زمان : 03 Ordibehesht 1389 - 01:49
شناسه : 22633
بازدید : 4353
باباطاهر، شاعر مردمي باباطاهر، شاعر مردمي

باباطاهر، شاعر مردمي



دكتر محمد علي اسلامي ندوشن


باباطاهر مبتكر مكتب خاصي است و آن، بيان ساده و بيان عاميانه در شعر است؛ زيرا تا آنجا كه ما مي‌شناسيم و قاعدتاً هر كشوري اين را مي‌شناسد، سرودن بايد مقدمات و آموزش‌هايي داشته باشد كه نظامي عروضي در«چهار مقاله» به تفصيل از آن ياد مي‌كند كه: چه چيزهائي بايد آموخت، چه مقدار شعر بايد حفظ كرد و چه مقدماتي را بايد فراهم نمود؛ ولي باباطاهر مبتكر مكتبي است كه مي‌شود آن را شعر جوشان خواند، شعر خودرو؛ يعني لازمه‌اش هيچ مقدمه‌اي نيست. البته معنايش اين نيست كه وي سواد نداشته يا حتي اطلاعات وسيعي از آنچه در زمان خودش مرسوم بوده كسب نكرده؛ نه، بلكه اين روش و سبك اوست و به اين علت مي‌شود گفت كه شاعر مردم ايران است.

اگر بخواهيم از يك شاعر اسم ببريم كه نمونة سخنگوي مردم عامي ايران باشد، بايد از اين مرد ياد كنيم. خود اسمش معني‌دار است. وقتي «بابا» جلوي اسمش گذارده شده، يعني يك نوع حالت پدري در او ديده مي‌شده؛ يعني پيشوايي يك نوع فكر خاص و بيان خاص. كلمه «عريان» نيز بايد معنايي براي آن قائل شد، چون در وجدان ناآگاه اشخاص، خود اسم‌گذاري‌ها معني‌دار مي‌شوند. به هر حال ما مي‌توانيم باباطاهر را يك نوع شاعر صحرائي ـ بياباني و شاعر مردم بشماريم؛ بيابان دوري كه: گم شد در آن لشكر سلم و تور... او اين سرزمين را ترجماني كرده، بدان گونه كه ترانه‌هايش مثل لاله‌هاي خودروي صحرائي است. به همين علت توانسته آنقدر جا بيفتد در ذهن مردم كه در پيروي از او اين همه ترانه‌هاي گمنام و بي‌نام پديد آوردند.

در واقع اين‌ها بدنة خاصي از ادبيات فارسي تشكيل مي‌دهند كه مي‌توان گفت: «ادبيات مردمي»، در مقابل «ادبيات سنجيده». بنابراين در واقع باباطاهر ترجمه‌كنندة اين وجدان ناآگاه ايراني است كه توانسته در اين مدت دراز مكتب خاصي در ادب پهناور فارسي باز كند.

مي‌دانيم كه آثار بزرگ ادبي دو ركن عمده را شامل مي‌شوند كه مكمل هم و در عين حال متناقض‌اند. يك خلوص است،‌يك صنعتگري. يعني هيچ اثر ادبي نمي‌تواند بي‌نياز باشد از اين دو. از خلوص منظور آن است كه از ژرفاي وجود يك فرد ـ چه شعر باشد و چه نثر ـ بتواند تراوش كند. از حسابگري منظور آن است كه تا قدري تصنع و نقد در كار نيايد، درست نمي‌شود،‌ و در واقع با فلز بد پول خوب نمي‌توان ساخت. اين يك ركن اصلي است و تمام آثار مهمي كه در دنيا ايجاد شده، اين جنبه را ملحوظ داشته.

اما دوم آن است كه اين جوشش خودرو به تنهايي كافي نيست؛ زيرا بايد پرداخت شود، بايد تحت ساماني قرار بگيرد، آن همان جنبة صنعتگري است كه اين دو وقتي اب هم شدند، مي‌توانند توليد اثر كنند؛ اما بعضي آثار هستند كه جنبة جوشش در آن‌ها مي‌چربد و خودش به اندازة كافي قوي است و خود به خود مي‌تواند ابزار كار خود را با همان زبان ساده فراهم كند كه احتياج به صنعتگري زياد نباشد،‌ اين خود يك آرايش غيرمصنوع است كه بايد گفت به طور طبيعي خودش جريان پيدا كرده است.

