زمان : 17 Tir 1389 - 16:21
شناسه : 24190
بازدید : 2908
در سوگ حاکم دل ها   (به بهانه بیست و پنج ماه رجب سالروز شهادت امام کاظم علیه السلام ) در سوگ حاکم دل ها (به بهانه بیست و پنج ماه رجب سالروز شهادت امام کاظم علیه السلام )


یزدفردا "سید محمد رستگاری :بیست و پنج ماه رجب سالروز شهادت امام کاظم علیه السلام است. روز شهادت امام بزرگواری که چون اجداد کرامش جامع جمیع فضایل انسانی است. علم ، زهد ، تقوی ، بصیرت سیاسی ، روشن بینی اجتماعی ، ذکاوت ، نبوغ و هزاران فضیلت دیگر در شخصیت امام جمع شده است . اما یکی از مهمترین فضایل اخلاقی که در وجود امام (ع) موج می زند نفوذ کلام و اثر شگرف و عمیق بیان آن بزرگوار در جان انسان هایی است که گاه و بیگاه با آن بزرگوار برخورد داشته اند.


ائمه ما و حضرت موسی بن جعفر (ع) که امام هفتم ما شیعیان اند ، به لحاظ ارتباط خاص و ملکوتی خویش با ذات حضرت حق تعالی و عظمت روح و صفای باطنی که داشتند دارای چنان نفوذ کلام و تاثیر عمیق و روحانی در مخاطب بودند که حتی گناهکاران و کسانی که سال ها در وادی جهل و ظلمت حیران و سرگردان بودند را نیز به مدد دم مسیحایِ خویش متحول و منقلب می نمودند و آنان را به وادی خیر و صلاح رهنمون می شدند. در تاریخ زندگی امام هفتم حضرت موسی بن جعفر (ع) خاطرات بسیار زیبایی از رفتار و گفتار آن حضرت با برخی اصحاب معصیت و شرح تحولات روحی آنان پس از برخورد با امام (ع) نقل شده که بد نیست در این فرصت به چند نمونه از آن اشاره شود:

1) « بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .
طبیب مسلمان شد یا نه ؟
وقتى بشر حافى مریض شد؛ همان مرضى که بر اثر آن فوت کرد. دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند: باید ادرارت را به طیب نشان دهیم تا راهى براى علاج بیابد.
گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من مى کند.
گفتند: این کار باید حتما انجام شود.
گفت : مرا رها کنید، طبیب واقعى مریضم کرده است .
دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند: طبیبى است نصرانى که بسیار حاذق و ماهر است . بشر وقتى دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمایش به آنها بده .
فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند، نگاهى به آن کرد و گفت : حرکت دهید، حرکت دادند، گفت : بر زمین بگذارید، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند. یکى از آنها گفت :
در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص دارى ، ولى حالا مى بینیم چند مرتبه حرکت مى دهى و به زمین مى گذارى ؟!
طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولى از تعجّب ، عمل را تکرار مى کنم ، اگر این ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور که تشخیص دادى از بشر است . همین که طبیب نصرانى این حرف را شنید، مقراضى (قیچى ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :
اءشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از کجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتید، مرا خواب گرفت . در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبى که براى طبیب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت که بشر از دنیا رفت »(1)

2) در مدتى كه حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه‏اى كشید تا از حیثیت امام بكاهد. كنیز جوان بسیار زیبایى مامور شد كه به اصطلاح خدمتكار امام در زندان باشد. تصور کردند امام که مدتها در زندان بوده، ممكن است نگاهى به او بكند، یا لااقل بشود امام را به گونه ای در این زمینه متهم كنند. هارون و دیگران در این اوهام خام خود غوطه ور بودند اما پس از مدتی‏ خبردار شدند كه در این كنیز انقلاب ایجاد شده، و در کنار امام سجاده‏اى انداخته و مشغول عبادت شده است. كنیز را نزد هارون بردند؛ دیدند که منقلب شده است. از او پرسیدند جریان چیست؟ گفت: این مردی را كه من دیدم، دیگر نفهمیدم كه من چه هستم. فهمیدم كه در عمرم خیلى گناه كرده‏ام، خیلى تقصیر داشته ام؛ حالا فكر مى‏كنم كه فقط باید در حال توبه به سر ببرم. و از این حال منصرف نشد تا مُرد.(2)

