برای نصیحت به آخرین زباندراززادهی در خانه مانده پیرامون انتخاب دوست این خاطره را تعریف کردم و گفتم: پسرم! چشمت روز بد نبیند مرحوم ابوی که معمولاً ظهرهای تابستان در زیرزمین خانه قدیمی به سر میبردند نمیدانم چطور شده بود وسط گرمای عصرگاهی سری به کوچه و پاتوق من و دوستان زدند به محض رویتشان من و رفقا مثل سربازان پادگان که در برابر ژنرال خبردار میایستند ایستادیم و مرحوم پدر با نگاه سریع از حاضران سان دید و سری از روی تاسف تکان داده و گفتند: بیا کار واجب دارم دستی روی شانهام زده گفتند: روز مبادا کدام یک از این عده میتوانند دست به جیب شده کمکت کنند همه اینها که گرداگردت هستند آیا به جز دعوا و کتککاری کار دیگر بلدند؟ جان خودت همهشان درخواست یک چیزی دارند.
مثل همیشه ضربالمثلی هم چاشنی کلام فرمودند «این دغل دوستان که میبینی مگسانند گرد شیرینی».
هیچی عزیزم نصیحت پدر مثل میخ در دل سنگ حقیر فرو نرفت اما تو ای زباندراززاده عزیز حواست جمع باشد.
ناگاه فرزندم از روی بیعقلی گفت: باباجان چقدر دوستانتان شبیه دوستان وزیر خارجه هستند قویتر و پولدارترشان «ولادیمیر» است که هربار آمد یک چیزی خواست حالا هم گفته شده پهباد و تعمیر هواپیما میخواهد یا آن یکی نفت مفتکی.
راست گفتند دنیای مجازی را باید ببندند چشم و گوش بچهها را باز میکند!!
زباندراز