اين همان است كه ما در اين ترانه‌هاي عاميانه‌اي كه هزاران‌اند و يكي از گنجينه‌هاي شعر و فكر ايراني‌اند و در گوشه كنارها پراكنده‌اند مي‌بينيم، و همين طور در اين دو بيتي‌هاي باباطاهر. موضوع ديگر در دنبالة همين موضوع است كه باباطاهر سخنگوي يك بدنة مظلوم شعر فارسي است، انسان‌هاي ساده و بي‌ادعا كه در كنج عزلت و گمنامي و خاموشي فكر كرده‌اند، چيزهايي گفته‌اند يا نوشته‌اند و اسمي از آن‌ها نيست. از اين جهت او سخنگوي اين بدنه گمنام فكرساز و ذوق‌پرور ايراني هم مي‌شود. از خود او نيز جز نامي بر جاي نيست. ما هيچ چيز درباره‌اش نمي‌دانيم، نه تاريخ تولدش، نه نوع زندگيش و نه كيفيت اينكه حتي اين تعداد ترانه‌هايي كه به نام او ثبت شده، چه مقدارش از اوست و چه مقدار نيست؛ چون به هر حال در معرض تداخل‌هايي بوده و ديگران ساخته و به نام او كرده‌اند. دربارة او هم مثل همة افراد برجسته و مورد علاقة مردم و به خصوص افرادي كه يك مقدار جنبة روحاني ـ عرفاني داشته‌اند، افسانه‌هايي ساخته شده و اين افسانه‌ها هم بيشتر به ابهام شخصيتي او كمك كرده‌اند. به هر حال ما اين وجود را به همين صورت ابهام‌آميز در برابر داريم، با همين مقدار ترانه‌هايي كه ارزش واقعي‌شان به اين است كه سوز دل مردم است، سوزي كه ما با آن آشنائيم.

خود همدان در واقع نمايندة دو قطب وجودي ايران است: يكي اينكه نخستين پايتخت امپراتوري اين كشور بوده است، در زماني كه براي مدتي ايران ادارة نيمي از جهان را برعهده داشته. آن زمان كه در اين شهر و شوش براي ادارة حداقل نيمي از آسيا تصميم گرفته مي‌شده، دوم: دوراني كه تفكر ديگري بر ايران حاكم است و آن تفكر عارفانة ايراني است كه بخصوص از طريق ادبيات يك گسترة وسيعي در جهان پيدا كرده بوده، چنان كه شايد قلمرو زباني، فكري و ادبي ايران در دوران بعد از اسلام گسترده‌تر از قلمرو سياسي هخامنشي شده است، و در مركزش چيزي قرار داده شده به نام «عشق» كه اين واژه مفهوم بسيار وسيعي دارد.

باباطاهر در واقع يك نام‌آور گمنام است. اوست كه اين عطش دروني را كه زبانه مي‌كشيده و مركزش در دايره عرفاني ايران قرار داشته به زبان ساده بيان كرده و يك شاخة اين فكر سخنگوي زبان مردمي است، تا بيايد به زبان پرداخته‌تري در مولانا و سعدي و حافظ و ديگران. در اينجا دو سه بيت از ديگران مي‌خوانم كه عمق اين عطش را در چند تن دريابيد.