3) صفوان مردى بود كه - به اصطلاح امروز- یك بنگاه كرایه وسایل حمل و نقل داشت كه آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدرى متشخص و وسائلش زیاد بود كه گاهى دستگاه خلافت، براى حمل و نقل بارها از او شتر کرایه می کرد. روزى هارون براى سفرى كه ‏به مكه عازم بود، از صفوان شتر کرایه نمود، و با وی قرارداد بست. صفوان، شیعه و از اصحاب امام كاظم علیه السلام بود. روزى خدمت امام آمد و اظهار داشت كه من چنین كارى كرده‏ام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر كرایه دادى؟ گفت: من شترهایم را برای سفر حج به او كرایه داده ام، و این سفر که سفر معصیت نیست، والا كرایه نمى‏دادم. امام فرمود: کرایه ات را گرفته‏اى یا نه؟ صفوان پاسخ داد : مقداری از کرایه باقی مانده است.امام فرمود: به دل خودت رجوع كن. حال كه شترهایت را به او كرایه داده‏اى، آیا از ته دلت علاقه‏ مند هستی كه هارون لااقل این قدر در دنیا زنده بماند كه برگردد و بقیه كرایه تو را بدهد؟ گفت: بله. امام فرمود: تو همین مقدار که راضى به بقاى ظالم هستى، گناه است. صفوان وقتی از نزد امام بازگشت، تمام كاروانش را یك جا فروخت، و این شغل را کنار گذاشت. بعد از فروش کاروان شترها به نزد طرف قرارداد رفت و گفت: من این قرارداد را فسخ مى‏كنم چون دیگر بعد از این نمى‏خواهم این شغل را ادامه دهم، و شترهایم را فروخته ام. هارون گفت: قضیه از چه قرار است؟ صفوان پاسخ داد: من پیر شده‏ام، دیگر این كار از من ساخته نیست، فكر كردم که كارم را تغییر دهم. هارون گفت: راستش را بگو، چرا فروختى؟ گفت: راستش همین است. هارون گفت: من مى‏دانم قضیه چیست. موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرایه داده‏اى، و به تو گفته این كار، خلاف شرع است. انكار هم نكن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادى كه ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور مى‏دادم همین جا اعدامت كنند.(3)

براستی چرا کلام امام علیه السلام این گونه در قلب و دل ها اثر می گذاشت ؟ پاسخ حدیث شریف و فرمایش ارزشمند امام مجتبی علیه السلام که فرمودند : «اذا اردت عزا بلا عشیرة وهیبة بلا سلطان فاخرج من ذل معصیة الله الی عز طاعة الله » (4) هرگاه اراده عزتی بدون دار و دسته و هیبتی بدون سلطنت داشتی، از خواری معصیت الهی به سوی عزت اطاعت خداوند خارج شو .»

آری عبادت خداوند متعال ، انسان را به اندازه ای در وادی معرفت و ملکوت به اوج می رساند که او را بر جان بشریت حکمفرما ساخته دل ها را به اطاعت وا می دارد. بامید آنکه آن امام همام ، جان ما شیفتگان حضرتش را از دریای بیکران فضایل معنوی و عرفانی خویش قطره ای بهره مند فرماید. انشاء ا...

پی نوشت:


1) سیری در سیره ائمه اطهار (علیهم السلام) ، مرتضی مطهری ، انتشارات صدرا ، چاپ 39 ، صص: 165-164 و نک : منتهى الآمال فى تاریخ النبىّ والآل، ج‏2، ص‏189 ، مجالس المومنین جلد 2 صفحه 12 ، روضات الجنات ص 132 .


2) سیری در سیره ائمه اطهار (علیهم السلام) ، مرتضی مطهری ، انتشارات صدرا ، چاپ 39 ، صص: 164-163.


3) سیری در سیره ائمه اطهار (علیهم السلام) ، مرتضی مطهری ، انتشارات صدرا ، چاپ 39 ، صص: 166-165.


4) بحارالانوار، ج 44، ص 139 .

یزدفردا