زمان : 23 Bahman 1403 - 08:05
شناسه : 210670
بازدید : 1632
کالبد شکافی زندگی در مجموعه داستان‌های کوتاه «زندگی مهتاب» کالبد شکافی زندگی در مجموعه داستان‌های کوتاه «زندگی مهتاب» یزدفردا: کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه «زندگی مهتاب» تالیف ابوالفضل مجیدیان نویسنده اراکی، شامل ۱۵ داستان کوتاه در ۱۳۴ صفحه توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان در شمارگان ۳۰۰ جلد منتشر و راهی بازار کتاب شده است.

به گزارش یزدفردا: کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه «زندگی مهتاب» تالیف نویسنده اراکی ابوالفضل مجیدیان در ۱۳۴ صفحه در برگیرنده ۱۵ داستان کوتاه شامل، «زندگی مهتاب»، «نیمه پنهان»، «یک گل سرخ»، «روزگار سگی ما»، «هرچه می‌بینم بد آهنگ است»، «زنی در قفس»، «زن دوم»، «دختر به شاعر نمی‌دهم»، «زنگ انشا»، «آقا مراد»، «حکایت آن مرد ژنده پوش»، «پدر پرویز»، «پیرمرد و گرگی»، «آن پاییز» و «حیدر و کاکلی» است.

در پشت جلد کتاب آمده است: «مهتاب گفت: حالا که مردی با نامردی یکی شده، بدی در خوبی غلطیده و نامردی و درون صفتی سکه روزگاره و کاروان عشق زودتر از معمول بار و بنه اش را به پاییز رسانده و خزان گرفته، همان بهتر است که هر کدام به سوی زندگی خود برویم و جدا شویم، با زور نمی‌شود عشق را به بند کشید، تلاشی از بیهوده.»تمامی آرزوها، امیدها بر باد رفتند و هر آنچه را که رنگ و بوی عشق داشت از مال دنیا و پول تا عشق خالصش را به پای کاظم ریخته بود. و کاظم آن کرد که از او انتظار می‌رفت و باید می‌کرد، حبابی بود که زودتر از معمول بزرگ شده بود همه اسباب و اثاث نداشته‌اش را جمع کرد و به سر خانه و زندگی جدیدش برد.

 

 

در بخشی از داستان کوتاه «زندگی مهتاب» که کالبد شکافی و کاوش زندگی را در بر دارد و عنوان کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه هم از این عنوان گرفته شده است در زیر می خوانید.

«مهتاب کجا بود، در میان شب بوها، عطر شقایق‌ها و یا به میان نغمه پردازی و آوازخوانی سارها که در پاییز بر روی صنوبرها و توت‌های کهنسال خانه ما به رقص و پایکوبی می‌پرداختند و ساعت‌ها غرق تماشای ساز و آواز آنها می‌شد ودر نم و رطوبت دیوارهای کاهگلی خانه مان به وقتی که پدرم باغچه‌ها را آب می‌داد و دیوارها را خیس می‌کرد. بوی خاک همه حیات را در بر می‌گرفت.

لابه لای شاخه و برگ سپیدارها و صنوبرها خفته در آغوش آسمان، آنجا که کلاغ‌ها لانه کرده بودند و به میان رقص ماهی‌های قرمز حوض بزرگ وسط حیاط مان و مهتاب مهربانی اش همه جا بود. همه‌ی خانه‌مان رنگ و بوی او را داشت. آخرهای تابستان که می‌شد، پدرم شمعدانی‌ها را از باغچه‌ها بیرون می‌آورد، برگ‌های زرد و پوسیده‌شان را جدا می‌کرد و قلم ها را درون گلدان‌ها می‌کاشت و بعد یک مشت از برگ‌ها و گل‌های پر پر شده شمعدانی‌ها را به پای هر گلدان می‌ریخت و مهتاب می‌گفت: «گل‌ها چه زود پرپر می‌شوند!» و گلدان‌ها را به زیرزمین می‌بردیم و در کنار هم پشت شیشه‌ها رو به آفتاب می‌چیدیم تا سال دیگر، دوباره بوی کاهگل، رقص ماهی، غارغار کلاغ‌ها و عطر و بوی شمعدانی‌ها ما را مست کند تا رنج درد زمانه را کمتر احساس کنیم....