روان تشنه برآسايد از كنار فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

(سعدي)

گفت من مستسقي‌ام، آبم كشد

گرچه مي‌دانم كه هم آبم كُشد

(مولانا)

سينه گو شعلة آتشكدة فارس بكُش

ديده گو آب رخ دجلة بغداد ببر

(حافظ)

هـــمه اينها ســر مــي‌زند به يك عطش فروننشستني، به يك مقصد و يك دلدار. يك شاخه‌اش را ما در همين مرد بياباني و ترانه‌هايش مي‌بينيم:

خوشا آنان كه پا از سر ندونند

ميان شعله، خشك و تر ندونند

كنشت و كعبه و بتخانه و دير

سرايي خالي از دلبر ندونند

دلبر همان مأمن عشق است. اين مسأله‌اي است كه ما اينجا بيش از اين به آن نمي‌پردازيم، ولي هستة مركزي تفكر ايران را در يك دوران خاص شكل مي‌دهد و يكي از كساني كه اين را به ساده‌ترين و صميمانه‌ترين بيان آورده است، همين باباطاهر همداني است. زندگي اين شخص به كلي نامعلوم است. من كتاب استاد اذكايي را مرور كرده‌ام، ايشان همة مطالبي را كه مربوط به باباطاهر است، جمع كرده‌اند كه كتاب مغتنمي است؛ ولي در مجموع وقتي نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه باز مسائل در ابهام مانده‌اند، البته به علت گذشت زمان و شخصيت خاص اين مرد و اينكه او از آن نوع اشخاص نبوده كه در اطرافشان زياد حرف زده شود. همچنين به علت بعضي از غفلت‌هايي كه گذشتگان ما در حفظ زندگينامة اشخاص داشته‌اند؛ چرا كه بيشتر فكرشان متوجه اين بوده كه فلان فرد چه گفته، كاري نداشته‌اند كه چه نوع زندگي كرده، بنابراين زندگي‌ها ثبت نشده است.

اولين سند مكتوب كه از باباطاهر حرف زده است، راحه‌الصدور راوندي است. آنجا اشاره‌اي داستان مانند دارد كه طغرل سلجوقي با لشكريانش به همدان رسيد و با باباطاهر و دو نفر ديگر از عارفان و قلندران زمان خود برخورد كرد و «باباطاهر وعده داد او را به قدرت، و گفت: اي ترك، بر عدل باش و حلقة دهانة ابريق خويش را كه شكسته بود (يا آن را شكست)، در انگشت او كرد؛ يعني من حلقة قدرت را در انگشت تو مي‌كنم»، و او را دعا كرد و طغرل رفت و دنبالة حكومتش را گرفت. اينجا اصطلاحي كه راوندي به كار مي‌برد، قابل توجّه است؛ مي‌گويد: «باباطاهر شيفته گونه» بود.شيفته يعني شوريده حال؛ كسي كه حركات و حالات عادي ندارد.

اين داستان مقدار زيادي جنبة افسانه‌اي دارد كه پذيرفتن كُنه واقعيتش مشكل است. اينجا مي‌خواهم چند سؤال مطرح كنم؛ اما اظهارنظر قطعي نداريم، چون اصلاً ماجرا حالت افسانه دارد و مي‌خواهد حكومت طغرل را توجيه كند. مي‌دانيم كه بيگانگاني كه به ايران آمدند و قدرت را در دست گرفتند، مثل غزنوي‌ها و سلجوقي‌ها، از آنجا كه توانستند از طريق زور حكومت ايران را به دست آورند، لازم بود كه نوعي توجيه معنوي هم از آن‌ها بشود تا تائيد كند كه لياقت اين كار را داشته‌اند. آن موهبتي كه ايرانيان هيچ‌وقت فراموشش نكردند، يعني «فرّه ايزدي» كه هركسي بايد داشته باشد تا شايستة فرمانروائي بر كشور شناخته شود، اين را مردم به حق يا ناحق مطالبه مي‌كردند، چه از نظر خانواده چه از نظر شخصيت فردي كه مي‌بايست در حين كار نشان بدهد. مي‌گفتند كه اين شخص آن «فره ايزدي» را به دست آورده است. چون فره هم يك چيز ابدي نبود، مي‌توانست بر فردي نازل شود يا از دستش برود و اين طور نبود كه كسي كه شاه مي‌شد يا فرمانروا مي‌شد، بگويد كه او اين موهبت را به دست آورده و تا آخر عمر با خود خواهد داشت و خانواده‌اش نيز خواهند داشت. برحسب قضاوت مردم و اعمال خودش تشخيص داده مي‌شد كه او اين صلاحيت را دارد يا ندارد.

