیشگاه خداوند متعال آن را به اضعاف دریافت خواهی کرد، زیرا این وعده خداوند متعال است که فرمود:( من جاء بالحسنه فله عشر امثالها )

اسلام علی الحسین و علی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

و از تمام وجودم سلامت گویم ای معلم شهیدم، به گرمی آفتاب، به عظمت آسمان و به خروش دریا و سلام و درود به خانواده صبور و داغ دارت و بوسه می زنم بر دستان کوچک و معصوم حسین عزیزت که چه زود دستان مهربانت از سرش پر کشید و رفت.

فروردین 67 – منطقه شاخ شمیران – بمباران شیمیایی- مجروح شیمیایی- بیمارستانهای مشهد، دکتر میر حسینی، MRI، تهران- اعزام به خارج- تاولهای پوستی- بی خوابی ها و بی قراری های شب- دستگاه اکسیژن و. . .

اینها فقط و فقط کلماتی ست که من و شما با آنها بازی کرده و سختی ما تنها در ادا کردن این کلمات است و مزه تلخ این کلمات را کسی نفهمید، جز استاد بصیری و همسر و فرزندان صبورش که چه عاشقانه و زینب وار پا به پای او در طول بیست و سه سال این بیماری را تحمل کرده و هرگز خم به ابرو نیاوردند و همیشه شاکر خالق خود بودند و بس و سخنی که همسر استاد همیشه به این بنده سرتا پا گناه می گفتند فقط یک جمله بود «مجید آقا حال خوشی ندارد دعایشان کنید»

استاد مهربان، هرجا سخنی از شما به میان می آید، تنها حرفی تکراری بازگو می شود و آن هم مظلومیت شما در تمام طول بیماری که هیچگاه گله و شکایتی به درگاه لایزال الهی نکرده و همیشه شاکر او بودید و بس و تنها صحبت شما ،شرمندگی از خانواده بود که همسرو فرزندانم همیشه در اضطراب و نگرانی هستند و دیگر هیچ نگفته و رنج بیماری را تا ابد در قلب رئوف و بزرگ خود حبس کردید.

یادت بخیر معلم شهیدم،یادت هست که یک هفته قبل از بستری شدن که حال خوشی نداشتی به شما گفتم اگر صلاح می دانید جهت درمان به تهران بروید و شما گفتید دیگر هیچ دلگرمی به این بیمارستان و آن بیمارستان شدن ندارم و خود بهتر از هر دکتری درد خود را می دانم و دارو هایم همه تکراری اند و این دارو ها توان مرا گرفته اند.

البته کلام استاد هیچگاه حالت گله مندی و نارضایتی در آن دیده نمی شد، بلکه در کنیه ی حرفهایش ،راضی بود به رضای الهی.

یادم نمی رود از آن همه کتابهای عرفانی که به من داده و همیشه می گفتید اینها راه را به انسان نشان می دهند نه این کتابهای صنعتی و بازاری و همیشه گله مند بودید از اینکه چرا انسانها این همه غرق در مادیات هستند و دریغ و صد دریغ که غافل بودند که، خود چه عارفی بودی و نشناختمت.

یادش بخیر،چهارشنبه 10 صبح، بخش ICU بیمارستان MRI شیراز دیگر با چشمانش سخن می گفت و فرشتگان قدرت صحبت با زمینیان را از او گرفته بودند و گویی کم کم با افلاکیان هم کلام می شد.وقتی بر بالینش زیارت عاشورا را زمزمه کردم، صورت رنج دیده اش را اشکهای زلالش بوسه زدند.

18:30 شنبه شب چه لحظه سنگینی بود، گویی ثانیه ها به اندازه قرنها سپری می شد، وقتی پرستار بخش خبر عروجت را به من داد پیش خود لحظه ای کفر گفتم که فاجعه سنگینی، بار پروردگارا، ناسپاسیم را ببخش،بهتر آن بود که به جای لفظ فاجعه، شکرت را به جای آورده و این حادثه را فقط امتحانی از طرف خودت لقب می دادم.


خواب دیدی شبی که جلادان،فرش دارالخلافه ات کردند

گردنت را زدند با ساطور،به شهیدان اضافه ات کردند

می خروشیدی این که می بینید، شیمیایی است،مومیایی نیست

نه ابوالهول ها نفهمیدند،متهم به خرافه ات کردند

بیست و سه سال می شود یا نه، بیست و سه قرن می گذرد

بیقراری مکن، خبر دارم سرفه ها هم کلافه ات کردند

زخم ها، ماسک های اکسیژن، چه می آید به صورتت، مومن

تو بدانی اگر که تاولها چقدر خوش قیافه اند کردند

فکر بال تو را نمی کردند، روح ترخیص می شد از بدنت

و تو بالای تخت می دیدی،کفنت را ملافه ات کردند

جا ندارد در هبوط خزه،سروها،جمله های معترضه

زود رفتی به حاشیه ای متن، زود حرف اضافه ات کردند (شعر عباس احمدی)

شبی که جهت تشییع پیکر معطر و پاکت به ابرکوه آمدم و کلافه و حیران خیابان را قدم می زدم فقط و فقط یک جمله در کنار عکسهایت که سر تا سر شهر را با خود زینت بخشیده بودند مرا به آتش کشید: «تویی که نشناختمت . . .»

سر تاسر شهر با تو عطرآگین بود لبخند تمام کوچه ها غمگین بود

آن روز که بر دوش تو را می بردیم تابوت سبک ولی غمت سنگین بود

مردم برای شفاعت و آرامش قلبیشان به امامزاده ها رفته تا واسطه ای بین خود و خدای خود گیرند. استاد عزیز، دیگر واسطه بین من وخدای من تویی و آرامگاهت زیارتگاه من

چون چاره نیست می روم و می گذارمت ای پاره پاره ی تن به خدا می سپارمت

معلم شهیدم امید آنکه این جلسه نیز درسم را خوب پس داده باشم و آرزویم این است که شفاعتم کنی در جهان ابدیت

ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون او به مقصدها رسید و ما هنوز آواره ایم

امیر محمدی نژاد 29/10/89