یزدفردا :مصطفی عابدی :روز 25 شهریور ساعت 8 شب بعد از نماز مغرب و عشا؛بالاخره لحظه موعود فرا رسید. قلب اردکان برای میهمانانش می تپید. ارد کان منتظر بود با شاعرانی که هرسال در حوالی سالگرد مرحوم آیت الله بهجتی به اردکان می آمدند تا تازه ترین سروده هایشان را از شفق و از عرفان و انتظار و عشق بخوانند دیدار تازه کند. اردکان منتظر بود تا دیگر بار به یاران و دوستداران شفق سلامی تازه بدهد. لحظه موعود فرا می رسید. شاعران از شهر های مختلف می رسیدند.
و در سومین شب شعر استانی همراه با خورشید این ابیات از محمدرضا مرادی زاده از یزد تقدیم به آن عارف و عالم بزرگ؛ برای اینکه همگان بدانند ما همواره به یادش هستیم و فراموشش نخواهیم کرد:
شعری از محمدرضا مرادی زاده از یزد در فراق استاد "شفق"
عالم علم زمان بود ولی هیچ نگفت |
آگه از فنّ بیان بود ولی هیچ نگفت
|
در دلش جوش و خروش و به لبش مهر سکوت |
عارف سر ّ نهان بود ولی هیچ نگفت |
دل دریایی او لحظه ای آرام نداشت |
کاشف درّ زمان بود ولی هیچ نگفت |
بر لبش باغ تبسم نفسش بوی بهار |
حامی فکر جوان بود ولی هیچ نگفت |
بوسه میزد همه شب بر لب ارباب هنر |
صاحب طبع روان بود ولی هیچ نگفت |
زنده می شد دلش از زمزمه صبح بهار |
عاشق بانگ اذان بود ولی هیچ نگفت |
سایه اش بر سرمان عطر محبت پاشید |
مرشد کوچه یمان بود ولی هیچ نگفت |
یزدفردا