بعد از اسلام هم اين فكر ادامه يافت كه كسي كه مي‌آيد حاكم مي‌شود، بايد صلاحيت آن را داشته باشد. طبعاً چون قدرت و زور يعني تازه نفس بودن در اين اقوام ترك بيشتر بود، اين بود كه اينها مي‌آمدند و مسلط مي‌شدند، مثل غزنويان و سلجوقيان و... ولي خوب، اين مي‌بايست يك توجيه ديگر هم داشته باشد؛ چون ايرانيان به كساني كه آنها را نسبت به قوميت خود بيگانه مي‌دانستند، دل چركين بودند و اگر اطاعتشان مي‌كردند، از روي ناچاري بود، پس بايد قدري توجيه برايشان مي‌تراشيدند. قلمزنان زمان اين كار را مي‌كردند، كما اينكه مثلاً در مورد محمود غزنوي، بيهقي نسبتاً مفصل شرح مي‌دهد كه چطور شد كه او لياقت حكومت بر ايران را پيدا كرد، در حالي كه هم غريبه بود و هم غلام زاده.

نظير همين را راوندي در مورد سلجوقيان مي‌خواهد به كار ببرد. كاملاً از عبارتي كه در اينجا راجع به باباطاهر مي‌آورد، منظورش مشخص است. البته سه گروه بودند كه اين كار را برعهده داشتند. يك بدنه، عالمان بودند؛ چون مردم به آنها اعتقاد داشتند، اينها مي‌بايست به اين حكام روي خوش نشان دهند و با اين كار، مشروعيت و صلاحيت آنها را تا حدي در برابر مردم تضمين كنند. دومين بدنه، عارفان و صوفيان بودند كه مي‌بايست با آنان در حسن رابطه به سر برند. البته نه آن دستة اول و نه آن گروه روحانيان عرفاني، هيچ كدام تمامشان اين كار را نمي‌كردند. عده‌اي از آنان اين مهم را به عهده مي‌گرفتند. در واقع مي‌بايست تبليغ و تأييد اين دو گروه برسد به بدنة اصلي يعني مردم، و آنان قانع بشوند كه حاكمي كه بر سر كار است، اين صلاحيّت را دارد و اين مأموريت و به دنبالش، مشروعيت را به حكومت كردن، از عالم بالا به دست آورده است. البته دستة سومي هم بعد از اينها نقش عمده‌اي بر عهده داشتند و آن شاعران و اديبان بودند.

اينكه معروف است محمود غزنوي اينقدر شاعر نواز بوده، يك موضوع احساساتي نبوده، بلكه آنان به منزلة روابط عمومي و تبليغي زمان او بودند. اين شاعران مي‌بايست سيماي شاهان را خيلي خوشايند و مردمي قلمداد كنند كه به كسب مشروعيت يك حكومت يا حاكم كمك مي‌كرد. اين مقدمه را گفتم كه بگويم راوندي يكي از همان‌هاست و به نظر مي‌آيد كه با آن تمهيدي كه مي‌چيند، دربارة طغرل سلجوقي، مي‌خواهد تمام خانواده و سلسلة او را توجيه كند، و به آنان مشروعيت بخشد. البته او در آخر حكومت سلجوقي‌ها و در آفتاب زرد دولت‌ آنها زندگي مي‌كرده، ولي از آغاز شروع كرده.

وي در كتاب خودـ راحه‌الصدورـ كه كتاب مهمي هم هست، بيشتر تاريخ دوران سلجوقي را آورده و با نظر خيلي مساعد و موافق از آنها ياد كرده است. گرچه در خلال كتابش از بيان آن حالت گسيختگي و فساد اين دوره فروگذار نمي‌كند و همين هم هست كه سرانجام منجر به آمدن مغول شد؛ چون جامعه ديگر نمي‌توانست از اين نوع حكومت‌ها پشتيباني كند، به هر صورت فروريخت. منظور اين است كه عبارت‌هايي را كه راجع به باباطاهر آورده، ناظر به اين نظر است كه به مردم بگويد چون آن دهانة ابريق را به انگشت او كرد، چيزي از نوع «فره يزداني»به او داد و مشروعيت حاصل شد. آنگاه چند شعر هم با روايت خود همراه مي‌كند كه شعر نامرغوبي است؛ ولي خواسته است مسئله را محكم كند؛ زيرا ايراني‌ها يك حرف را تا شعر كنارش نمي‌گذاشتند، درست باور كردني نمي‌شناختند؛ از اين رو، آمده و اسم طغرل را كه محمد بوده، در كنار اسم پيامبر اسلام(ص) گذاشته، شعر اين است:

يكي برج عرب را تا ابد ماه (يعني پيامبر)

يكي ملك عجم را جاودان شاه (يعني طغرل)

يكي دين را ز ظلم آزاد كرده

يكي دنيا به عدل آباد كرده

با آوردن اين شعر سست خواسته است طغرل را توجيه كند و در نثر هم با عبارت‌هاي خيلي مُغلق همين كار را كرده: «و هر چند رُبع مسكون است از بسيط زمين، به امارات و ابنية خيرات سلاطين آل سلجوقي آراسته است ... و هيچ شهري از شهرهاي اسلام از آن زينت و حليت خالي و عاطل نمانده است.» البته اين را گفته كه شاه موجود، شاه زنده خوشش بيايد، وگرنه طغرل صد و پنجاه سال قبل از آن مرده بود و نبود كه اينها را بشنود. وقتي مي‌گوييم كه ملاقات باباطاهر، منظورمان اين نيست كه خود راوندي آن را ساخته است؛ داستاني بوده كه بر سر زبان‌ها بوده و او تا حدي از آن استفاده كرده و شاخ و برگ به آن داده. اين چيز من درآوردي، ساختة او نيست، اصلش رنگ داستان دارد. كمك چنداني هم به روشن شدن تاريخ زندگي باباطاهر نمي‌كند، براي اينكه تاريخي كه در اينجا هست، مي‌گويد: طغرل در سال 424 باباطاهر را ديده، در 424 هنوز از سلجوقيان خبري نبود! طغرل در سال 429 بر خراسان دست يافت و در سال 424 هنوز به عنوان يك شاه و فرمانروا و سردار شناخته نشده بود و هنوز غزنوي‌ها بر ايران حكومت داشتند؛ بنابراين مي‌بينيم كه تفاوت بين 430 با 424 زياد است و اين تاريخ‌ها با هم تطابق ندارند و اين خودش گواهي است بر اينكه اين روايت اعتبار درستي ندارد.

نكتة ديگري كه راوندي مي‌گويد، اين است كه در آن موقع وزير طغرل، ابونصركندري بود كه همراهش بود، در حالي كه كندري از سال 448 به بعد وزارت طغرل را برعهده گرفت. اين تفاوت تاريخ‌ها ما را نسبت به اعتبار اين داستان مشكوك مي‌كند؛ اما يك نكته مي‌توان از آن گرفت و آن اين است كه در زمان راوندي، باباطاهر نامي مشهور بود، معروف به «قلندر» و صاحب كرامات، و به عنوان يك فرد شناخته شده مردم به او اعتقادي داشتند.

اكنون اگر بخواهيم بيشتر كنجكاوي كنيم، اين سؤال پيش مي‌آيد كه: آيا اين همان باباطاهر ترانه‌گوست يا كس ديگري است و با او تشابه اسمي پيدا كرده است؟ من فكر مي‌كنم قاعدتاً اين توقع را مي‌توان داشت كه اگر او همين باباطاهر شاعر بوده، راوندي مي‌بايست اشاره‌اي به شاعري او مي‌كرد.

موضوع ديگر مضمون‌هايي است كه در اين ترانه‌هاي منسوب به باباطاهر به كار رفته است. جاي سؤال براي من هست كه اين اصطلاحات قلندر، رند و اين نفخة عرفاني ساده آيا در آن زمان باب بود؟ البته ما نمي‌دانيم زمان چه زمان است؛ چون بعضي زمان باباطاهر را آنقدر جلو برده‌اند كه تقريباً معاصر با فردوسي‌اش كنند.مي‌گويند: مرگش در 410 بود. آيا در آن زمان اين اصطلاحات هنوز جا افتاده و رايج بود؟ از اين بابت جاي شك هست. اين اصطلاحات از زمان ابوسعيد ابوالخير رايج مي‌شود و بعد مي‌رسد به سنايي و ديگران.