... و سال بعد که شمعدانی‌ها را در حیاط می‌کاشتیم، ساقه‌ها جا افتاده‌تر، زیباتر و شاخ و برگ‌دارتر شده بودند و بهار سرمست و بی‌پروا به همه جا سر می‌کشید...

... بچه بودیم که مادرمان با کوچ پرستوها پر کشید و رفت، مهتاب تازه به کلاس اول رفته بود و من که دو سالی از او کوچکتر بودم به میان برف‌ها افتاده بودم و گریه می‌کردم که مهتاب دستم را گرفت و از میان برف‌ها بلندم کرد و مرا بوسید و نوازشم کرد و حالا ۲۰ سال از آن روزها می‌گذرد.

و پدرم چه عاشقانه مرا تر و خشک کرد و به قول خودش از تلخی روزگار هیچ نگفت و مهتاب به پدرم رفته بود، صبور، آرام، پر غرور و به مانند آرامش شب‌های دریا زیبا و دوست داشتنی.

و بهار که شمعدانی‌ها را از زیر زمین بیرون آوردیم و در باغچه کاشتیم، مهتاب هم رفت و اردیبهشت بود و تقریباً وسط‌های پاییز بود که مهتاب آمد و شش ماه نشد و دوباره شمعدانی‌ها را از باغچه بیرون آوردیم و مهتاب برگ‌های خشک شده و گل‌های پرپر شده‌شان را به روی گلدان‌ها می‌ریخت و پدرم گفت: «گلها چه زود پرپر شده.» و مهتاب چشمانش خیس اشک بود سرش را بالا نمی‌کرد تا پدرم چهره‌اش را نبیند و هیچ نمی‌گفت و اشک مهتاب بر روی گل و برگ شمعدانی‌ها فرو غلطید...

...روی حوض مملو از برگ صنوبرها، سپیدارها و توت‌ها بود. با دو دستش برگ‌ها را از روی آب حوض می‌گرفت و به بیرون می‌ریخت. گفتم «چرا این کار را می‌کنی؟» گفت: «دلم برای بچه ماهی‌ها تنگ شده.» و ماهی‌ها جست و خیز کنان این سو و آن سو می‌رفتند کلاغ‌ها غارغار می‌کردند و دستانش را به روی گل‌های شمعدانی کشید، نوازششان کرد و روی به پدرم کرد و گفت: «من رنج شما بودم.» و پدرم صورتش را از او برگرداند و با بغض فروخورده‌ای گفت: «نه تو گنج من هستی.»

دو سال بعد پدرم از غصه روزگار دق کرد و مرد.. سنگینی زندگی مهتاب و به قول خودش پرپر شدن شمعدانی ا ش را نتوانست تحمل کند...

...اما زندگی راه خودش را می‌رود و با آن آرزوها و هوس‌ها و رویاهای ما کاری ندارد و شاید تقدیر و یا احساس آنچنان حکم کرد که مهتاب به عقد کاظم درآید و وقتی به او گفتم که اگه راضی نیستی قبول نکن، حالا که دیگر کسی به تو اجباری نداره، آزادی، هر طور که دوست داری آن کن، در جوابم گفت: «از قهر روزگار این کنم.» و به همراه کاظم در خانه پدرمان زندگی جدید و دوباره‌اش را شروع کرد...

... وقتی کبوترها بغو بغو می‌کردند و گنجشک‌ها آواز می‌خواندند می‌گفت: «من هم به مانند شما روزی می‌خواندم، خوش بودم اما شما نخوانید، از عشق خبری نیست.» و رنج و غم او را دیوانه کرد، و هذیان می گفت. خاکستر زندگی آتش گرفته‌اش آرام آرام روح دردمندش را دیگر به سختی تحمل می‌کرد به مانند آتش که بر خرمنی افتاده باشد، او هم ذره ذره می‌سوخت و آب می‌شد، شمع وجودش شعله ور شده بود، دیگر رمقی برایش نمانده بود. هرچه توش و توان در کالبد خسته‌اش داشت به تاراج رفته بود و از آن اجاق گرم و آتشین درونی‌اش که روزگاری من و پدرم را نیز در قبال نبود مادرم گرم می‌کرد، جز خاکستری سرد بر سنگ چینی ویران شده، چیزی دیگر باقی نمانده بود. به قول خودش ساز زندگی اش سال‌ها بود که از کوک افتاده بود…»