زمان : 03 Ordibehesht 1404 - 05:58
شناسه : 213111
بازدید : 1164
«پدر قهرمان» وارد دنیای ادبیات شد «پدر قهرمان» وارد دنیای ادبیات شد یزدفردا: کتاب «پدر قهرمان» با روایت‌های همسر شهید محمد دهقان در یزد منتشر شد.

به گزارش یزدفردا: «پدر قهرمان» دهمین شماره از مجموعه کتاب‌های آینه است که توسط سازمان زنان اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس یزد تهیه می‌شود.

این کتاب در انتشارات خط شکنان در قطع جیبی وزیری و در ۱۰۷ صفحه به چاپ رسیده است. مجموعه آینه به روایت همسران شهدای عرصه‌های مختلف از زندگی شخصی و اجتماعی‌شان با شهید می‌پردازد.

لیلا باقری هامانه نویسنده «پدر قهرمان» در این کتاب به بیان روایت‌های فاطمه سادات حاجی حکیمی، همسر شهید مدافع امنیت محمد دهقان پرداخته است.

از این شهید که ششم شهریورماه ۱۳۹۶ در سن ۳۵ سالگی در عملیات تروریستی زاهدان توسط اشرار به شهادت رسید، یک پسر و یک دختر به یادگار مانده است.

شعری از عالیه مهرابی در نخستین صفحات این کتاب و برشی از کتاب «پدر قهرمان» را مرور می‌کنیم.

دمنوش خاطرات

روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم

دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم

شد آخرین لباس تنت، دستمال اشک

این روضه را برای محرّم گذاشتم

گفتی که صبر پیشه کن ای باغ مریمم

هر روز ختم سوره‌ی مریم گذاشتم

هر بار روی خون تو قیمت گذاشتند

غم‌های تازه‌ای به روی غم گذاشتم

هرگز تکان شانه‌ی دل را کسی ندید

من داغ لرزه را به دل بم گذاشتم

تو در رکاب حضرت زینب قدم زدی

من بر رکاب صبر تو، خاتم گذاشتم

حالا من و یتیمی گل‌های باغ تو

قابی که روی چادر بختم گذاشتم

این خانه بعد رفتن تو سنگر من است

این گونه پا به خطّ مقدّم گذاشتم

برشی از کتاب:

دیدار یار

.....امروز از اداره مرخصی گرفته‌ام. می‌خواهم به دیدن محمد بروم. دلتنگش شده‌ام. باید با او تنهایی حرف بزنم. بچه‌ها را راهی مدرسه کرده‌ام.

امیرحسین پیشنهاد داده است که برای ناهار قرمه سبزی درست کنم. مواد خورش را داخل زودپز ریخته‌ام تا با شعله کم پخته شود.

خیالم از بابت بچه‌ها و ناهار راحت است. برای رسیدن به محمد لحظه‌شماری می‌کنم. یک بطری گلاب و یک جعبه خرما، برای قرار ملاقات ما کافی است.

به طرف مزار محمد می‌روم. با دست‌هایم برف‌های روی مزارش را تمیز می‌کنم و با گلاب می‌شویم. محمد عاشق بوی گلاب بود.

وقتی کنار مزارمحمد می‌آیم، روزهایی را به خاطر می‌آورم که دست در دست هم به زیارت قبورشهدا می‌آمدیم. شاید آن موقع زنی کنار مزار همسرش وقتی ما را می‌دید، دلش می‌شکست و دلتنگ حضور همسرش می‌شد.

محمد سعی می‌کرد پنجشنبه‌ها برای زیارت شهدا به خلدبرین برود. انگار وظیفه خود می‌دانست، باید حتماً انجام می‌داد. حتی در زمان خواستگاری هم این موضوع را مطرح کرد و از من خواست که همیشه او را همراهی کنم. دوست دارم فقط گریه کنم.... حرف برای گفتن زیاد دارم؛ ولی بغض انباشته شده در گلویم، اجازه صحبت کردن به من نمی‌دهد......