ترانه‌هاي باباطاهر چند اصل كلي عرفاني را در خود جا داده كه بعدها شعراي بزرگ عرفاني به آنها پرداختند؛ يعني بايد قاعدتاً از اواخر قرن 5 در ادب فارسي راه يافته باشند. البته قبل از آن حرفش زده مي‌شد؛ اما نه در شعر بلكه در ميان خواص صوفيان، چون بايزيد بسطامي و ديگران كه سابقه‌اش مي‌رسد به حلاج. به هر حال اينها ترانه‌هاي كاملاً پخته شدة عرفاني هستند، يعني حاكي از تفكري كه براي خود جا باز كرده است و بايد قاعدتاً اگر از باباطاهر باشند، در دوراني سروده شده باشند كه اين حرف‌ها رايج شده باشد. البته بعضي‌ها هم الحاقي است و مي‌آيد به دوران بعدتر.

موضوع‌هاي اصلي

در شعر باباطاهر چند مورد اصلي هست. يك موضوع بسيار مهم اينكه در همه جا معشوقي كه وجود دارد، نه تنها در وجود جسماني يك فرد، و نه در يك عنصر خاص، بلكه در كل كائنات است. وقتي مي‌گويد:

به صحرا بنگرم، صحرا تِِه وينم

به دريا بنگرم، دريا ته وينم

به هر جا بنگرم كوه و در و دشت

نشان قامت رعنا ته وينم

اين قامت رعنا قدري حالت جسماني به آن داده مي‌شود؛ ولي به هر حال يك تجسم كل زيبائي و جاذبه جهاني است و همچنين اين موضوع كه مقداري نكتة روان‌شناسي در آن است، باز از نكاتي است كه به درستي در آن زمان خاص جا نمي‌افتد. اكنون اين ترانه را ببينيم كه كاملاً بوي گلزار زميني از آن مي‌آيد:

نسيمي كز بُن آن كاكل آيو

مرا خوشتر ز بوي سنبل آيو

چو شو گيرم خيالت را در آغوش

سحر از بسترم بوي گل آيو

يك اصل رايج در غزل فارسي آن است كه اجزاي معشوق را به گل و گياه و عناصر طبيعت تشبيه كنند، و نيز صداي مرغ و خراميدن او و حركاتش را و دائماً تكرار كنند كه آن معشوق از طبيعت بهتر است. اينجا باباطاهر هم همين اصل را مي‌گيرد كه مي‌گويد: «مرا خوشتر ز بوي سنبل آيو». گذشته از اين، او يك اصل باريك روان‌شناسي را به كار مي برد كه خواب و خيال را به يك عنصر محسوس كه بوي باشد، تبديل كند. اينها نشانة پيشرفتگي فكر است كه در نيمه اول قرن پنجم نمي‌گنجد.

اكنون بياييم به اين موضوع كه باباطاهر و خيام را در بعضي چاپ‌ها كنار هم گذارده‌اند. آيا در كنار هم قرار گرفتن اين دو يك امر اتفاقي بوده است، يا معنائي پشت آن است؟ آيا اين مرد قلندر كه باباطاهر باشد، مي‌تواند در كنار خيام كه در جهت ديگري از فكر و زندگي قرار دارد، بنشيند؟ يكي نمايندة تفكر علمي و زميني است، يعني خيام، و ديگري نماينده تفكر لاهوتي و عرفاني. اما چرا ناشرها و كتابفروش‌ها اين دو را در كنار هم گذارده‌اند؟ البته جواب ساده‌شان اين است كه چون هر دو تعداد شعرشان اندك بوده و به تنهايي يك كتاب را پر نمي‌كرده كه راه به بازار پيدا كند، اين دو را با هم قرين كرديم. تا همين اواخر هم ديوان اين دو با هم چاپ مي‌شد. اكنون اين سؤال را پيش آوريم كه آيا به واقع بين اين دو شباهتي هست يا نه؟

كريستن سن ـ ايران‌شناس معتبر دانماركي ـ هم به اين موضوع اشاره دارد. البته او فوري مي‌گويد كه اين دو با هم كاملاً مغايرند؛ ولي من مي‌خواهم بگويم كه ما اگر خيام را بكاويم و ببينيم كه چه مي‌خواهد بگويد، سؤالش از زندگي چيست و دركش چيست و باباطاهر را هم بكاويم، به آن لاية آخر كه برسيم، اين دو را از جهت آن سؤالي كه از زندگي دارند، به هم نزديك مي‌بينيم! منتها ديدگاه خيام يك ديدگاه واقع‌بينانه و زميني است و ديدگاه باباطاهر سرش به آسمان است؛ يك ديدگاه قلندرانه است؛ ولي به هر حال در يك نقطة مقصد مي‌توانند به هم برسند و اين البته نشانة تفكر ايراني است كه نيمي اين طرف بوده و نيمي آن طرف. ايراني نه مي‌خواسته زندگي را رها كند و عمر خود را در عسرت و تنگي و محرومي بگذراند، و نه آن ارتباط كهني را كه از دوران خيلي باستان، دوران مزدايي، ذاتاً با عالم بالا داشته از دست بدهد، كه آن بعد آمد به دوران بعد از اسلام و به صورت ديگري در عرفان تجلي كرد.

يكي جنبة زميني‌اش را مي‌سرايد كه خيام باشد، يكي جنبة عرفاني‌اش را و هر دو اينها سخنگوي آن كنه دروني ايراني هستند كه در طي تاريخش با خود نگهداشته و نتوانسته نه اين را رها كند و نه آن را؛ كما اينكه در تمام آثار ادبي ما كه به جا مانده منعكس است، منتها بعضي بيشتر طرف روحاني را گرفته‌اند و بعضي طرف ديگر را. يك تركيب بسيار منسجم و متناسبش در حافظ است كه اين دو را كنار هم نهاده و يك بار از اين ديد و يك بار از آن ديد حرف مي‌زند.

درست است كه اين يك اتفاق بوده كه باباطاهر در چاپ در كنار خيام قرار گيرد، اما در باطن و در كنه، ما مي‌توانيم به يك تشابه و همراهي دست يابيم، از جهتي همان شكايتي كه باباطاهر دارد به نوع ديگرش در خيام منعكس است كه مي‌شناسيد: بي‌اعتباري جهان، كوتاهي عمر، خيام مي‌گويد اين دم را مغتنم شماريد، وگرنه از دست مي‌رود، باباطاهر نيز همان دريغ را دارد:

يكي برزيگري نالون در اين دشت

به چشم خونفشان آلاله مي‌كشت

همي كشت و همي گفت: اي دريغا

كه بايد كِشتن و هشتن در اين دشت

اين دريغ دائمي انسان است براي آنكه بايد از تمام زندگي با دلبستگي‌ها و تعلقاتش چشم بپوشد و آن را ترك كند. مي‌بينيم كه يك مرد عارف منش هم از اين موضوع غافل نيست، منتها آن را با بيان خاص خود مطرح مي‌كند، دشت پهناور زمين را در واقع گورستان بزرگي مي‌بيند كه اين لاله‌ها از آن سر زده‌اند و اين لاله‌ها يادگار رفتگان‌اند كه چه بسا در بين آن‌ها عالمان، قلمزنان، زيبارويان، و نام‌آوران بوده‌اند.

آلاله‌ي كوهساران هفته‌اي بيد

بنفشه‌ي جويباران هفته‌اي بيد

منادي مي‌كند شهرو به شهرو:

وفاي گلعذاران هفته‌اي بيد

اين همان است كه چند بار خيام در رباعياتش از آن ياد كرده و در رباعي‌هاي منسوب به وي هم آورده شده و اين برمي‌گردد به ارتباط با شبكه تفكر ايراني كه هر كدام از اينها يك گوشه‌اي از آن را گرفته‌اند.

یزدفردا